ایران فقط تهران نیست
مهدی عطایی دریایی/کارشناس ارشد کارگردانی تئاتر
قسمت بیست و یکم
بعد از اجرای پنالو من و محمد تصمیم گرفتیم بکوب درس بخوانیم و خودمان را برای امتحان نهایی آماده کنیم.
در آن زمان ما روزی دو امتحان سخت می دادیم صبح و عصر.
من آن سال علیرغم میل خودم با معدل کمی در خرداد ماه قبول شدم و دیپلمم را گرفتم
یک روز صبح رفتم پاساژ احمدی دفتر روزنامه اطلاعات که رضا عباس نژاد را ببینم. رضا گفت:« خوب شد اومدی خبر داری کی اومده بندر؟»
گفتم نه؟ گفت:« آقای علی نصیریان برای بررسی وضعیت تئاتر آمده. بندرعباس. عصر قراره بره از سالن برکه بازدید کنه من هم می خوام برم باهاش مصاحبه کنم. تو هم بیا تا با هم بریم.»
گفتم باشه. ساعت چهار عصر هفته ی آخر تیر ماه بود که با رضا رفتیم برکه ها هنوز آقای نصیریان نیامده بود خیلی دوست داشتم او را از نزدیک ببینم.
طولی نکشید که با خانم بهنام آمدند و از قسمت های مختلف آمفی تئاتر باران دیدن کردند. من و رضا هم پشت سرشان حرکت می کردیم. رضا هم عکس خبری می گرفت و گاهی در میان توضیحات خانم بهنام نکته ای هم او می گفت. وقتی بازدید تمام شد. رضا از استاد نصیریان خواست برای مصاحبه بماند آقای نصیریان گفت: «زیاد طولانی نباشه چون من اهل مصاحبه و اینجور چیزها نیستم. حالا بخاطر شما» … خانم بهنام خدا حافظی کرد و رفت. به رضا گفتم کجا بشینیم؟ رضا با شیطنت خاصی گفت: «صبر کن ببینیم آقای نصیریان کجا میشینه بعد خودمون میشینیم» . استاد نصیریان در ضلع شمالی سالن ردیف اول نشست. رضا به من گفت: «بیا بریم روبروش اون بالا بشینیم» . ما رفتیم بالاترین ردیف روبروی نصیریان نشستیم. حالا ما بالا بودیم و او پایین و برای اینکه ما را ببیند باید سرش را بالا می گرفت. تازه متوجه شدم چرا رضا ردیف بالا را انتخاب کرده است. آن روزها انتقاد از استاد نصیریان که رییس اداره ی تئاتر بود زیاد بود. خبرهایی که روزنامه ی اطلاعات چاپ می کرد حاکی از آن بود که استاد با روزنامه ی اطلاعات میانه ی چندان خوبی ندارد. بعد از سلام و خوش آمد گویی رضا من را هم معرفی کرد که نویسنده ی پنالو هستم و دو سه ماه پیش این سالن با نمایش پنالو افتتاح شده. استاد بی اعتنا به حرفهای رضا گفت:« فقط زودتر که من عجله دارم». اصلا به اجرای نمایش در برکه هیچ واکنشی نشان داد و به من هم محلی نگذاشت برای همین خیلی به من برخورد. رضا با جسارت به استاد گفت:« شما از ایشان دعوت کردید که به عنوان مهمان و نویسنده ی نمایشنامه به تهران بیاد و» … رضا در حال توضیح دادن بود که یه مرتبه دیدم صدای استاد نصیریان کمی رفت بالا و گفت:« آقا شما مرا اینجا کشاندی که مصاحبه کنی نه اینکه قصه بگی .. حالا سوال تو می پرسی یا من برم؟
رضا هم نه گذاشت و نه برداشت گفت: «سوال من از شما اینه که به عنوان رییس اداره تئاتر کشور
چرا به وضعیت تئاتر شهرستان ها رسیدگی نمی کنید ایران که فقط تهران نیست»
نصیریان گفت الان مشکل تئاتر شما چیه مدیر کل تون که راضی بود.
