عباس فضلی/ استاد دانشگاه
اخیرا کتاب آقای پروست که حاصل گفتگوی طولانی ژرژ بلمون با سلست آلباره با ترجمه ی مشترک شهرزاد ماکویی و مینو حسینی است، مطالعه کردم. خانم آلباره کسی است که ده سال آخر عمر پروست -به عنوان خدمتکار- در کنارش زیسته و شاهد تمام تلاش های علمی او بوده است. بلمون پس از پنجاه سال از درگذشت مارسل پروست سراغ سلست رفته و با وی به گفتگو پرداخته است. آلباره نیز ضمن گزارش مفصلی از حالات و سکنات پروست، ما را در جریان چگونگی خلق اثر سترگ نویسنده یعنی کتاب در جستجوی زمان از دست رفته می گذارد.
از اولین ملاقاتمان شصت سال می گذرد اما انگار همین دیروز بود. اغلب می گفت: وقتی من مُردم مرا از یاد نخواهید برد، زیرا هرگز مثل من نخواهید یافت(آقای پروست ص 13)
او برای نوشتن رمان خود از امکانات بسیاری بهره برد. اولا از کودکی با کتاب آشنا بوده و می گوید: مادرم برای من وقتی مریض بودم زیاد کتاب می خواند… پدر و مادرم مرتب راجع به آخرین کتاب هایی که مطالعه می کردند با هم حرف می زدند(ص 177) حتی در کتاب جستجو به نوع خواندن کتاب در وقت خواب، توسط مادرش، اشاره می کند.(ج 1 ص 107) عمه اش نیز در کودکی برای او کتاب می خوانده است(ص 212)
از طرفی در جوانی، مدتی دستیار کتابدار یک کتابخانه بوده است. خود می گوید: وقتی بیست ساله بودم محض دلخوشی پدرم به عنوان دستیار کتابدار در کتابخانه مازارین مشغول به کار شدم و همزمان در رشته ی حقوق هم تحصیل می کردم.(ص 182) در ضمن کتابخانه ی سیاه رنگی که از والدین اش به ارث رسیده بود آثار نویسنده ی انگلیسی روسکین و مادام دوسوینیه و کتاب های دیگری که دوستانش به وی اهداء کرده بودند در خانه نگه می داشت.(ص 194)
پروست پیش از نگارش کتاب جستجو کتاب های دیگری هم نوشته است. او در آلاچیق کوچک چمن زار کاتالان، کتاب اولش را به نام لذت ها و روزها نوشته است. کتابی که پانزده سال بعد در سال 1896 منتشر
شد.(ص 191)
او برای نوشتن رمان بلند خود 32 جلد دفتر با جلد مخمل سیاه را تهیه کرده ومطالبی در آنها نگارش کرده بود.(ص 81) با ارزش ترین دارایی اش همین دست نوشته ها بود. همیشه وقتی سفر می رفت، همه را با خودش می برد.هیچ وقت آنها را از خود جدا نمی کرد.(ص 50) دفترهای قدیمی اش اساس اثرش را تشکیل می دهند کار با آنها شروع می شد. جملهها را مجدداً ساخته و پرداخته میکرد. بسط میداد و زیباتر میکرد.(ص 343)
یادداشت برداری: او از کودکی شیفته ی نوشتن و جمع آوری یادداشتها بوده است. به قول آلباره همیشه از خودش و زندگی اش مایه می گذاشت. از بچگی همین طور بود. اگر در حال بررسی و مطالعه نبود، حتماً مشغول نوشتن بود. وقتی در منزل پدر و مادرش بود، کار کردن و مطالعه هنگام شب –حتی بعد از این که از شب نشینی برمی گشت- کاری عادی بود. آنچه را طی روز گردآوری کرده بود، شب هنگام به تحریر درمیآورد. وقتی جوان بود با مطالعه به معلومات اش اضافه می کرد و به مادرش می گفت: مامان خواهش می کنم فراموش نکنید فلان مقاله را برایم کنار بگذارید. به دردم میخورد.(ص 342)
