صیادی که صید شد
مهدی عطایی دریایی/کارشناس ارشد کارگردانی تئاتر
قسمت دهم:
ما به تمرین نمایش پنالو در مرکز رادیو ادامه دادیم دو اتفاق افتاد که مجبورمان کردند تمرین را متوقف کنیم. چنانکه در خاطره قبل گفتم من را ملزم کرده بودند تا برخی از دیالوگ های متن را حذف کنم و من این کا را نکرده بودم. به ما گفتند تا موارد اصلاحی را انجام ندهید اجازه ی تمرین در سالن اداره ی فرهنگ را ندارید. من به بچه ها گفتم میرویم و در مدرسه ابن سینا یا هفده دی تمرین می کنیم آنجا هم نامه از اداره فرهنگ می خواستند و با مشکل برخورد کردیم. با اینحال چند جلسه دزدکی دختر و پسر از روی دیوار دبیرستان می پریدیم و میرفتیم برای تمرین گاهی هم سرایدار مدرسه راهمان می داد و ما چراغ خاموش کارمان را انجام می دادیم. اما این وضعیت نمی توانست زیاد ادامه داشته باشد. از سویی زنده یاد محمد هم به دلیل مسائل عاطفی که برایش پیش آمده بود لفت داد و گفت نمی تواند ادامه دهد. ما می توانستیم فردی دیگر را جانشین محمد کنیم اما محدودیت های حراستی مانع از آن می شد تا تمرین نمایش را ادامه دهیم. و چون می دانستیم در اجرا با ممانعت حراست مواجه می شویم من تمرین را قطع کردم و منتظر ماندم تا در شرایط مناسب تر بی آنکه یک حرف از متن پنالو حذف کنم آن را اجرا کنم پس صبر پیشه کردم.
حالا نوبت سینما آزاد بود. با خودم گفتم بد نیست فرصت بدست آمده را هزینه ی سینما آزاد کنم. و بروم فیلم بسازم.من سال قبل یعنی فروردین 1353 به قصد پیشی گرفتن از محمد و حمید ، بدجنسی کردم و بدون اطلاع آنها در سینمای آزاد اسمم را برای فیلم سازی نوشتم.
بعد از تعطیلی تمرین پنالو بهترین فرصت برای فعالیت در سینما آزاد بود. برای همین به محمد و حمید گفتم:« بد نیست تجربه ای هم در فیلم سازی داشته باشیم بیایید عصر برویم و ثبت نام کنیم. بعدش هم میرویم بستنی فروشی نانک. قراره علی هم بیاد امروز دعوت علی هستیم. ولی اول بریم سینمای آزاد ثبت نام کنیم».
محمد و حمید از ثبت نام من خبر نداشتند تازه کارت عضویت من هم صادر شده بود. طبعا اگر می دانستند کتک مفصلی از آنها می خوردم و یقین داشتم محمد هم تا چند روز قهر می کرد و باهام حرف نمی زد. از بس که پسری حساس بود. دفتر سینما آزاد در فلکه بلوکی بود. در طبقه بالای یک مشروب فروشی به اسم پرنده آبی. آن زمان جناب سید محمد عقیلی رییس سینمای آزاد بود و جناب استاد نعیمی هم معاون او . و آقابشیر بندری هم مسئوول دفترش*
.البته در آینده من مفصل* در مورد فعالیتم در سینما آزاد خاطراتم را روایت خواهم کرد. اما دفتر سینمای آزاد به دلیل اشتغال مسئولین آن در رادیو و تلویزیون اغلب اوقات عصرها باز بود. عصر همان روز سه نفری رفتیم دفتر سینمای آزاد. در وسط سالن یک میز پینگ پنگ بود و در اتاق هم آقای بشیر اولی بندری مسئول دفتر سینما آزاد پشت میز نشسته بود و یک بطری نوشیدنی هم دستش بود. همیشه قبل از آمدن به دفتر کارش سری به اون طبقه پایین می زد یک بطری می خرید پنج تومن و می آمد دفتر جرعه جرعه می نوشید. بشیر از کارمندان بخش فنی و نور پرداز تلویزیون بود. مرد جوان