نگاهي به كتاب خاطرات و مخاطرات يك روزنامه نگار در قشم
هاجر مظاهري-مدير خانه کتاب قشم
به نام حضرت دوست
تازه از خواندن کتاب ( نيمه پنهان روزمره گي ها) فارغ شده ام. اما گويا هنوز ذهنم درگير کتاب است، درگير تمام دغدغه هاي نويسنده. انگار خودم هم هوس نوشتن به سرم زده است.
خودکار و برگه هاي چک نويسم را از کشوي ميزم بيرون مي آورم و کمي به ذهنم استراحت مي دهم تا بتوانم شروع کنم. اين که از کجا شروع کنم به نوشتن، سخت ترين قسمت کار است.
آقاي ايرج اعتمادي را چند سالي است که مي شناسم. يکي از روزنامه نگاران چيره دست قشم ( اما بومي قشم نيستند) نويسنده چندين کتاب که مهمترين شان کتاب ( پسر ناخدا ابراهيم ) است؛ کتابي که چند سال پيش طي مراسم باشکوهي جايزه بهترين کتاب قشم را گرفت. دفتر روزنامه صدف در زير زمين مجتمع فردوسي محل تراوش داستان ها و مقالات ايشان است.
به عنوان مدير خانه کتاب قشم وظيفه خود دانستم که در مجموعه فرهنگي مان حتما جايي براي آثار نويسندگان قشمي باز کنيم و بستري فراهم کنيم تا مردم قشم ( چه بومي و چه غير بومي) با زحمت کشان عرصه قلم آشنا بشوند. پس از صلاح و مشورت با رييس خانه کتاب، با آقاي اعتمادي تماس گرفتم و از ايشان خواستم تا افتخار بدهند و کتاب هاي شان را براي فروش به فروشگاه ما( خانه کتاب ) بياورند.
همان شب آقاي اعتمادي تشريف آوردند و صد البته با دست پر.
به شخصه نمي دانستم که ايشان 5 جلد کتاب به چاپ رسانده اند. مثل هميشه با تواضع سلام و احوالپرسي کردند و کتابها يشان را تحويل دادند اما به خاطر انجام کاري، عذر خواهي کردند و رفتند.
همانطور که کتاب هايشان را در سيستم براي فروش ثبت مي کردم اسم کتاب ها توجه ام را جلب کرد.
اسم کتاب هايشان را خيلي هوشمندانه انتخاب کرده بودند. جزيره بدون روتوش….
آن تابستان….
و کتاب نيمه پنهان روزمره گي ها( خاطرات و مخاطرات) که نسبت به کتاب هاي ديگر آقاي اعتمادي، کم حجم تر بود. با توجه به مشغله هاي کاري زيادي که توي اين چند روز داشتم بهتر ديدم از اين کتاب کم حجم شروع کنم به خواندن تا زودتر بتوانم تمامش کنم.
همان طور که از اسم کتاب پيدا بود شامل دلنوشته ها و خاطرات آقاي اعتمادي بود. کتاب را باز کردم و مستقيم رفتم سر اولين داستان به نام «دلم به آن اقليم نيست»
تا داستان را خواندم خيلي خوشم آمد. چقدر روان بود و پر از احساس. و حس نويسنده به خوبي منتقل شده بود از اينکه راه جديدي در زندگي پيدا کرده بود هم شاد بود هم پشيمان؛ پشيمان از اينکه بايد به سنت ها و آموزه هاي ديني که عمويش در کودکي به او آموخته بود پشت مي کرد و شاد از اينکه راه خودش را يافته حتي با تمام تضادهاي ايدئولوژيکي که هنوز ذهنش را به خود مشغول کرده بود. همه ما گاهي همين حس را تجربه مي کنيم. تضاد و دو راهي بين سنت ها و باورها و حقايق دنياي مدرن. به دنبال راهنما و فرشته نجاتيم که ما را راهنمايي کند و بگويد که راه را درست آمدي و اين مرهمي شود بر زخم هايي که از سر ندامت خورديم.
به ظاهر با يک کتاب کم حجم که با فهرست و مقدمه اش به صد صفحه نمي رسيد رو به رو بودم اما هر چه بيشتر مي خواندم کتاب پر داستان تر و پر حجم تر مي شد.
گرچه در واقعيت پشت ميزم نشسته بودم ولي همراه نويسنده گاه زير آسمان پر ستاره جنوب توي شرجي هاي خرما پزان بودم و
گاهي به شيراز سفر مي کردم و بوي نارنجها را استشمام مي کردم.
و در چند داستان، نويسنده چه زيرکانه از فاميلي خودش در نوشته اش استفاده مي کند که گاه ديگران بين دو راهي مي ماندند که به او اعتماد کنند يا نکنند، و حتي گاه خود او مي ماند که در مقابلش آدم قابل اعتمادي ايستاده يا نه؟
نويسنده پر بود از شور و حرارت و دغدغه هاي فرهنگي قشم، گرچه قشم زادگاهش نبود آن هم در دوره زمانه اي كه پول حرف اول را مي زند و جايي براي فرهنگ و هنر باقي نمانده است. کسي که با تمام وجود کفش هاي آهنين پوشيده، پا به پاي مسئولين و گاه دلسوزان براي اثبات حقيقت مي رود، خبر مي نويسد. حرف دل مردم را منعکس مي کند. از مشکلات مي گويد . گاهي مخالف است و گاه موافق. از كژي ها و ناراستي ها انتقاد مي کند. به دنبال پرسش هاي بي جواب مي رود گاهي حتي دنياي بيرون با دنياي درون او هماهنگ مي شود ابرها همراه ذهن او تيره مي شوند. دريا پا به پاي التهاب هايش مواج و طوفاني. گاه آسمان شب مثل فراغتش پر از سکوت.
و در پايان اين همه فراز و فرود ها و آمدن و رفتن ها جواب تلاش هايش مي شود خط خوردن از ليست خبرنگاران و آنجاست که مي فهمي چرا در دفتر روزنامه صدف که متعلق به آقاي اعتمادي است غير از يک عالمه روزنامه و کتاب هاي نفيس و غير نفيس، يک صفحه شطرنج با اسب آچمز و شاهي در آستانه کيش و مات است. و فلاسکي پر از چايي داغ روي ميز تحريرش براي کنده شدن ذهن خسته از همه اين ناملايمتي ها.
اين کتاب و تمام خاطرات و مخاطراتش من را ياد داستاني زيبا و کودکانه انداخت . داستان «لباس جديد پادشاه اثر نويسنده بزرگ دنيا هانس کريستين اندرسون؛ وقتي که همه ساکنين شهر از پادشاه ، وزرا و خدم و حشم گرفته تا مردم عادي گول حقه دو خياط را خورده بودند و از ترس احمق قلمداد شدن از نظر ديگران فکر مي کردند لباسي نامريي در کار است. در ميان جمعيتي که به تماشاي کارناوال باشکوه پادشاه آمده بودند تنها يک کودک همه معادلات احمق بودن را شکست و فرياد زد: (( نگاه کنيد پادشاه مان لخت است و لباسي نپوشيده)) . آن گاه همه خنديدند و پادشاه شرمسار شد چون همه مي دانستند مقصر کسي است که لباس نپوشيده نه کسي که حقيقت را فرياد زده. کاش بياموزيم در ميان فرياد حقيقت خبرنگاران، مقصر اصلي را محکوم کنيم نه يك خبرنگار را. قشم (16/03/1400 )