روزی که نمایشنامه نوشتم
مهدی عطایی دریایی/کارشناس ارشد کارگردانی تئاتر
قسمت نهم
در تابستان 54 و در حالی که ما با استاد سمیعیان سرگرم تمرین دو نمایش شیر – لئون – و لونه ی شغال نوشته ی استاد علی نصیریان بودیم مدتی تمرین ها تعطیل شد تا اینکه شنیدیم سمیعیان از بندر رفته است. هیچکس نمی داند کجا رفته و کسی خبری از او ندارد.
همه ما از رفتن سمیعیان شوکه و ناراحت شدیم. گروههای نمایشی که استاد درست کرده بود بعد از خودش از هم پاشیده شدند. تئاتر بندر عباس از رونق افتاد. چون واقعا کسی در حد و اندازه ی او نبود که راهش را ادامه دهد. روی تئاتر بندرعباس گرد سرد پاشیده بودند. و همه چیز از رمق افتاده بود. مدارس تعطیل شد و باز من باید چهار درسم را درشهریور امتحان می دادم. بعد از رفتن سمیعیان دل و دماغ هیچ کاری نداشتیم چون در این دو سالی که با او کار کرده بودیم به او علاقه مند هم شده بودیم. اما باید هرچه زودتر خودمان را پیدا می کردیم. با محمد و حمید صحبت کردیم حالا که سمیعیان نیست برای روشن نگاه داشتن چراغ تئاتر بندرعباس دست به کار شویم و قرار گذاشتیم هر کدام ما یک نمایشنامه بنویسد و خودش کارگردانی کند بقیه هم با او همراهی و همکاری کنند. قرار گذاشتیم نمایشنامه ای که می نویسیم باید توسط جمع سه نفری مان مورد تایید قرار بگیرد.
بعد از این پیمان بود که تصمیم گرفتم نمایشنامه ای را بنویسم.
در دوران دبستان و دبیرستان انشاهای خوبی می نوشتم. یادمه کلاس ششم بودم که یک داستان عاشقانه شبیه فیلم های هندی برای برنامه ی تلویزیونی نوشتم و به پدرم نشان دادم که نظر دهد او هم گفت خیلی قشنگه ولی سعی کن بهتر بنویسی. راستش چیزی از نمایشنامه نویسی نمی دانستم اما همه ی اینها موجب نشد تا خطر نکنم و ننویسم متنی عاشقانه شبیه همان داستان برنامه ی بچه ها نوشتم و با شوق حمید و محمد را در مرکز رادیو در بازار روز جمع کردم و با اشتیاق تمام برایشان خواندم. چیز چندان زیادی نخوانده بودم که دیدم محمد دارد لبخند معنی داری می زند حمید هم حوصله اش سر رفته بود و خمیازه می کشید. پیش خودم گفتم اینها دارند حسادت می کنند من متن خوبی نوشتم و متن را تا آخر نزدیک دو ساعت برای آنها خواندم. حمید خیلی چیزی بم نگفت اما محمد که کلا آدم تقریبا رکی بودگفت: «این چیه نوشتی برو عوضش کن تغییرش بده. فیلم هندی نوشتی؟ اگه عوضش نکنی من بازی نمی کنم.» حمید اما طوری که توی ذوقم نخورد همین حرفهای محمد را بالحنی آرامتر و مهربانانه تر گفت:« فکرکنم یه بار دیگه بنویسی بهتر میشه»
اما من از رو نرفتم رفتم نشستم و چاشنی عاشقانه اش را کم تر کردم. و کمی شخصیت مرد را سیاسی کردم و دوباره دوستانم را جمع و برایشان از اول تا آخر خواندم.
نه باز هم مورد قبول محمد و حمید و احتمالا فریده پور اسماعیلی قرار نگرفت. گفتند بهتر شده ولی دوباره بنویسی بهتر خواهد شد. برگشتم خانه و مصمم بودم به حمید و محمد ثابت کنم که من می توانم نمایشنامه بنویسم. آن زمان یک کرت بزرگی جلوی در خونه ی ما بود که دوران بچگی روی آن «دار تلمپکا» بازی می کردیم تا بالای شاخه ها می رفتیم و می پریدیم پایین. عصر یک روز گرم تابستانی کنار همین درخت کرت بودم و داشتم به متن نمایشنامه ام فکر می کردم که یک پنالو روی شاخه ی آن دیدم بی هدف پنالو را گرفتم قسمت پایین پایش را جدا کردم چوب نازکی در قسمت بالایی فرو کردم و شعر معروف پنالو بچرخ بچرخ که نون گندم تدم را زمزمه کردم. حیوونکی پنالو هم روی همان چوب نازک بال زد و من از صدای زنگ بالش لذت می بردم.