سیاه چهره ای که بر خلاف اخلاق و رفتار سرد ظاهری اش بسیار مهربان و دوست داشتنی بود. هنوز هم که گهگاهی او را می بینم دقیقا با همان سردی پنجاه سال پیش و فقط با تکان دادن مختصر سرش جواب سلام می دهد. برای همین او را می شناختیم. وقتی رسیدیم بالا بشیر سرش پایین بود. سلام کردیم. جواب نداد عادتش را می دانستیم حمید گفت سلام بشیر ما آمدیم برای ثبت نام. اسم ما بنویس. بشیر کمی سرش را تکان داد یعنی علیک السلام. بطری گذاشت روی لبهایش و مختصری نوشید. سپس بدون هیچ حرفی دستش را طرف ما دراز کرد یعنی مدارکتتون
را بدهید. حمید و محمد عکس و مدارکشان را دادند و بشیر بی آنکه ما را تحویل بگیرد دفتری چهل برگ از داخل کشوی میزش در آورد و در صفحه ای اسم محمد و حمید را نوشت. و سپس دفترش را بست و گذاشت توی کشوی میز و سرگرم نوشیدن آبجوش شد. حمید گفت اسم مهدی هم بنویس بشیر نگاهی به من کرد و بگی نگی لبخندی تحویل ماداد و سرش را معنا دار جنباند. محمد رو به من کرد و گفت مگه تو نمی خوای اسمت بنویسی بشیر بدون آنکه حرفی بزند دو باره دفترش را از کشوی میز در آورد و گذاشت روی میز دفتر را به عقب ورق ورق زد تا رسید به صفحه ای که اسم من نوشته بود با انگشتش به اسم من اشاره کرد و پا شد رفت توی اتاق تدوین.
تا محمد و حمید اسم منو دیدند گفتند:« ای نامرد تو کی اومدی ثبت نام کردی که ماخبر نداریم.» و کلی سر و صدا و اعتراض بارم کردند و مجبورم کردند آنها را همان روز دعوت کنم برای صرف فالوده و بستنی به قنادی نانک در انتهای خیابان شاه حسینی جنوبی لب ساحل.
گفتند: باید جریمه بشی و گرنه تا مدتی طولانی ارتباط مان را باهات قطع می کنیم.
من و حمید و محمد ضعیفی و محمد روحانی و علی مریدی عادت داشتیم. تابستونا می رفتیم قنادی نانک. برای خوردن فالوده و بستنی. یک ساعتی آنجا در فضای آزاد می نشستیم و بعدش راه می افتادیم سمت خونه هامون. توی مسیر هم کلی بحث هنری و سیاسی می کردیم و منهم گاهی براشون الهه ی ناز و یا آهنگی از داریوش می خواندم. آن زمان خیابان های بندر بعد از تاریکی خلوت می شد و ماشین های اندکی که در شهر بودند تک و توکی شب ها رفت و آمد داشتند. الان یادم آمد استاد نعیمی یک ژیان مهاری لیمویی رنگی داشت که گاهی ما را هم اون بالای وانت ماشینش سوار می کرد و می رساند.
ما که به نانک می رفتیم هر بار یک نفر بقیه را دعوت می کرد. و همینطور چرخشی ادامه پیدا می کرد.تاد نوبت به بعدی می رسید. من آنها را دعوت کرده بودم و حالا نوبت علی مریدی بود. علی هم بد جوری مارا می پیچاند هر دفعه به بهانه ای از زیرش در می رفت.
به محمد و حمید گفتم الان نوبت علی است. همین چند روز پیش دعوت من بودید. من دیگه پول ندارم. حمید که وضع من را می دانست. مردانگی کرد و گفت چه خودت چه علی. بالاخره فالوده بستنی امشب یا دعوت توییم یا علی.
از پله های تنگ و باریک سینما آزاد پایین آمدیم. هر دو نفرشون بابت بدجنسی که کرده بودم – ثبت نام یواشکی در سینما آزاد- سرم غرغر می کردند. من هم خیلی جواب شان نمی دادم و خدا خدا می کردم که هرچه زودتر علی بیاید تا من از این مخمصه خلاص شوم.