رضا: مدیر کل نظرخودشو میگه ولی تئاتری ها میگن هر کس نمایشنامه های شما را اجرا کنه بیشتر ازش حمایت می کنین.»
اینو که رضا گفت جناب نصیریان سر پا ایستادن دادی کشید و تا می شد به رضا توپید: «جوجه خبرنگار تو که اسم تئاتر می بری اصلا می دونی تئاتر چیه هر و از بر تشخیص نمی دی یک الف بچه ای مثل تو اسمتو گذاشته خبرنگار یک کلوم سواد تئاتری نداری بعد نشستی داری منو مواخذه می کنی؟»… و همینطور یک بند بار رضا کرد. البته رضا هم کم نیاورد و جوابش می داد ولی توهین نمی کرد.
استاد نصیریان همینطور که داشت از سالن خارج می شد گفت: حق نداری یک کلمه چاپ کنی. بعد با عصبانیت زد و رفت. از آن ملاقات ، تصویری تاریک از ایشان در ذهنم باقی مانده است. سال 91 در مراسم اردی بهشت تئاتر ایران که از اینجانب به همراه بزرگان درجه یک تئاتر ایران تقدیر شد بعد از پایان مراسم خودم را به استاد نصیریان رساندم نامه را نشانش دادم و از آمدنش به بندرعباس گفتم. گفت نه من هیچوقت بندرعباس نیامدم شیراز رفتم بله شیراز رفتم ولی بندر نیومدم. وقتی دیدم از مسافرتش به بندرعباس چیزی به خاطر ندارد از ملاقات خودم و رضا هم با اوچیزی نگفتم. در دوران تحصیل با دانشجویان و باتفاق دکتر خاکی ملاقاتی با ایشان در سالن اصلی تئاتر شهر داشتیم که باز برخورد تلخی با مجری برنامه کرد. اما سالیان سال است که ایشان انسانی افتاده متواضع و بسیار دوست داشتنی شده اند. بعنوان نمونه سال 85 در مراسمی که باتفاق استاد رضایی و آقای سایبانی و جمع زیادی از مهمانان از سراسر ایران در لابی تئاتر وحدت منتظر بودیم تا مراسم شروع شود استاد نصیریان تشریف آوردند و بزرگوارانه از همان دم دریکی کی با تمام هنرمندان تئاتر حاضر دست دادند و گفتگو کردند. این خاطره ی زیبا از ایشان هم هرگز از یاد نخواهم برد.
باری
مرداد 56 بود که شنیدم سینما آزاد نگاتیو فیلم رنگی آورده ، تا حالا هرچه کار کرده بودیم سیاه و سفید بود وقتی شنیدم نگاتیو های رنگی آوردند به محمد گفتم بیا یک فیلم رنگی هم بسازیم و با سینما خداحافظی کنیم. محمد هم قبول کرد. طرح فیلم را برای محمد تعریف کردم خوشش آمد و موافقت کرد فیلمبرداری کنیم. اینکه ایده ی فیلم گزارش چگونه و از کجا در ذهنم شکل گرفت
گزارش مفصل آن در قسمت دوازدهم همین خاطره روایت کرده ام.
فیلم گزارش هم آخرین کار مشترک من و محمد و اجرای نمایش پنالو در سال 56 آخرین تئاتر من و محمد پیش از انقلاب بود.
تابستان 56 برای من خیلی سخت گذشت. درست وضعیت همان جوان فیلم سرانجام و فقط یک راه داشتم. با همین معدل اندک و البته با مدد معدل کل تقریبا خوبم. خارج از کنکور دو سه کاردانی رشته ی علوم آزمایشگاهی مشهد ، تربیت معلم کرمان و بندرعباس قبول شدم. آن سال برای اولین بار یک دانشسرای راهنمایی در بندرعباس تاسیس شده بود که رئیس آن آقای محمد عبدالهی بود. یا باید درس می خواندم یا می رفتم سربازی. خودم سربازی را ترجیح می دادم به ضرب و زور برادرم آقا غلامحسین که دانشجوی رشته ی جغرافیای دانشگاه مشهد بود بالاخره خودم را متقاعد کدم که بروم و معلم شوم. محمد هم ثبت نام کرد. اما در امتحان ورودی رد شد. من از 100 نمره 86 گرفتم و رفتم برای مصاحبه در روز شنبه 19 شهریور 56 . درست دو سال قبل از اجرای نمایش ثوره در 19 شهریور 1358
مصاحبه ی سختی کردند. و من به مدد تئاتر و مطالعه ای که داشتم با نمره ی عالی قبول شدم. اما تصمیم گرفتم که انصراف دهم و سربازی روم که باز برادرم آقا غلامحسین دخالت کرد و با تحکم از من خواست که به تحصیلم ادامه دهم. من رفتم دانشسرای راهنمایی بندرعباس. برای کاردانی علوم تجربی.