تمرین نویسندگی: پروست دوستدار نوشتن بود و همواره می نوشت. او تمام ارث و میراثی که از پدر و مادر خود نصیبش شده بود، خرج کتاب خریدن و تهیه دفتر برای نوشتن کرد. تمام همت اش صرف نوشتن می کرد. با سرعت تعجب آوری مینوشت. این کار برایش خیلی راحت بود.(ص 343) دفترچه های یادداشت ابتدا سه تا بودند و کم کم به تعدادشان اضافه شد. امروز هفتاد و پنج تا از این ها در کتابخانه ملی موجود است.(349) او می گفت: من بیش از هر چیز به آرامش نیاز دارم و با اثرم ازدواج کرده ام. تنها چیزی که برایم خیلی اهمیت دارد نوشتن است.(ص223) جوان که بود ترجیح میداد نویسنده ی قابلی باشد تا اینکه وقتش را صرف وابستگی به کسی کند. تمام علاقه مندی اش در زندگی منحصر شد به چیزی که بعدها خودش آن را جستجو نامید.(ص239)
توصیه به مطالعه: او ضمن این که خود بسیار مطالعه میکرد، همواره دیگران را به مطالعه کردن تشویق می نمود. سلست آلباره میگوید: اولین بار پیشنهاد کرد سه تفنگدارالکساندردوما را بخوانم…. بعد توصیه کرد رمان های بالزاک را بخوانم.(ص 73) سلست، کتاب برادران کارامازوف را که بخوانید، متوجه می شوید چقدر برادران بی بسکو به آن شباهت دارند.(ص 287)
آقای پروست در نخستین ملاقاتشان برای این که کمی سر به سر کشیش بگذارد، از او پرسید: آیا کتاب گل های شر بودلر را خوانده؟ کشیش هم جواب داده بود این کتاب را از خودم جدا نمی کنم. اگر بوی ناخوشایند رنج و سختی را حس نکنیم چطور می توان به شمیم خوش تقوا و پرهیزکاری رسید؟(ص 166)
برای آشنایی با سبک شعر بودلر باید کتاب جنون هشیاری داریوش شایگان را خواند وی می نویسد: شاعران پیش از او از نیکی سخن گفته بودند، او به عکس شر را ترسیم می کند. پیش تر شاعران در ستایش خداوند قلم فرسوده بودند، او سرود شیطان را سر می دهد…. دیگران می کوشیدند رایحه ی گل های سرخ را به مشام برسانند، او شامه را به استنشاق بوی گندابه ی لاشه فرا می خواند. دیگران نفس زیبا را می جستند، او در پی ترسیم زیبایی وحشتناک است. زیبایی شیطان که به راستی ابلیسی است. آخر، هر چه گل بود پبش از او دیگران نغمه ای برایش سروده بودند پس او بر خود تکلیف می کند در گلخانه های خفه کننده ی باغبانی نگران، گل مطرود شر و مرگ را بستاید.(جنون هشیاری ص 25)
روزنامه خوانی: یکی از امور روزمره پروست، خواندن روزنامه و نشریات هفتگی و ماهانه بود. علاوه بر نامه ها، خواندن روزنامه ها هر روز صبح، جزء کارهای روزمره اش بود. بیشتر روزنامههای فیگارو، ژورنال دودب، لوتان و مطبوعات اقتصادی و همچنین مجلاتی از قبیل اومر کور، دو فرانس، درگود دو پاریس، پلوستواسیون و غیره را می خواند.(ص 259)
در روزنامه ها اخبار مربوط به همه چیز را تعقیب می کرد. سیاست، ادبیات، بورس، نقد کتاب. ممکن بود بخواهد با منتقد مقاله ای آشنا شود.(ص 260) چنان که پیش از این طرح شد به مادرش توصیه میکرد فلان مقاله را برایم کنار بگذارید.(ص 242)
نامه نگاری: هر نویسنده برای دستیابی به سبک خاص نوشتن، نیازمند نامه نگاری بسیار است. معمولا نویسندگان بزرگ به نام نگاری علاقه ی فراوان نشان می دهند. نمونه های بارز آن، می توان از دکترعلی شریعتی، محمد علی جمالزاده، جلال آل احمد، نادر ابراهیمی، فرانتس کافکا، جبران خلیل جبران نام برد. مارسل پروست هم برای دوستان و اقوام خود بسیار نامه می نوشت. به گونهای که برخی از آنها در زمان حیاتش به چاپ میرسد و هرچند اواخر از نام نوشتن خود اظهار پشیمانی میکرد. آلباره می گوید: یکی از مسائل غم انگیز اواخر عمرش، نگرانی و ندامت از نوشتن نامه های متعدد بود و اغلب می گفت: هنوز نمرده ام همه ی نامه هایم را چاپ