همین طور داشتم به بال زدن پنالو نگاه می کردم که ناگهان جرقه ای در ذهنم شکل گرفت. با خود گفتم من که به این پنالو فقط دروغ گفتم و چیزی به آن ندادم هیچ که معیوبش هم کردم اما پنالو فریب وعده ی من خورد و به هوای نان گندم بال زد در حایکه خبری از نان نیست.
این اتفاق شد زمینه ساز متنی ماندگار بنام پنالو.
داستان مردی را نوشتم که به طرفداری از پنالو مانع از کندن پای او می شود. ماموران ارباب او را دستگیر می کنند شکنجه می دهند و چون مرد به مقاومت خودش ادامه می دهد به دست حاکم کشته می شود. ولی همسر او ماهو راه شوهرش را ادامه می دهد.
این متن دیگر اصلا عاشقانه که نبود هیچ تقریبا سیاسی هم بود.
با خود گفتم محمد این دفعه دیگه نمی تواند ازم ایراد بگیره تند و تند نوشتم دو سه نسخه هم با کاربن تکثیر کردم و برای چندمین بار دوستانم را در سالن اداره ی فرهنگ جمع کردم دست هر کدام یک نسخه دادم و شروع کردم به خواندن تا جلسه ی بعد تمرین را شروع کنم.
خواندن متن که تمام شد باز محمد ایراد گرفت و حمید هم چندان به دلش نچسید یک متن شعاریک و غیر منطقی اصلا به ارباب چه که بچه ها پای پنالو را می کنند چون حرفشان درست بود هر چند با آنها کل کل می کردم اما با خودم می گفتم تقریبا درست می گویند باید سعی کنم بهتر از این بنویسم… آمدم منزل و در مورد فردای آن روز زنگ انشاء داشتیم و همکلاسی هام از انشاهای انتقادی سیاسی و جذاب من خوششان می آمد.
تصمیم گرفتم تا در مورد پنالو یک انشای سیاسی بنویسم. شروع به نوشتن که کردم قلم مرا به جایی دیگر غیر از آن داستان آبکی قبلی برد. انشایی متفاوت. داستان مردی که با زن و پدرش زندگی می کند. ارباب بندر همه ی مردم را با وعده و فریب مطیع و فرمان بر خود کرده است. کارگزاران فرهنگی ارباب فرهنگ و آداب و رسوم جامعه و تاریخ جامعه را تحریف کرده اند. و هر صدای مخالف و اعتراضی را در نطفه خفه می کنند. ارباب از آنها جامعه ای مانند پنالو ساخته که فقط به امید وعده ی گندم زندگی می کنند در حالیکه خبری از نان گندمی نیست. ارباب دسترنج کارگران کشاورزان و ماهیگیران را در قبال سهم بسیار ناچیزی به تاراج می برد. در این میان کهور ماهیگیری است که علیه ارباب قیام می کند و حاضر نیست دسترنج خودش را به ارباب دهد. ارباب تور و قایق ماهیگیری کهور را توقیف و مصادره می کند. و چشم طمع به همسر و منزل او دارد. پدر کهور مبارزی شکست خورده است که کهور را از مخالفت بیشتر با ارباب بر حذر می دارد. اما «نِمِک» همسر کهور مانند شوهرش آماده ی مبارزه با ارباب است. اما وقتی ارباب به عوامل امنیتی و جاسوسان خودش دستور می دهد تا به جای صفر در ماه محرم و در منزل کهور مراسم چهاردهمی بگیرند و به جای پارچه سبز پارچه ی سیاه روی ظرف بیاندازند و دختر بچه ای که نامش فاطمه نیست را پای ظرف می نشانند تا انگشتری ها و نشانه های برگزار کنندگان مراسم را از داخل ظرف بیرون بیاورد.
متوجه ی قدرت ارباب می شود. و در همراهی با شوهر خود تردید می کند. خاصه زمانیکه به عمد زن خندغ که عامل ارباب است شروندی عاشقانه از طرف ارباب و به نیت او می خواند و دختر بچه به عمد و طبق برنامه از پیش طراحی شده انگشتری «نِمِک» همسر کهور را بیرون می آورد «نِمِک» متوجه می شود که ارباب به او چشم طمع دارد.
و می ترسد که حادثه ای شوم رخ دهد چه اینکه ارباب قدرت آن را دارد و پیش از این نیز چنین بلایی سر عباس آقا در آورده و همسر او را به زور به حرمسرای اربابی برده بود. و همین اتفاق موجب دیوانه شدن عباس آقا شده بود. عباس آقایی که ده سال پیش از این علیه ارباب قیام کرد اما ارباب بلایی سرش آورد که نتیجه ای جز دیوانگی برایش نداشت.