در انتهای کوچه آزادگان نهم.
مهرماه که رفتم دانشسرا جناب جناب استاد معتمدی را در دانشسرا دیدم. هردو از دیدن هم خوشحال شدیم استاد گفت که مدرس امور پرورشی دانشسرا شده است. داشتیم با هم صحبت می کردیم که علی پاکاری هم آمد بعد از آن هم احمد لشکری و دوستان تئاتری دیگری که دست تقدیر مارا کنار هم گرد آورده بود. دوستان دیگر محمد رضا درویش نژاد و مسعود وثوقی از میناب هم آمدند و در جمع ما قرار گرفتند. استاد معتمدی گفت من دو تا برنامه کاری برای دانشسرا دارم اول تهیه ی یک نشریه بنام نخلستان. و حالا که شما را دیدم اجرای یک نمایشنامه از عباس نعل بندیان. کمک کنید تا فعالیت پرورشی خوبی داشته باشیم و دانشجوها را آگاه کنیم.
مگه می توانستم به استادم پاسخ منفی دهم. پاسخی جز چشم گفتن نداشتم
با خودم گفتم خدایا این چه تقدیری است که من دارم به هر دری که می زنم تا از تئاتر فرار کنم باز به او نزدیکتر می شوم.
کلاس ها شروع شد. اما لاجرم بخشی از فعالیت های من در پرورشی گذشت. من همکاری نزدیکی با استاد معتمدی در تهیه ی نشریه نخلستان داشتم. نشریه ای خطی ، فرهیخته و ارزشمند که به جرأت می توان آن را از مفاخر میراث فرهنگی ما به شمار آورد. در برگیرنده ی مجموعه ای از مقاله های علمی و هنری و داستانک های بومی و فرهنگی که استاد آنها را با خط زیبای خودشان به طبع زیور آراستند. تمامی مطالب این نشریه خطی است. من هم افتخار می کنم که نقشی هرچند ناچیز در خلق این نشریه ی داشتم.
نشریه نخلستان هم اکنون نزد استاد نعیمی به خوبی نگاهداری می شود.
پس از آنکه استاد معتمدی از طبع نشریه ی نخلستان فارغ شدند. سراغ نمایشنامه ی زنده یاد نعلبندیان رفتند. یکی از نمایشنامه نویسان جسور و نو آور معاصر که خبر برنده شدن نمایشنامه ی پژوهشی ژرف و سترگ در … او را در خبرنامه ی پانزده روز تئاتر خوانده بودم.
نعلبندیان با نگارش نمایشنامه «پژوهشی ژرف و سترگ در سنگوارههای قرن بیست و پنجم زمینشناسی یا چهاردهم، بیستم فرقی نمیکند» جایزه اول مسابقه نمایشنامه نویسی نسل جوان را از آن خود کرد. این نمایش همان سال در جشن هنر شیراز نیز جوایز متعددی را نصیب خود کرد و نویسنده را به شهرت رساند. حالا استاد می خواست نمایشنامه ی «ناگهان هذا حبیبالله مات فی حبالله هذا قتیلالله مات بسیفالله»
نمایشنامه ای که بارها از اجرای آن جلوگیری شده بود. استاد این کتابها را در آن شرایط از کجا پیدا می کرد نمی دانم.
علی پاکاری هم آمد و متن نمایش را خواندیم. هرچند تمرین ناگهان هذا حبیب الله … خیلی طول نکشید و متوقف شد اما باز هم نیمه ی دوم مهر ماه برای من بدون تئاتر نگذشت. ولی بدون محمد چرا.
