هاجر مظاهری – قشم
پشت میزم نشسته بودم و با خودکار روی کاغذهای چک نویس خطوط ممتد و گاهی دایره می کشیدم . نمی دانم هوس نوشتن به سرم زده بود یا نقاشی کشیدن. خودم هم نمی دانستم اما دستم فقط می خواست با خودکار روی کاغذ مشغول باشد . کتاب (( علاالدین و چراغ جادو)) زیر برگه های چک نویسم بود. روی کاغذ چراغ جادو را نقاشی کردم . می خواستم غول آبی رنگش را هم بکشم که فکری از ذهنم گذشت .
راستی اگر غول چراغ جادو رو به رویم ظاهر می شد چه آرزویی می کردم ؟
چشمانم را بستم و پیش خودم گفتم : ای کاش غول چراغ جادو پیش رویم ظاهر می شد و سه تا از مهم ترین آرزوهایم را بر آورده می کرد. ناگهان صدایی شنیدم که گفت : در خدمتم ارباب . چشمانم را باز کردم . از تعجب شاخ در آوردم ….
این غول آبی رنگ چراغ جادو بود که رو به رویم ایستاده بود. بریده بریده گفتم : طبق داستان ها و افسانه ها الان باید سه تا از آرزوهایم را بر آورده کنی؟؟!
گفت : بله در خدمتم ارباب. اما باید بگویم که شما فقط دو آرزو برایتان باقی مانده
با تعجب پرسیدم : چرا ؟؟؟
غول با آرامی جواب داد: چون اولین آرزویتان این بود که من پیشتان بیایم .
بدون معطلی گفتم : خوب که اینطور . پس آرزوی دومم این است که روز تولدم را از من بگیری تا از شر این دنیا راحت شوم.
غول با کمی تعجب گفت : ارباب اگر این آرزویتان را برآورده کنم تا قبل از غروب خورشید بیشتر در این دنیا حضور ندارید و بعد از آن برای همیشه از صحنه روزگار حذف می شوید. آیا واقعا تصمیم تان را گرفته اید؟؟
با تحکم گفتم : تصمیمم قطعی است. خیلی وقت است که این آرزو را دارم.
غول گفت : همین الان آرزویتان برآورده شد . نمی خواهید از این فرصت کوتاه برای خداحافظی از این دنیا استفاده کنید ؟؟
سرم را پایین انداختم و به فکر فرو رفتم . در درون چه می گذشت. پر بودم از حرف های نگفته از عشق و محبت ، از بخشیدن ها و گذشت ها ، به دست آوردن ها و از دست دادن ها، از راه های نرفته ، از ترس های فرو خفته ، از آرزوهای دور و نزدیک و از دلتنگی ها.
با صدایی که به زور شنیده می شد گفتم : اگر به دنبال کارهای باقی مانده ام بروم دوباره وابسته دنیا می شوم . بهتر است به همین شکل از گردونه روزگار حذف شوم.
غول گفت : بسیار خوب ، اما ارباب تا وقت تان تمام نشده آرزوی سوم تان را هم بگویید.
توی چشمان درشت و بی فروغ غول زل زدم و گفتم : اگر تو به جای من فقط یک آرزو داشتی ، چه آرزویی می کردی؟؟
غول گفت : آرزو دارم به جای اینکه یک غول سنگ دل باشم که ابراز احساسات بلد نیست . انسان باشم …. تا بتوانم عشق بورزم و دیگران را دوست بدارم . شعر بگویم و دنیا را پر کنم از سرودها و ترانه های زیبا. بابت کارهای بدم عذرخواهی کنم و دیگران را ببخشم. به دنبال رویاهایم بروم و از زندگی ام تا لحظه مرگ لذت ببرم
با لبخندی خطاب به غول آبی رنگ گفتم : آرزوی سومم این است که تو به آرزویت برسی.
غول با خوشحالی وصف ناپذیری در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت : ارباب این آرزویت هم برآورده شد … بعد از غروب خورشید من برای همیشه انسان می شوم . ارباب سپاسگزارم تو بهترین انسانی هستی که تا به حال دیده ام .
_ از صمیم قلب آرزو می کنم که از زندگی در این دنیا لذت ببری .
سپس هر دو از پنجره اتاق محو تماشای
خورشید شدیم.
خورشیدی که خرامان خرامان می رفت تا پشت کوه ها غروب کند.