می کنند. اشتباه کردم زیاد نامه نوشتم(ص 257)
واقعیت این است که نامه های آن زمان پروست، که به شدت از تجربههای خلاقانه ی شخصی عاری است، پر است از نام پزشکان و آکنده از دوستان و کاردانان درباره ی مسائل پزشکی و بهداشتی.(دیباچه ج1 ص 24)
بین نامه های پروست و اثر سترگ او تفاوت فاحشی وجود دارد. از این رو در پایان عمر از نوشتن نامه ها اظهار ندامت می کرد. پروست پژوهان به این نکته ی اساسی پی برده اند. مثلا لویی مارتین شوفیه در مقاله « بازی من های دوگانه چهار شخصیت که مهدی سحابی آن را در پیش گفتار جلد ششم آورده است، می نویسد:
میان زندگی مارسل پروست و اثر پروست هیچ وجه مشترکی نیست. شاهد این مدعا تفاوت باورنکردنی کیفیت اثر پروست، انبوه نامههایی است که او نوشته است. نامهها، این پلی که معمولاً میان نویسنده و همزاد جسمانی او زده میشود، چه دستی که آن نام ها را می نویسد با آن دستی که شاهکار می آفریند، یکی است و هر دو از زبان واحدی استفاده می کنند. نامه های مارسل پروست، اگرچه از لابه لای آنها برخی ویژگیها و تکیه کلامهای یک نویسنده، برخی شکل های کنجکاوی، گوشههایی از ذوق و ذهن نویسنده به چشم می آید و گاهی حتی اسرار نویسنده را فاش می کند، بسیار بیشتر نشان دهنده ی چهره ی نازنازی، زودرنج، پرتکلف، چاپلوس، ساختگی و بی نهایت آزاردهنده ی مارسل پروست به عنوان آدم اجتماعی و اهل رفت و آمد به محافل اشرافی است. و این چهره، چهره شخصیت خود اوست که کسانی که با او رفت و آمد داشته اند، دوستی را در آن
می بینند.
تضادی که از آن سخن گفته میشود فقط کیفی نیست، تقریباً سرشتی است. تضاد دو طبیعت متفاوت است. زیرا در روزی که پروست به الهام و مکاشفه ای میرسد که او را از مرد بیکاره ی توانگرِ بیمار و اسنوبی به هنرمند بدل میکند، سرشت دگرگون و پر از حُسن می شود. و چهره ی شفافی که تا آن زمان چیزی جز ظاهری همخوان با واقعیت گذرا و بیهوده اش نبود، بدون آن که هیچ تغییری (غیر از تناوب دفعات کاربردش) در آن رخ بدهد، به صورت نقاب حائلی در میآید که او در پس شکلک ها و لبخندها و مهربانی هایش می تواند بی رحمی تازه ی نگاهش و سکون و صلابت خطوط چهره اش را که دیگر شکل گرفته است، پنهان کند.
اما همین زندگی، همین زندگی که از همه بی معناتر و بی ارزش تر، از همه بیهوده تر و از نظر تجربه ی انسانی تُنُک تر و محدودتر است، خاستگاه اثری میشود که بر شناخت آدمی، بر حقیقت دل و حتی جامعه، نافذترین و حساس ترین نوری را میتاباند که تاکنون در ادبیات فرانسه دیده شده است.(ج 6 ص سیزده)
چنان که شوفیه بیان کرد پروست در فکر خلق یک اثر متفاوت بود که نویسنده و راوی در آن یکی نیست. البته اگر فلسفه ی نوشتن کتاب در جستجو، اضمحلال روحیه ی زندگی اشرافی است.(ص 439) طبیعتا باید از نوشتن نامهها به سران اشرافی احساس پشیمانی کند. چون برخلاف جریان اصلی کتاب خواهد بود.