اینجا «نِمِک» کوتاه می آید و مانند پدر و همه ی مردم از کهور می خواهد که دست از مبارزه بردارد و پنالو شود. وگرنه بشیر فرزندی که در شکم دارد نیز به سرنوشتی بدتر از امروز دچار می شود.
اما کهور پاسخ می دهد بخاطر نسل آینده تا پای جان مبارزه می کند تا فرزندش بشیر فردایی بهتر از امروز داشته باشد. فشار عوامل ارباب و زن و پدر کهور بیشتر و بیشتر می شود. تا او را نیز مانند بقیه پنالو کنند. عوامل ارباب نیز وارد صحنه می شوند. و همه یک صدا می خوانند:« پنالو بسر بسر که نون گندم تدم». اما کهور تسلیم فشارها نمی شود و نمایش با مقاومت نمادین کهور در مرتبه ای برتر از مردم و عوامل امنیتی ارباب به پایان می رسد.
داستان با قطعه شعری کوتاه در مورد پنالو نوشتم که سر کلاس انشاء بخوانم ببینم واکنش بچه ها و زنده یاد دبیر ادبیات مان که می گفتند سر و سری با ساواک دارد چیست.
اما شرایطی پیش آمد که وقت خواندن انشاء به من نرسید.
شب تا صبح نوشتم و متن نمایش را بر اساس همین داستان نوشتم. و چندین آیین و عناصر بومی مانند چک چکو ، علم گردانی ، واحد خوانی ، شروه خوانی و … را به آن افزودم برای پنجمین بار از بچه ها فریده و علی پور اسماعیلی فریده خواهرم ، حمید و محمد و استاد اسدالله جعفری خواستم که به سالن اداره فرهنگ بیایند و شنونده ی اولین نمایشنامه ی من باشند.
این بار با اعتماد به نفس خاصی متن را به کمک کاربن به تعداد دعوت شدگان تکثیر کردم و برای آنها خواندم. متاسفانه حمید نیامده بود با این حال تا خواندن متن تمام شد محمد گفت این حالا یه چیزی آفرین. نقش کهور را به من بده. محمد دوست داشت همیشه نقش اول داشته باشد. مثل همه ی بازیگران.
فریده و علی نیز تایید کردند و قبول کردند بازی کنند. وقتی متن توسط دوستانم تایید شد به آنها گفتم کارگردان همه ما هستیم و با کمک همدیگه این اولین اثر نمایشی خودمون را تولید می کنیم. تعدادی بازیگر برای نقش خندغ و مراسم چهاردهمی نیاز داشتیم که فریده خانم پور اسماعیلی تقبل کردند از دوستانش را برای همکاری استفاده کنیم.
من نقش ها را به این ترتیب بین بچه ها تقسیم کردم
محمد ضعیفی کهور
فریده پور اسماعیلی نمک همسر کهور
علی پور اسماعیلی کل زینل پدر کهور
خودم عباس آقا
اشرف عطایی دختر بچه
مهین امینی زاده سر دسته ی خندغ ها
فریده عطایی خندغ
پوری یزدان پناه خندغ.
آن روزها بروشور رقعی کشیده و بلند چند لایه ای هر پانزده روز یکبار از طریق اداره ی فرهنگ به دست ما می رسید با عنوان پانزده روز تاتر. بروشورها حاوی اخبار تاتر و نکات آموزشی و اجراهای تاتر در سطح کشور بود. من هر ماه دو بار آنها را می گرفتم و می خواندم. در یکی از همین بروشورها فراخوان متن برای شرکت در جشنواره ی تئاتر تهران دیدم. آن روزها خبر موفقیت نمایشی آیینی و سنتی بنام قلندرخونه نوشته ی استاد ایرج صغیری از بوشهر را در همین بروشورها خوانده بودم. پیش خودم گفتم ما کم از بوشهری ها نیستیم و متن من خیلی بهتر از قلندر خونه ی آقای صغیری است. پس من هم شرکت می کنم. تصمیم گرفتم متن پنالو را بفرستم. اما باید سه نسخه تایپ شده می فرستادم.رفتم با مسئول دبیرخانه اداره ی فرهنگ و هنر صحبت کردم که از ماشین تایپ آنها در عصرها و شب ها که اداره تعطیله استفاده کنم. قبول کردند. و من چند شب تا دیر وقت در اداره می ماندم و تایپ می کردم. وقتی تایپ تمام شد آن را به دبیرخانه ی جشنواره ارسال کردم.