دوستی ما کم و بیش ادامه داشت محمد که آن سال جایی قبول نشده بود سرگرم ساختن فیلم شد. و چند فیلم کوتاه ساخت که من هم با او همکاری می کردم. همین زمان از محمد شنیدم که یک کارشناس تئاتر جوان بنام محمد نامی به بندرعباس آمده. قرار گذاشتیم و رفتیم استاد نامی را دیدیم. جوان خوش اخلاقی هم با او بود بنام غلامرضا رمضانی که امروز یکی از فیلمسازان خوب حوزه کودکان شده. … استاد نامی ابتدا اقدام به برگزاری کلاس آموزشی کرد منهم هر از گایی به کارگاهش می رفتم. برای من تکرار و یاد آوری کلاس های سمیعیان بود.
استاد نامی که مرد بزرگواری بود با احترام از من دعوت کرد تا در تابستان ۵٧ و بعد از تعطیلی دانشسرا یک نمایش با او کارکنم. او دوست داشت نمایش خود را در مجموعه ی برکه ها اجرا کند.
تا اینکه حادثه ١٩ دی در شهر قم اتفاق افتاد. چند روزی بعد از این حادثه به من خبر دادند که برادرم غلامحسین در مشهد توسط نیروهای ساواک دستگیر شده.
مادرم گفت ممکن است که ساواکی ها برای تفتیش وارد منزل شوند. من بلافاصله ماشین تایپ اداره فرهنگ و هنر که پیشم بود را بردم تحویل دادم. و اعلامیه هایی هم که نوشته بودم را معدوم کردم مقداری از کتاب ها در زیر تک زیر چندل سقف خانه جا دادم و مقداری هم گذاشتم داخل کارتن و بردم تحویل زنده یاد محمد دادم. و برگشتم منزل مادرم رفت از جایی عکس رضا شاه آورد و گفت بزن روی دیوار بالای کمد. مخالفت کردم و گفتم من این کار را نمی کنم. مادر اصرار کرد : «گاهی لازمه اوقات برای مراقبت از خود زیرک باشی و دشمن را فریب دهی تا از گزند آنها در امان بمانی.بیا و عکس این … را بزن به دیوار تا اگر وارد خانه شدند فریب بخورند و اذیت نکنند». من هم بخاطر مادر همین کار را کردم مادر که رفت عکس رضا شاه را برگرداندم.
تلفنی پیگیر وضعیت برادرم شدم. دوستانش گفتند باید بیایین مشهد. به ما ملاقاتی نمیدن. من و عمو ابراهیم و مادر خانم برادرم بلیط اتوبوس مشهد گرفتیم و حرکت کردیم. شب بود و برف سنگینی می بارید. طلبه جوانی هم همسفر ما بود که از همان اول در مورد انقلاب روشنگری می کرد و با راننده که هوادار شاه بود حسابی کل کل می کردند. تمام دشت و صحرا سفید پوش شده بود. دو سه ساعتی نگذشته بود که روحانی جوان به راننده گفت لطفا نگه دارید من پیاده میشم راننده گفت اینجا؟ توی بر بیابون؟ گفت اشکال نداره همین جا بایستید من باید برگردم
الان یادم آمد که پول یک سیخ کباب اضافه شو حساب نکردم
گرفتار میشی ها
پیاده هم شده بر می گردم حق الناسه باید بپردازم.
راننده کشید کنار و زد رو ترمز روحانی جوان ساکش برداشت و پیاده شد. اتوبوس هم هوله کشان سینه ی جاده را تا کمر کش گردنه رفت بالا.
همه از کار روحانی جوان حیرت زده بودند. راننده گفت من بخاطر همین یه کار این طلبه جذب انقلاب شدم.