یکی دیگر از کسانی که به پارادوکسیکال بودن کتاب با دیگر آثار مکتوب و زندگی شخصی پروست اذعان کرده، جووانی ماکیا است. وی در مقاله ی بلندی که مهدی سحابی در مقدمه ی جلد اول به ترجمه ی آن همت گماشته است، می گوید: کمابیش تناقض آمیز می نماید که اثری چون «جستجو» که یکی از عالی ترین نمونههای پشتکار و اراده ی بشری است و ثمره ی عزمی سرسختانه، مدام، نومیدانه، در کشاکش سالها و سال ها نبرد با درد تا لحظه ی مرگ است، آفریده ی بیماری باشد خود را به نداشتن همت، تسلیم شدن به تنبلی ای متهم می کرد که هم در خانواده (همان گونه که مادر و مادربزرگ راوی در جستجو) بر او خرده می گرفتند.(دیباچه ج 1 ص 31)
این که پروست کتاب جستجو را آغاز نویسندگی اش قلمداد میکند و با نفرت از آثار پیشین خود به خلق اثری جدید پرداخت، در نگاه پروست پژوهان برجسته شده است. چنان که ماکیا در ادامه ی مقاله ی استعاره توفان می نویسد: همواره این واقعیت مایه ی شگفتی نگارنده شده است که پروست، هنگامی که دست به کار آفرینش «جستجو» شد چنان کوشید که هرگونه رابطه با فعالیتهای نویسندگی اش در پیش از آن را قطع کند که گفتی آنچه پیش از آن نوشته بود ازآنِ او نبود. سختگیری پروست با خودش حدی نداشت و در کوشش بی رحمانه اش برای قطع رابطه با پیشینه اش، خوشی ها و روزها را «کار بچه مدرسه ای» و بی اعتنا را «نوالی احمقانه» می نامید و معتقد بود که حتی یک صفحه از ژان سنتوی نباید چاپ بشود و دیگر زمان آن رسیده بود خود را از یوغ پیرمردی که آن همه همت و دقت خود را صرف او کرده بود، که اندک نیروی مهارناپذیری را که داشت به خاطر او هدر داده بود رها کند. در سرتاسر «جستجو» تنها دو سه بار از راسکین نام برده میشود.(دیباچه ج 1 ص 45)
در نهایت بزرگترترین هدف پروست نوشتن کتابی متفاوت به نام «جستجو» بود. چنان که در بخش های پیشین آمد، کتابهای دیگر برای او نقش تمرین نویسندگی داشت. او تمام همت اش را مصروف نوشتن این کتاب کرد و آن گونه که خود پیش بینی کرده بود، اثری جاودانه خلق شد. گزارش آغاز نوشتن این کتاب تا پایان بر اساس آنچه که خانم آلباره در کتاب آقای پروست آورده است، بسیار شنیدنی است.
