کرگدن
مهدی عطایی دریایی/کارشناس ارشد کارگردانی تئاتر
قسمت سیزدهم
نوروز ۵۵ رسید.بلا تکلیفی نمایش پنالو ذهن مرا به خود مشغول کرده بود. در این مدت مواردی به فکرم رسیده بود که باید بر آن می افزودم. بر خلاف ایراداتی که مامورین حراستی از من گرفته بودند بر شدت اختلاف کهور و سرسختی او در برابر ارباب افزودم و پیرنگ سیاسی او را بیشتر کردم. پس متن پنالو را یکبار دیگر بهتر از قبل ویرایش کردم. بعد از یکسال دوری ، دوباره عشق تئاتر مرا به سوی خود کشاند. هرچند سال قبل در نمایش صیادی که صید شد به نویسندگی و کارگردانی حمید بازی کرده بودم اما طبعا اجرای صحنه ای و حضور تماشاگر احساس رضایت بیشتری برایم داشت. – «صیادی که صید شد» توسط استاد محمد عقیلی با دوربین شانزده ضبط شد و ما اجرای صحنه ای نداشتیم-
می دانستم با شروع سال تحصیلی جدید که آخرین سال دبیرستانم بود مجالی برای تئاترکار کردن نخواهم داشت.
پس تا قبل از شروع مدارس باید پنالو را اجرا می کردم.
بسان تشنه ای در جستجوی آب بودم و سراب سیرابم نمی کرد. پس از تمام شدن تعطیلات عید ۵۵ با محمد و حمید و فریده در مورد اجرای صحنه ای پنالو صحبت کردم. و به آنها گفتم که در صدد تشکیل یک گروه هنری هستم. محمد تقریبا از آن دوره ی بحران عاطفی با نتیجه ی مورد دلخواهش خارج شده بود.و در این دو سال کلی باهم فیلم ساخته بودیم و همکاری داشتیم.
اما حمید قول بازی در پنالو را نداد و گفت:« بهتر اینه که با همان بازیگران قبلی اجرا کنید.» ولی گفت در پشت صحنه همکاری می کند. پایان فروردین ۵۵ بودکه پس از مشورت با دوستانم گروه تئاتر گِنجِر را تشکیل دادم. و از فریده خواستم که برادرش علی آقا و بازیگران زن نمایش که دوستانش بودند را برای اولین جلسه تمرین در سالن اداره ی فرهنگ و هنر با خبر سازد. این مرحله تا اوایل اردی بهشت ۵۵ به طول انجامید. همه ی بازیگران نه چندان دقیق سر ساعت حاضر شدند. از زنده یاد محمد بگیر تا خواهر کوچکم اشرف
. حمید و استاد اسدالله جعفری* هم آمده بودند. به آنها گفتم:« علیرغم همه ی محدودیت ها و مشکلاتی که سر راه اجرای نمایش پنالو وجود دارد می خواهیم با کمک هم آن را اجرا کنیم. اگر به ما اجازه ندادند و تمرین نمایش در سالن اداره ی فرهنگ و هنر میسر نشد ، در دبیرستان ها و حتا شده کنار ساحل یا در منازل یکدیگر تمرین می کنیم. اما همه باید مصمم باشیم که این کار را به نتیجه برسانیم. خانم مهین امینی لاری که نقش سکینه را بازی می کرد گفت:« ما برای پنالو خیلی زحمت کشیدیم و حیفه که اجرا نکنیم». بقیه هم متفق القول موافقت کردند و قول همکاری دادند. با این تصمیم می توان تابستان 55 را پر کار ترین تابستان فعالیت هنری من قلمداد کرد. دو فیلم کوتاه هشت میلیمتری بی بری و گزارش و اجرای پنالو.
همان زمان که در حال ساخت فیلم بی بری بودم. به موازات آن پنالو را هم تمرین می کردیم. تابستان بود و مدارس تعیطل بود. بخاطر حساسیت های حراستی که روی نمایش پنالو وجود داشت با فرّاش دبیرستان ابن سینا صحبت کردم که برخی روزها برویم و در دبیرستان ابن سینا تمرین می کنیم. تا کمتر در در سالن فرهنگ و هنر و دیده شویم. مکان دیگر تمرین در مرکز رادیو بندرعباس بود و البته آنجا مقررات و محدودیت زمانی خود را داشت. در هرصورت دوران سختی بود و همانطور که در خاطره ی قبل روایت کردم گاهی ناچار بودیم از دیوار مدارس بپریم برویم داخل و تمرین کنیم … فیلمبرداری بی بری به پایان رسید. و یکی از دغده هایم کمتر شد. با عشقی که به تئاتر داشتم سینما کشش چندانی برایم نداشت. بعد از اتمام فیلم بی بری وقت بیشتری صرف آماده شدن پنالو کردم ولی همیشه این موضوع که کجا اجرا کنم ذهنم را سخت مشغول کرده بود. در یک چیز اطمینان قاطع داشتم و در حفظ آن راسخ و ثابت قدم بودم و آن اینکه تسلیم اراده ای که می خواست نمایش پنالو را دستخوش تغییرات مقتدرانه خودکند نشوم. تمرین ها را با هر سختی که بود پشت سر گذاشتیم.
