مواظب احساست باش ؛ نکند روزی سرما بخورد ، نکند روزی به سلامی میهمانش نکنی . مبادا درب عشق را به رویش ببندی ، هر روز برایش آب و دانه نپاشی .مواظب احساست باش .آن را فقط به دست شقایق ها بسپار .از کلاغ ها فرار کن ؛ نگذار سیاهی بال هایشان روی حجم سبز عشقت ، پهن شود .به بلبل های شیدا سلام من را برسان و بگو من اینجا منتظر باز گشت پرستوهایم .چشم به راه آمدن عشق !
مواظب احساست باش ؛ من دل نگران آن همه خاطره ام .مبادا دوری از من تن عشقت را وسوسه ی هوسی خام کند .مرا ببخش اگر به تقدس عشقت ابر تردید نشاندم ؛ بگذار به حساب وسواس عشقم به تو .گاهی شعله ی حرف هایت را آن قدر بالا می بری که همه ی احساسم سر می رود و می ریزد به روی هر چه شک ! مرا ببخش ولی تو را به خدا مواظب احساست باش ، از من فقط « تو « مانده ای .مواظب « من « باش .من بی تو ترد می شوم ، می شکنم و فرو می ریزم .
مواظب دلم باش ؛ آن را به وسعت عشق به تو هدیه داده ام و به دستان پر مهر تو سپرده ام .هیچ بضاعت ندارم الا همین ته مانده از من ؛ دلم ، تمام آن چه از زندگی دارم .آن را در سبدی پر از گل های سرخ لای شب بو ها گذاشته ام تا به تو تقدیم کنم .بیا و مواظب احساست باش .هوای بیرون سرد است ، نکند سرما بخورد ، نکند سرفه های خشک سینه خراش به جان احساست چنگ بزند ، نکند بلرزانی تن آن همه خاطره را .
من و تو اهل آبادی عشقیم ، از دیروزیم ، قدیمیم .به قدمت عشق قسم ، با تو عاشق ترینم و بی تو دیوانه ترین .بیرون گرگ ها به زوزه نشسته اند ، آتش عشق را آن قدر شعله ور نگه دار تا کور شود چشم حریص آن همه گرگ ! بگذار خیالم راحت باشد ، عشق را به تو سفارش می کنم .نکند بی من ، خود را به دست گرگ ها بسپاری .نه ، می دانم تن آن همه عشق ، طعمه طمع گرگ صفتان انسان نما نمی شود .من تو را به دست عشق سپرده ام . اشک هایم را در کاسه ی چشم پشت سر تو ریخته ام ؛ یقین دارم که برمی گردی !
اهورایی ترین ، من با تو از مهر می سرایم و از پاکی می گویم .مواظب احساست باش .آن جا دور از من ، به خاطره ی هر چه عشق لبخند بزن ولی بدان تو هیچ گاه از من دور نمی شوی .پشت پلک هایم پنهانت کرده ام تا مقابل دیدگانم باشی .در خرمن خاطراتم ، طلایی ترینی .در رگ احساسم ، سرخ ترینی .می تراوی به شاخ دلم که تو سبز ترینی .
افسونگر من ، آن جا که هستی برای پونه ها ترانه بخوان تا دلشان بهانه ی عشق را نگیرد .به بچه آهوها ، خیره بمان تا از مستی چشم خمارت ، باده نوشند .به سرو ها سلام سپیده را برسان .دستانت را در دست چنار بگذار و برایم بلندی را هدیه بیاور. یک شاخه نور از آفتاب برایم قرض بگیر و دلم را به میهمانی روشنی ببر .بی تو این دل ، تاریک خانه است .تاریک خانه ای که جز عکس های تو ، چیزی در آن به ظهور نمی رسد .
مواظب احساست باش … من به عطر یاس های احساس خو کرده ام ! « مواظب من باش «