ایرج اعتمادی
دهه هشتاد در كار نمايشگاه كتاب هم بودم؛ بهترين كاري بود براي من، كه در این مُلک دستم ميرسيد؛ به واسطه دوستيها و آشناييهايي كه با ناشران كشور داشتم به راحتي ميتوانستم تا دهها ميليون تومان آن زمان به صورت چك يا اماني كتاب بگيرم، اگرچه كاري بود دلپسند ولي گاه چنان زمين ميخوردم كه كمر راست نميكردم. كارهاي ناپايدار و پر ريسكي بود. يكبار صدهزار جلد از ده عنوان كتاب كودك چاپ كردم، اين آشناييها اين اعتبار كردنها از سوي چاپخانهها هم بدتر مجالي بیشتر براي روحيهي ريسك پذيري من بود كه گاه ميشكستم.
با چاپ این صدهزار جلد، به مشكلات زيادي با چاپخانهها برخوردم ولي از سويي توانستم اقدام به مبادله كتاب با ناشران کنم و كتابهاي مبادله شده را به پنجاه درصد تخفيف حراج كردم، آن سالها تخفيفهاي پنجاه درصدي هنوز مد نشده بود.
در ميان انبوه كتابهاي مبادلهاي چشمم به كتابي افتاد بسيار ارزشمند كه برايم حكم گنج داشت، ورق زدم، نگاه كردم، خواندم، هر چه دقيقتر ميشدم تعجبم افزونتر؛ برايم سوال بود كه چگونه چنين گنج ارزشمندي سر از كتابهاي مبادلهاي در آورده است، شك كردم، رفتم فاكتورها را بررسي كردم ديدم جزو خريدها نيست. انتشاراتش را بررسي كردم ديدم ناشرش بندرعباسي است. من بيشتر با ناشران شيراز قم تهران و مشهد كار ميكردم، اين انتشارات جديدي بود كه تازه آشنا شده بودم؛ زنگ زدم گفتم ببخشيد اين كتاب را بين كتابهاي مبادلهاي ديدم چطور دلتان آمده با كتابهاي كودك مبادله كنيد؟ ديدم كه این ناشر دل پُري دارد. گفت: اي بابا دلت خوشهها، گفتم يعني چه آقا اين كتاب هويت فرهنگي هرمزگان است؛ ادارات متولي موظفند كه از اين كتاب حمايت كنند، گفت عجب حرفی می زنیها؟!
گفتم: عجب! پرسيدم چندتا از اين كتاب داريد؟ گفت: انبارم پُره.
گفتم عجب؛ گفتم: صد جلد ديگر براي من بفرست، من شخصا اين كتابو لازم دارم. ديگر نميدانم چندتا خريدم و چندتا فروختم، تا بعدها، تا هنوز هم از اين كتاب دارم.
تا گذشت سالها؛ اواخر دهه 90؛ جشنواره مطبوعات بود در بندرعباس؛ در كنارش نمايشگاه كتاب هم بود. همان ناشر گفت كتابات بيار تو نمايشگاه بفروشم. گفتم ما هم در بخش جشنواره مطبوعات هستيم؛ چندتا از کتابهام (چند نسخهاي) برایشان بردم. بعد از پايان نمايشگاه كه ميخواست پولش را حساب كند گفتم پول نميخوام بجاش كتاب فرهنگ جامع هرمزگان بده، هنوز داري؟ گفت تا دلت بخواد. گفتم عجب! گفت آره بابا.
چند سال دیگر گذشت، امروز دوستي زنگ زد. گفت منصور نعيمي هم رفت! گفتم متاسفانه خبرش را ديدم. گفت: خیلی مرد شريف، نجیب و متواضعي بود؛ گفت: تا آخر عمرش اجارهنشين بود. گفتم:عجب!