نمایش به مرحله ی طراحی لباس رسید. لباس ها به گونه ای بود که بچه ها همه آن ها را در خانه های خود و دوست و آشنا داشتند. از آنها خواستم لباسها را بیاورند تا تایید نهایی شوند.
دکور را هم با نظر همه ی دوستان طراحی کردیم باید کرگینی محقر با سِونِد می ساختیم و در صحنه نصب می کردیم. پسرخاله ام علی در تزیین دکور کمک شایانی کرد. کسی پیشنهادی می داد خودش باید آن را اجرا می کرد.
جز سوند و تک بقیه لوازم هزینه ای برای ما نداشت. یک روز عصر قبل از تمرین با محمد رفتیم خیابان بهادر جنوبی در بازار گپ و دو عدد سوند مینابی خریدیم دانه ای 20 قران. سوند ها را دو نفری به دوش کشیدیم آوردیم سالن خانه ی فرهنگ و هنر و گوشه ای از صحنه گذاشتیم. تمرین ها را با وسایل صحنه ادامه دادیم ولی چون از محل اجرا اطمینان نداشتیم سوند ها را نصب نکردیم.
نمایش پنالو در روز اول تیرماه 55 آماده ی اجرا شد.
آن روزها هر پانزده روز یکبار نشریه ای 8 تا 10 صفحه ای شبیه بروشور رقعی کشیده و بلند چند لایه ای چاپ می شد بنام پانزده روز تئاتر و از طریق اداره ی فرهنگ و هنر به دست ما می رسید. پانزده روز تئاتر حاوی اخبار تاتر و نکات آموزشی و اجرای نمایش ها در سطح کشور بود. من هر ماه دو بار آنها را می گرفتم و می خواندم. در یکی از شماره های آن فراخوان متن برای شرکت در جشنواره ی و سمینار تئاتر شهرستان دیدم. خبر موفقیت نمایش آیینی و سنتی «قلندرخونه» نوشته ی استاد « ایرج صغیری از بوشهر را در همین بروشورها خوانده بودم. پیش خودم گفتم ما کم از بوشهری ها نیستیم و متن من خیلی بهتر از قلندر خونه ی آقای صغیری است. پس من هم شرکت می کنم. تصمیم گرفتم متن پنالو را بفرستم. اما باید سه نسخه تایپ شده می فرستادم. و من ماشین تایپ نداشتم. اتفاقا زنده یاد محمد سال قبل در آموزشگاه تایپ ماشین تحریر شرکت می کرد و گواهینامه ی آن را گرفته بود. این آموزشگاه در نزدیکی عکاسی پر در بلوار ساحلی بود. آن روزها معروف بود که می گفتند هر مرد جوانی باید دو مهارت و دومدرک داشته باشد. مهارت رانندگی و ماشین نویسی و مدرک دیپلم و سربازی.
چون خودم چندان با تایپ آشنا نبودم می توانستم روی محمد حساب باز کنم. چراغ خاموش رفتم با مسئول دبیرخانه اداره ی فرهنگ و هنر صحبت کردم که از ماشین تایپ آنها در عصرها و شب ها که اداره تعطیله استفاده کنم. قبول کردند. زمان تایپ برای محمد که نامزدی کرده بود مناسب نبود. بناچار خودم چند شب تا دیر وقت در همان اتاق کوچک ورودی ساختمان اداری بالای پله ها تا پاسی از شب می ماندم و تایپ می کردم. بعدش هم که می خواستم برم خونه آقای باغستانی فرّاش اداره (سرایدار) را صدا می زدم و می رفتم خانه. حتی مدتی بعد که اداراه یک دستگاه ماشین تایپ جدید خریداری کرد رییس دبیرخانه اجازه داد که من دستگاه ماشین نویسی را به منزل ببرم.و گاهی اعلامیه هم با آن تایپ می کردم. یک روز که برای انجام کار اداری به فرهنگ و هنر رفته بودم از پله ها که رفتم بالا برم داخل ناگهان دیدم یه تابلویی بالای در اتاق ماشین نویسی نصب کرده اند و روی آن درشت نوشته اند: هراست نفهمیدم یعنی چه هرچه از پشت شیشه نگاه کردم چیزی ندیدم تاریک تاریک بود. رفتم داخل ساختمان اداری و سئوال و پرس که کردم کمی تا قسمتی دستم آمد که هراست یعنی چه.