جالب است بدانید کتاب جستجو در زمان جنگ جهانی اول به نگارش درآمده و پارهای از مسائل جنگ نیز در آن بازخورد یافته است. مؤلف از اینکه نمی تواند در جبهه حضور یابد، عذاب وجدان گرفته و میگوید: سربازان وظیفه ی خودشان را انجام میدهند. اگر نمی توانم مثل آنها بجنگم وظیفه ام این است که کتابم را بنویسم و آثارم را خلق کنم.(ص 60) تمام کردن کتاب اش بر هر کاری اولویت داشت و از پاییز 1914 موضوع اصلی زندگی اش شده بود. ارتباط اش را با همه قطع کرد.(ص 68) در فوریه 1914 در زمانی که هنوز بسیار می نوشت در نامه ای برای ژاک ربویر نوشت اگر اعتقادات فکری نداشتم. اگر فقط قصدم این بود که چیزهایی را به یاد بیاورم و با این خاطره ها زندگی گذشته را دوباره زنده کنم، در این حالت بیماری زحمت نوشتن به خودم نمی دادم.( دیباچه ج 1 ص 49) تنها انگیزه اش سامان دادن اثرش بود. بی وقفه کار می کرد. عصرها و شب ها به خصوص وقتی از خانه بیرون نمی زد.(ص 341)
پروست، در آن ده سال بیماری و تحلیل رفتن قوای جسمی اش، به خوبی دریافته بود که مرگ به سرعت تمام او را تعقیب می کند.(ص 110) اما با معجزه ی اراده و به عشق کتاب اش سر می کرد.(ص 93) خانم آلباره می گوید: در این مورد یک حقیقت وجود دارد که از بیماری اش سوء استفاده می کرد تا خود را منزوی کند و به تالیفات اش بپردازد. از بیماری هرگز واهمه نداشت. تنها ترس اش این بود که قبل از اتمام اثرش بمیرد.(ص 95) البته جوان هم که بود ترجیح میداد نویسنده قابلی باشد تا این که وقتش را صرف وابستگی به کسی کند و تمام علاقمندی اش در زندگی منحصر شد به چیزی که بعدها خودش آن را جستجو نامید.(ص 239) نظم شدیدی بر کارش حکمفرما بود و همان طور که پیش می رفت تمام ابزار کارش را در اختیار داشت. خیلی زود توانستم پنج ابزار اصلی کارش را تشخیص بدهم. 1- دفترهای قدیمی که مربوط به سالها پیش بودند 2- دفترهای جدید که روی آنها کار می کرد. 3- دفترچههای یادداشت 4- رو نوشته ها و بالاخره 5- آنچه کاغذ نوشته نامیدند و یادداشتهایی را شامل می شدند که ناگهان به فکرش میرسید و روی کاغذهای جدا، پشت پاکت یا حتی روی یک مجله مینوشت.(ص 347)
دفترهای قدیمی… اساس اثرش را تشکیل میدهند. کار با آنها شروع میشد جملهها را مجدداً ساخته و پرداخته میکرد. بسط میداد و زیباتر می کرد.(ص 348) دفترچه های یادداشت ابتدا سه تا بودند و کم کم به تعداد شان اضافه شد امروز 75 تا از اینها در کتابخانه ملی موجود است.(ص 349) موقع کار خیلی کم به کتابهای دیگر رجوع میکرد. هرگز دم دست یا کنار تخت اش کتابی نبود. گاهی از گوتا یا فرهنگ لغت استفاده میکرد تا اسم جایی را وارد کند.(ص 350) گاهی لازم بود که کتابی را در میان انبوه کتابهایش پیدا کنم …اگر پیدا نمی شد می گفت: از خیرش گذشتم ترجیح میدهم بروید از کتابفروشی یکی دیگر بخرید.(ص 129) گاه با چند جلد کتاب به خانه برمیگشتم می گفت: بگذارید اینجا و بروید. خواندن اینها وقت تلف کردن است. نه نگاهی به آنها می انداخت و نه می داد به کتابفروشی برگردانم. همه را نگه می داشت.(ص 130)
با سرعت تعجب آوری می نوشت این کار برایش خیلی راحت بود… از خودنویس های سرژان ماژور استفاده میکرد. با اینکه آن زمان نوشتن با خودکار هم رایج شده بود، ندیدم از خودکار استفاده کند. همیشه کلی خودنویس زاپاس داشت.(ص343)