قرار بود علی را در فلکه ی برق ببینیم. اتفاقا تا رسیدیم جلوی بت گوران علی با کتابی در دست آمد.
. محمد و حمید به حالت قهر از من فاصله گرفتند و جلوتر رفتند.گفتم علی می خواهیم بریم نانک آماده ای که.
گفت:« بعله برای همین آمدم دیگه که بریم نانک. پس اونا چشونه چرا جدا جدا میرن با هم قهر کردین؟»
دیدم باز می خواد بپیچونه گفتم:« ببین علی امروز نوبت توهه ها. ما دعوت توییم ها.» علی گفت چشم باشه حتما. ولی امروز تو حساب کن دفعه ی بعد من. گفتم :«چی می گی علی من پولی ندارم که. چرا هر دفعه می گی دفعه بعد؟ الان امشب نوبت توئه و پولشم باید بدی.» علی با همان ریلکس همیشگی اش گفت: «پس کو محمد روحانی؟ اگه الان من شما را دعوت کنم محمد روحانی شاکی و ناراحت میشه ها … نه … نامردیه … بگذار یک روز که همه باشند و گرنه من باید یک روز دیگه محمد را هم دعوت کنم.»
با خودم گفتم حالا همین جاست چرا اینجوری شده. این علی پول بده نیست»
یواشکی در گوشش گفتم علی نکنه پول نداری
گفت اتفاقا دارم خوب هم دارم بعدش لای کتابی که دستش بود باز کرد و یک پنجاه تومنی نو و اطو کشیده را نشانم داد. گفتم:« علی چقدر این پنجاه تومان را نشون ما میدی تو هنوز اونو خرج نکردی؟» علی گفت: این پول برای دعوت شما به نانکِ. هر وقت همه جمع شدیم همه دعوت من.» باز داشت می پیچاند و یک بهانه ای می آورد. این جر و بحث ما تا رسیدن به قنادی نانک طول کشید. دیدم نه فایده ای نداره و باید خودم یه کاریش بکنم. طبق معمول ما در فضای سبز بستنی فروشی نشستیم و سفارش دادیم. من خودم طبق معمول فالوده گاهی هم مخلوط می خوردم. یعنی فالوده و بستنی
بعدش قبل از خوردن اصل فالوده تا جا داشت آب لیمو روش می ریختم شیرین که می شد عین شربت آب لیمو می شد و خیلی می چسبید. آنقدر اینکار را تکرار می کردم و شربت روی فالوده می ریختم که گارسون تذکر می داد: «آقا پسر چقدر می ریزی روش آب لیموها را تمام کردی. بسه دیگه فالوده تو بخور.» بعدش نوبت خوردن فالوده می رسید. حمید هم اغلب بستنی و علی و محمد هم مخلوط سفارش می دادند.
یک ساعتی نشستیم و آمدیم راه بیافتیم بریم خونه که همه به من نگاه می کردند. من هم فقط به اندازه خودم پول داشتم … دیدم علی لبخندی زد و گفت همه دعوت من. لای کتابش باز کرد پنجاه تومنی نو و خوشگل را از لای کتاب در آورد و رفت طرف صندوق نانک. با خودم گفتم ایول علی الحق که جوانمردی … بی خود نیست که الان همین علی آقای گل و بلبل یک مغازه ی پرده فروشی دارد بنام سایه نزدیک همان قنادی نانک . این را از بابت تبلیغ مغازه اش عرض نکردم. آدرس دادم که اگر خواستید سری آنجا بزنید مطمئن باشید دست خالی بر نمی گردید. از بس پرده های مرغوب و قشنگ و رویایی دارد این علی آقای مریدی.
خوب بر گردیم به ادامه ی ماجرا
بعد از صرف بستنی و فالوده محمد و حمید دو باره مثل قبل با من مهربان شدند و گویی صد ساله بد جنسی من را فراموش کرده بودند. چهارتایی راه افتادیم سمت خونه و در طول مسیر در مورد فعالیت در سینمای آزاد با هم صحبت کردیم علی گفت:« چون می خوام تابستون جایی کار کنم. نمی تونم بیام نه سینما نه تئاتر.»