هفته ی اول تیرماه و روزهای آخر تمرین بود که یک روز عصر مرد ی با قد متوسط ، تپل شکم گنده و کچلی که بگی نگی چشمان قلمبه بر آمده اش از پشت عینک دودی اش ترسناک تر به نظر می رسید. وارد سالن اداره فرهنگ و هنر شد و همان ته سالن ایستاد و با دقت تمرین بچه ها را تماشا می کرد. یه لحظه احساس کردم کرگدن توی سالن آمده از بس ترسناک بود … تمرین که تمام شد خسته نباشید گفتم و بچه ها پشت صحنه رفتن. کرگدن دو سه قدمی رفت و برگشت و بعد صدا زد:
-تهیه کننده این فیلم شما هستید؟
گفتم: این فیلم نیست تئاتره
-مگه تو عطایی نیستی؟
-بله خودمم ولی تهیه کننده نیستم کارگردانم
-به من گفتند شما فیلم در میارین.
برای اینکه جلوی خنده ام بگیرم با دست راستم محکم پشت گردنم را خاراندم.
ادامه داد:
«بی بری خبرشو خوندم».
گفتم آهان اون بله فیلم بود ولی این تاتره.
-اسمش چیه؟
-پنالو
-آهان …
نفهمید یعنی چی ولی به روی خودش نیاورد زیر لب آرام گفت پنالو و سپس سرشو به حالت افسوس تکان داد:
-شما مجوز اجرا دارید.؟-
– ما تا حالا برای تاتر مجوز از کسی نگرفتیم
– اما نه این تئاتر.من هراست (حراست) اداره هستم و تا مجوز نداشته باشین نمی تونین اینجا تمرین کنین. در ضمن این چوب ها (منظورش سِوِند ها بود) صحنه را کثیف می کند جمعشون کنید و از اینجا ببرید.
این را گفت نگاهی با تکبر به من انداخت عینهو کرگدن تنه اش را از در سالن کشید بیرون و رفت.
بچه ها می خواستند بروند خانه. به محمد و علی و فریده گفتم بمانید که کارتان دارم. فریده گفت: «چی شده این آقاهه (حراست) چی می گفت»؟
علی گفت: «چقدر تلو –گنده- بود …
گفتم:«این آقاهه حراست اداره است میگه ما نمی تونیم اینجا اجرا کنیم. باید در فکر جای دیگه باشیم». فریده گفت: «با این دکور و وسایل صحنه جای مناسب تری از سالن فرهنگ و هنر وجود نداره و هرجا بریم با مشکل مواجه میشیم». محمد گفت:«بهترین کار اینه که با هم بریم پیش خانم پوستچی و با او صحبت کنیم بالاخره بعد از دو سال شاید مجوز اجرا رو صادر کنه.»
علی گفت:«اینجا نشد جای دیگه اجرا می کنیم. میریم لب دریا نگران نباش»
محمد که با نامزدش قرار داشت از ما خداحافظی کرد و رفت. او دیگه مثل گذشته وقتش را با ما نمی گذراند.
روز بعد سه شنبه هشتم تیرماه رفتم اداره ی فرهنگ و هنر که با خانم پوستچی صحبت کنم. ترجیح دادم مزاحم محمد نشوم و تنها بروم. اول رفتم دبیرخانه. روی میز یکی ازکارمندان اداره بروشورهای پانزده روز تئاتر» را دیدم.که تازه رسیده بود. دقت بیشتری که کردم تیتر اعلام اسامی سی متن تایید شده به جشنواره تئاتر شهرستان را دیدم.که به ترتیب چاپ کرده بودند. به ردیف پانزدهم که رسیدم نام پنالو و خودم را به عنوان نویسنده دیدم. باورم نمی شد که اولین نمایشنامه ای که نوشته ام در چنان جشنواره ی معتبری انتخاب شود.
متن انتخاب شده بود و این انگیزه ی بیشتری برای تمرین و پشتکار ما گردید.
با شور و شوق اعتماد به نفس بالا «پانزده روز تئاتر» را برداشتم و رفتم دفتر مدیر کل چند بار به در زدم. صدای زمخت مردی از داخل گفت: «بیا تو.» فکر کردم اشتباه آمدم برگشتم نگاهی به تابلو روی در انداختم نوشته بود: مدیر کل دوباره در زدم این بارهمان صدای زمخت خشن تر گفت:«چند بار در می زنی بیا تو دیگه» برگشتم پشت به در ایستادم دلهره ام شروع شد … و به نهایت استرس رسید … توهم و تخیلم با دلهره و استرس آمیخته شد همانطور پشت به در اتاق مدیر کل ایستاده بودم که در باز شد و صدای خشن همان مرد را از پشت سرم شنیدم:
«تو بودی در زدی؟» آرام آرام برگشتم … مرد خشن گفت: پس چرا تو نمیای؟ لکنت گرفته بودم و نمی دانستم چی بگم.
اگه کار داری بیا داخل اگر هم که نه اینجا وا نستا برو … گلوم خشک شده بود و صدای تپش قلبم می شنیدم بدون اینکه حرفی بزنم و توی چشمان مرد نگاهی کنم از آنجا رفتم …
ادامه دارد 18/10/99
بندرعباس