یکی دیگه گفت:
«اگه مملکت دست اینجور آدما بیافته یک قران از حق مردم جابجا نمی شه همه به حقشون میرسن»
-کشور میشه گلستون
-دست هرچه دزد و خائنه از مال مردم کوتاه میشه
-وقتی مملکت دست چند تا آدم دین و ایمان دار بیافته همه جا بهشت میشه
– آدم خداترس دزدی نمی کنه به مملکنش خیانت نمی کنه
-دستش به خون مردمش آلوده نمیکنه
همه شدند طرفدار طلبه ی جوان جز عموی من که یواشکی در گوش من گفت: «گول نخوری ها اینا یه روبایی اند که دومی نداره فیلمش بود شرط می بندم با اتوبوس پشت سرمون داره میاد مشهد.»
عمو متاثر از کسروی بود.
صبح روز بعد رسیدیم مشهد. منتظر بودیم که آجی حاج حسینی بیاد دنبالمون. همین زمان اتوبوسی آمد و با فاصله از ما توقف کرد. ناگهان دیدیم طلبه ی جوان از اتوبوس پیاده شد. عمو فوری گفت: «ببین چه گفتم نگفتم همش فیلمه اینا کارشون فریب دادنه مردمه. اگه با سرعت نور هم حرکت می کرد الان نمی تونست برسه»
من چیزی نگفتم چون نمی خواستم قبول کنم. که اون طلبه آدم فریب کاریه. برای همین رفتم طرفش و ازش پرسیدم «پس چه شد رفتی کبابی حق الناس رو حساب کردی؟»
بنده خدا حسابی به هم ریخت :«نه نشد برم هرچه وایستادم ماشین نیامد مجبور شدم بر گردم. ولی توی راه پولشو دادم به یک راننده ای که داشت می رفت که بش بده.»
من قانع شدم اما عمو نه.
آجی آمد ما رفتیم. تا یک هفته کارمون این بود که ببینیم غلامحسین کجا زندانش کردند. بعد از یک هفته مرخصی من تمام شد و من برگشتم بندرعباس. یک هفته بعد هم عمویم بی هیچ نتیجه ای برگشت. اما مادر خانم غلامحسین مانده. و بعد از یکماه موفق به ملاقات شده بود. غلامحسین تا عید ۵٧ در زندان مشهد
بود.
مراسم چهلم شهدای قم در تبریز و ادامه ی آن تظاهرات خونین یزد و بعد از یزد شروع تظاهرات مردم بندرعباس در فروردین ۵٧ در گرامی داشت چهلم شهدای یزد در مسجد کوفه برگزار شد. بعد از نماز مغرب و اعشاء مرحوم عباسی سخنرانی کردند. مردم هم با نام امام خمینی مشت گره می کردند و شعار می دادند. در میان جمعیت دو جوان با صلابت و پر شوری که استایل هنری جذابی داشتند. توجهم را به خود جلب کردند. دست تقدیر خارج از اراده ی من هردوی این عزیز را بعد از انقلاب به طرف من آورد و با همکاری آنها گروه هنری توحید را تشکیل
دادیم.
این دو نفر حاج حسن رزم و دکتر یوسف کشفی بودند. بعد از سخنرانی مرحوم عباسی نمازگزاران با آرامش و بی آنکه شعاری سر دهند از روبروی ریوهای پر از سربازان مسلح که از میدان شهربانی تا جلوی مسجد فاطمیه مسقر شده بودند حرکت کردند و سپس متفرق شدند. این راهپیمایی که حتی قبل از تهران در بندرعباس اتفاق افتاد سرآغاز تظاهرات. و
مردم بندرعباس از آن شب تا پیروزی انقلاب اسلامی شد.
من هم فعالیت زیادی داشتم که در دفتری جداگانه تحت عنوان خاطرات مدرسه روایت خواهم کرد.
اما تئاتر حتا در دوران انقلاب نیز مرا رها نکرد من بیشتر با محمد رضا درویش نژاد به تظاهرات می رفتم. کوکتل درست می کردیم و می رفتیم سراغ مشروب فروشی ها ولی سینما نه…
تا اینکه در تابستان ۵٧ در بهبوهه ی انقلاب از اداره ی فرهنگ و هنر به حمید تلفن کردند و گفتند بگو فلانی – یعنی من – بیاد اداره که کارش
داریم.
ادامه دارد سه شنبه
٣٠ دی ١٣٩٩