اما من و حمید و محمد تصمیم گرفتیم برای کسب تجربه هم شده مدتی در این حوزه فعالیت داشته باشیم و بدین ترتیب فعالیت تصویری و سینمایی ما آغازشد.
ما از دوران نوجوانی که در برنامه کلودنگ و آشیانه شرکت می کردیم با آقای عقیلی و همسرش خانم زینت السادات هاشمی آشنا شده بودیم. در واقع پاتوغ دوم ما بعد از سالن اداره ی فرهنگ مرکز رادیو در بازار روز بود و گاه گداری که جای تمرین نداشتیم در آنجا به روی ما باز بود. و فعالیت می کردیم. تا سال 54 عشق به تئاتر نگذاشته بود به سینما و تصویر نزدیک شویم. من و حمید و محمد تصمیم گرفتیم سه نفری تجربه ای هم در این زمینه داشته باشیم.
بعد از سمیعیان رقابت دوستانه بین من و حمید در نوشتن نمایشنامه پر رنگ تر شد. حمید هم دستی به قلم داشت و خوب می نوشت. نمایشنامه ی پنالو که توقیف شد. ما با اداره ی فرهنگ قهر کردیم و بیشترین فعالیت خودمان را به سمت رادیو و تلویزیون بردیم.
حمید در سال 54 دست به قلم شد و نمایشنامه ای بومی و محلی نوشت بنام صیادی که صید شد.
داستان قشنگی داشت:
شیلات و ژاندارمری اعلام کرده بودند که صید ماهی و میگو در فصل تخم ریزی ممنوع است. اما قهرمان نمایش مجبور است برای امرار معاش در زمان قرق دریا به صید رود اما توسط نیروهای ژاندارمری و مامورین شیلات بازداشت و هرچه که صید کرده همراه تور و قایقش مصادره و توقیف می شود. داستان مردی که برای تامین امرار معاش زن و پدر پیر و زندگی اش می جنگد اما شرایط حاکم به او اجازه نمی دهد که حداقل یک زندگی بخور و نمیری داشته باشد. اما او یکه و تنهاست و یک دست هم صدا ندارد. در نتیجه نمایش با شکست و به زمین خوردن قهرمان نمایش تمام می شود.
نمایشی انتقادی و اعتراضی علیه نظام حاکم. حمید نمایشنامه را نوشت و برای ضبط تلویزیونی به استاد سید محمد عقیلی تهیه کننده تلویزیون داد. آقای عقیلی از متن خوشش آمد و آن را تایید کرد و قرار شد در استودیوی تلویزیون ضبط شود. نمایش سه پرسناژ بیشتر نداشت.
محمد دوست داشت نقش اول را بازی کند اما حمید که هم کارگردان بود هم نویسنده و جناب آقای عقیلی نظرشان این بود که من نقش اصلی یعنی مرد ماهیگیر و محمد نقش پدرم را بازی کنیم. سرکارخانم فریده پور اسماعیلی هم نقش همسر مرد ماهیگیر را.
مرحله روخوانی متن را در مرکز رادیو تمرین می کردیم. حمید با صلابت و اندیشمندانه ، کارگردانی می کرد. وقتی تمرین تمام شد آقای عقیلی گفت:«بچه ها ما نمایش را در استودیو ضبط نمی کنیم. بلکه میریم در یکی از محله های بندر عین نمایش صحنه ای دکور می زنیم و با دوربین شانزده میلی متری تصویر برداری می کنیم» عقیلی با این تصمیم دست به جسارت و خلاقیت عجیبی زد. کاری کرد بی نظیر که شاید تا امروز کسی انجام نداده است. فیلمبرداری از تئاتر در فضای باز تله تئاتری شبیه سینما با صدابرداری خوب بشیر اولی بندری و تدوین ماهرانه ی جناب استاد نعیمی.