یک ماه بعد در همان بروشورهای پانزده روز تئاتر اسامی سی متن تایید شده را به ترتیب چاپ کرده بودند. به ردیف پانزدهم که رسیدم پنالو را دیدم و نام خودم به عنوانئنویسنده. باورم نمی شد که اولین نمایشنامه ای که نوشته ام انتخاب شود.متن انتخاب شد و این انگیزه ی بیشتری برای تمرین و پشتکار ما گردید. اما همین زمان اتفاقی افتاد. یک روز عصر حراست اداره ی فرهنگ و هنر سر تمرین ما آمد و به من اطلاع داد که باید به جهانگردی و اطلاعات بین میدان شهربانی و اتوتاج بروم و در آنجا با چند نفر ملاقات کنم . گفتم آنها چه کسایی هستند. حراست گفت:« خودت بروی متوجه میشوی ولی هرچه گفتند بگو چشم سر به سرشان نگذار وگرنه جلوی اجرای نمایشت می گیرند». متوجه شدم که از طرف ساواک احضار شده ام. احتمالا چون چندان مهم نبوده خواستند تا در اداره ی اطلاعات و جهانگردی ملاقات کنم.
روز بعد با صلابت و اعتماد به نفس به محل ملاقات رفتم. دو نفر بودند پلیس خوبه و پلیس بده. یکی از آن دو که کچل و تپل بود. و عینکی به چشم داشت. یکی دیگر جوان تر بود و مدام در حال ورق زدن متن پنالو بود و چیزی نمی گفت. معلوم بود که قبلا متن مرا خوانده بودند. چون زیر چندین دیالوگ خط کشیده بودند و یا علامت زده بودند. مرد کچل آرام و با تحکم از من خواست تا دیالو گ های علامت زده شده را اصلاح کنم. در غیر این صورت حق اجرا کردن نمایش را ندارم. کمی با آنها کل کل کردم و در صدد توجیه دیالوگها بر آمدم و گفتم در غیر این صورت من هم اجرا نمی کنم. بی آنکه چایی که برایم ریخته بودند بنوشم بلند شدم و آمدم بیرون. آنها خواهان بحش مهمی از دیالوگهای نمایشنامه بودند دیالوگهایی چون «مردم حق دارند ولی حق ندارند حق داشته باشند». «ارباب هفت سر داره شما فقط یکی شو می بینید». «اگه تسلیم بشیم آینده ی بچه هامونو تباه کرده ایم»«ارباب حق نداره دسترنج مارا بالا بکشه» و از این نمونه دیالوگها در چندین صفحه علامت زده بودند. مدتی تمرین ما خوابید و من اصلا تصمیم نداشتم تسلیم خواسته های آنها شوم و گرنه خودم پیام نمایشنامه ام را زیر پا گذاشته بودم . بعد از آن برای اینکه دور از چشم حراست فرهنگ و هنر باشیم رفتیم و در یکی از اتاق های مرکز رادیو بندرعباس در بازار روز تمرین خودمان را ادامه دادیم.یک روز که در مرکز رایو مشغول تمرین دور میزی بودیم ناگهان دیدیم زنده یاد سرکار خانم جمیله شیخی زنده یاد داوود رشیدی و جناب استاد اسماعیل شنگله وارد رادیو شدند و سراغ من گرفتند. پس از معرفی خودشان گفتند که برای ارزیابی نمایش پنالو از تهران آمده اند. ما اصلا آماده نبودیم و روز های اول تمرین رو خوانی مان بود هر سه بزرگوار کنار ما دور میز نشستند وسخاوتمندانه از ما خواستند تا تمرین رو خوانی مان را در حضور آنها ادامه دهیم. من از حضور این بزرگان تئاتر ایران کاملا کپ کرده بودم و زانوانم را که می لرزیدند در زیر میز پنهان کرده بودم تا کسی متوجه نشود. اما فکر کنم فریده که کنارم نشسته بود متوجه شد.
نه آن صلابت در برابر مامورین ساواک نه این لرزش و ضعف در برابر این بزرگان. لرزیدن هم دارد.دستانم را زیر میز محکم به هم گره کرده بودم تا کسی متوجه ی لرزش زاوانم نشود. پس از اتمام تمرین استاد شنگله گفت خسته نباشید بچه ها خوب بودید. البته ما برای دیدن اجرای شما در روی صحنه آمده ایم. با اینحال آیا می توانید کارتان را تا یک ماه دیگر آماده اجرا کنید. ما سکوت کردیم. گفتند اگر آماده شد اطلاع دعید تا ما دوباره بیاییم و کارتان را بازبینی کنیم. بعد خداحافظی کردند و رفتند.
متاسفانه نمایش ما برای جشنواره تهران آماده نشد اما جناب استاد علی نصیریان دبیر جشنواره از من به عنوان نویسنده ی نمایشنامه پنالو دعوت کردند که به تهران بروم و شاهد اجرای نمایش ها از سایر مناطق باشم. که این سفر هم به دلایلی محقق نگردید.
ادامه دارد 999/9بندرعباس