آنچه که در کتاب جستجو برجسته میشود، خصوصیات اخلاقی شخصیت ها و جزییات زندگی افراد است. هرگز جز به اندیشه ی به ثمر رساندن کتاب از خانه خارج نمی شد. وقتی بیرون میرفت هدف مشخصی داشت اغلب در پی شکار جزئیاتی بود یا در طواف شخصیتی برای داستانش.(ص 303) وقتی شخصی را از لیست ملاقات هایش حذف می کرد، بلافاصله می فهمیدم صفحات این فصل به پایان رسیده است.(ص 314) خودش هم دقت و ظرافت بی نهایتی داشت و تنها موقعی خیلی از کارش راضی بود که تمام جزئیات را وارد می کرد.(ص 352)
به عنوان یک فرد اخلاق گرا، دنیا را با تمام زیبایی ها و شایستگی های بشری اش و در عین حال تمام چیزهای مضحکی که در آن وجود دارد، توصیف میکرد در قضاوت هایش بسیار حساس
و سخت گیر بود.(ص 307)
وقتی چیزی را تعریف میکرد، هرگز روی عنصر خاصی تأکید نمیکرد و هدف اش را آشکار نمی ساخت. قضاوت را بر عهده ی شنونده میگذاشت. این مخاطب بود که باید حدس می زد منظورش از توصیف فلان صحنه چیست؟ درست همان کاری که در مورد شخصیتهای کتاب اش انجام میداد.(ص 305)
سلست همه چیز اینجا یادداشت شده است. اگر حافظه نباشد مقایسه ممکن نیست. تنها با مقایسه می توان افکار و اندیشهها را تکمیل کرد. برای حافظه هرگز نمی توان پایانی تصور کرد. برای همین همیشه احتیاج به دیدن و دوباره دیدن دارم… واقعیت زندگی در دقت و توجه به حافظه است.(ص 321)
حقیقت این است که او فقط به چهره پردازی نپرداخته است بلکه دنیای رو به زوال اشرافیت را که با آن آشنایی داشت و اجتماع و شیوه ی زندگی را که در حال فرو ریختن بود، به تصویر میکشید و اجتماع را میدید. و مطمئن ام که از همان ابتدا آن را مشاهده و سقوط آن را به وضوح پیشبینی میکرد. این مسئله در اثرش کاملاً مشهود است اگر چنین سقوطی را از ورای آثار متوجه نشویم، یعنی کتاب را خوب مطالعه نکردهایم. (ص 307)
کتاب اش تمام زندگی او بود و آن قدر اراده و امید داشت که همه چیز در زندگی اش بگذرد تا آن را تمام کند.(ص 361) تمام کردن کتاب اش بر هر کاری اولویت داشت.(ص 68)
پروست از مظاهر مذهبی علاقه ی فراوانی به کلیسا داشت و گاه هم به کلیسا میرفت. از این رو کتابش را به کلیسا تشبیه می کرد و می گفت: سلست می خواهم اثرم را مثل یک کلیسای بزرگ نشان بدهم. برای همین هنوز خیلی کار دارد. وقت ساخته شد تازه باید آن را با شیشه های رنگی، سر ستونهای سنگی، محراب های کوچکی که روش باز می شود و مجسمه تزیینکنم.(ص 304) وقتی می گفت اثرش شبیه کلیسای بزرگی است قطعا منظورش این بود که همچون کلیساهای بزرگ که خیلی دوست شان داشت، مدت های طولانی پابرجا خواهد ماند.(ص 305)
به قول رولان بارت، یک کتاب حاصل خود های مختلف است که ما در زندگی روزمره، عادت ها و ضعف های خویش را با آنها به نمایش میگذاریم… آنچه پروست به روایت در می آورد، نه زندگی بلکه آرزو برای نوشتن است.(پروست و من ص 52)
آنچه در اثر جاری است مسلما زندگی نویسنده است اما آن زندگی که ازخود بی خود شده است. به قول جرج پیتر داستان نمادین زندگی پروست.(همان ص 53)
کتاب پروست شرح تلمذی عظیم و مداوم است.(این نظریه ی ژیل دلوز در کتاب ارجمند پروست و نشانه هاست) این شاگردی مداوم( در عشق، در هنر و در روزمرگی ها) با دو لحظه ی وهم و ناامیدی عجین است. از این دو وهله، حقیقت(نوشتن) زاده می شود. اما بین رؤیا و بیداری، پیش از آن که حقیقت ظاهر شود، راوی پروست باید بسیاری از سوء تفاهم ها را پشت سر بگذارد.(همان ص 72)