محل فیلم برداری را با کمک زنده یاد محمد در محله ی آنها و نزدیک محله ی سید کامل انتخاب کردیم. همه دست به کار شدیم از سِوِند گرفته برای ساختن دکور تا کوزه ، صندوقچه ، جهله ، سیکه و تور ماهیگیری برای وسایل صحنه. آقای عقیلی که تهیه کننده کارگردان و فیلم بردار نمایش بودند بسیار عالی دکوپاژ کردند و بازی ما در چنین فضا و چنان دکوپاژی خیلی راحت تر از فضای استودیو انجام شد. کل فیلم برداری یک روز از صبح تا عصر بیشتر طول نکشید. چون حمید طوری ما را هدایت کرده بود که گویی می خواهیم روی صحنه اجرا کنیم. و ما بی وقفه عین نمایش صحنه ای بازی می کردیم مردم محل هم اطراف لوکیشن فیلم برداری جمع شده بودند. و مارا تشویق و گاهی هم مسخره می کردند. که زنده یاد محمد چون خودش بچه محل بود مزاحمین را از صحنه ی فیلم برداری دور کرد و آنهاهم حرف شنوی کردند و رفتند.دور تر بدون مزاحمت نظاره گر بازی ما و فیلم برداری شدند. هیچوقت دوربین به خاطر اشتباه ما قطع نشد. و هرچند بعد از کات دادن حس ما هم قطع می شد اما به خوبی راکورد حس را پی می گرفتیم و آن را به خوبی ادامه می دادیم. فقط یادم هست یک مورد منشی صحنه اشتباه کرد. وقتی آقای عقیلی کات داد من با زیر پوش –کپره ی پاره پاره – بازی می کردم. بعد از کات دادن من نمی دانم چرا پیراهن پوشیدم هنگام فیلم برداری مجدد بازی را با پیراهن ادامه دادم و نه منشی صحنه و نه هیچیک از ما حواسمان به این موضوع نبود. صحنه که تمام شدو کارگردان هنری کات داد. من نا خودآگاه رفتم پیراهنم بپوشم دیدم پیراهن تنم است. بلافاصله به استاد عقیلی گفتم برخی از عوامل فنی که خسته شده بودند با بازدید مجدد القاء می کردند که چندان مهم نیست و کسی متوجه نمی شود اما سید محمد عقیلی ریسک نکرد و دستور داد از همان صحنه ای که قطع شده بود دو باره فیلم برداری شود. بعد از فیلم برداری و تدوین ماهرانه ی آنم توسط استاد منصور نعیمی کار خوبی از آب در آمد.و هم از مرکز بندرعباس و هم سراسری پخش شد. و تجربه و افتخاری دیگر بر افتخارات ما اضافه گردید.
رفیق دوران جوانی حمید ضعیفی که هم اکنون در دور ترین نکته کره ی زمین از ایران به سر می برد. خاطراتش را این چنین روایت می کند:« سال 55 بود که آقایان اسماعیل شنگله و داود رشیدی برای آشنایی با زمینه تئاتر در شهرستانها سری هم به بندر زدند.این مصادف بود با اجرای نمایشی از گروه ما که به همت آقای عقیلی ضبط شد.و بعد در آرشیو تلویزیون محلی ، نگهداری شد.
نویسنده نمایشنامه و کارگردان من بودم داستان تلفیقی از زندگی سخت و پر فراز و نشیب یک صیاد میگو به همراه خانواده اش در کنار شرحی از آداب و رسوم صنعت صیادی بود. طبق روال همیشگی اعضای اصلی نمایشنامه مهدی و ممد بودند. و خانمی هم از دوستان که متاسفانه اسمش را بخاطر ندارم – خانم پوراسماعیلی _ با ما همکاری نزدیک داشت. یادم است عقیلی به من زنگ زد و گفت اینهایی که از تهران آمده اند خواهان پخش نمایش در کانال سراسری هستند.آقای داود رشیدی آن زمان برنامه ای بنام «تئاترماه» داشت که به پخش و نقد بعضی از اجراهای آن زمان می پرداخت بدیهی است که از شنیدن خبر بسیار خوشحال شدم این موضوع نقطه عطفی در زندگی هنری من بود که بعد از آن دیگه تکرار نشد … خاطره ی پخش نمایش صیادی که صید شد از برنامه ی «تئاترماهِ» آقای رشیدی به همراه روابط نزدیکم با دوستان خوبم در قلب من برای همیشه جاودانه شد. … »
یاد روزهای سبز جوانی جاودان باد. ادامه دارد
99 /10/11 بندرعباس