پس از اتمام جلد اول کتاب جستجو به نام «طرف خانه سوان»، قرارداد چاپ آن را با برنارد گراسه در بهار 1913 بسته شد.(ص 364) طبق قراردادی که امضا شد آقای پروست تقبل کرد هزینه ی انتشارش را بپردازد.(ص 370) البته پروست دوست داشت کتابش در نشر نو فرانسه یا انتشارات گالیمار چاپ شود که آندره ژید آن را رد کرد.(ص 382) او جایزه گنکور را در دسامبر 1919 به خاطر کتاب در سایه دوشیزگان شکوفا -جلد دوم جستجو- از آن خود ساخت.(ص 390)
لئون دوده در مقابل کسانی که می گفتند: طبق وصیت گنکور جایزه به نویسندگان جوان تعلق می گیرد. گفته بود: بحث بر سر یک استعداد جوان است و در مورد پروست کاملاً صدق می کند. و با صراحت می گویم: به این دلیل که پروست از زمان خود صد سال جلوتر است.(ص 392) غیر از جایزه گنکور، نشان افتخار صلیب شوالیه را هم از آن خود ساخت.(ص 398)
پیش بینی پدرش که همواره به اطرافیان خود میگفت: خواهید دید که مارسل روزی وارد فرهنگستان فرانسه میشود، تحقق پیدا کرد.(ص 400) بزرگترین منتقد آلمانی، کورتیوس به پروست نامه نوشت و گفت: به نظرش او بزرگترین نویسنده کلاسیک قرن بیستم است.(ص 401) مادرگان گفت: ما نه تنها با او(پروست) زندگی میکنیم بلکه با او زنده ایم. با بی صبری منتظر دنباله ی کتابش هستیم. چقدر پربار است. همه چیز در آن هست. مرتبا در حال کشف چیزهای تازه هستیم.
مارسل یک بار به سلست گفته بود: شما زنده خواهید ماند و وقتی من مُردم تحقق آنچه که برایتان گفتم، خواهید دید. کتابم را خواهید خواند. بله تمام دنیا کتابهایم را خواهند خواند. شما شگفتی اثرم را در مقابل دیدگان مردم خواهید دید و در این شگفتی سهیم خواهید بود.(ص 407) بسیار خوب سلست عزیز، امشب کلمه پایان را نوشتم و با لبخند اضافه کرد: دیگر میتوانم بمیرم… مهم این است که بعد از این دیگر نگران نیستم. اثرم می تواند چاپ شود. زندگی ام را برای هیچ به هدر نداده ام.(ص 433)
خانم آلباره خوب تشخیص داده بود که او احتمالاً تنها کسی بود که احتضار زندگی اشرافی را مانند مرگ خودش، از قبل احساس کرد.(ص 439) از وقتی کلمه ی پایان را نوشته بود، نیروی جسمی اش هم تحلیل رفت.(ص 442) پس از مرگ پروست ناگهان متوجه ویترین کتابفروشی نزدیک خانه در خیابان آمولن شدم. ویترین در نور می درخشید و آثار منتشر شده آقای پروست در سه جلد پشت شیشه بود.(ص 465) یاد بخشی از کتاب اش افتادم که در آن از مرگ برگوت نویسنده صحبت می کرد. یک بار دیگر، علم غیب و اطمینان خاطرش باعث تعجبم شد. نوشته بود برگوت را به خاک سپردند اما شب تشییع جنازه، کتابهایش در سه جلد، در ویترین درخشان قرار گرفته بود درست مانند بال های گشوده فرشتگانی بود که به شب زنده داری برای فردی که دیگر در میان شان نبود، می پرداختند و نمادی از رستاخیز به شمار میرفت.(ص 465)
و این گونه بود که مارسل پروست جاودانه شد. او در کتاب «زمان بازیافته»-جلد هفتم جستجو- باز از رابطه هنر و مرگ می نویسد: من می گویم که قانون بی ترحم هنر این است که انسان ها بمیرند و خود ما هم با چشیدن همه ی رنج ها بمیریم تا نه سبزه ی فراموشی که سبزه ی زندگیِ جاوید بروید، سبزه ی انبوهِ آثار بارآوری که نسل ها و نسل ها می آیند و شادمانه، بدون غم آنانی که زیرش خفته اند، بر آن به «چاشت روی سبزه» می نشینند.(ج 7 ص 216)
اگر این سخنان پایانی، شما را به یاد آن رباعی خیام می اندازد. اما مهدی سحابی مترجم می گوید: چاشت روی سبزه یک نقاشی اثر مونه است که پروست علاقه ی خاصی به او داشت.(همان ص 473) شاید مونه از خیام اقتباس کرده است!!