آنان که محیط فضل و آداب شدند
در جمع کمال، شمع اصحاب شدند
ره زین شب تاریک نبردند برون
گفتند فسانه ای و در خواب شدند
(خیام)
یک روز گرم تابستان ۹۸ بود که پیامکی به تلفنم نازل شد. عزیز معلمی بود که آقای علمدار راستگو را در برنامه تلویزیونی ماه رمضان سال قبلش که من مجری آن نوبتش بودم، همراهی کرده بود. ظاهراً همراه اول آقای راستگو بود!…. و من با هر دو عزیز گپ و گفت داشتم. در پیامکش نوشته بود:
«سلام. وقتتون بخیر…… علمدار ما قدری دلتنگتون بود، گفت در حدی که یک رباعی خیام براتون بخونه، باهاتون تماس بگیرم. ممنون میشم اگه وقت داشتین، دو دقیقه ای صحبت کنید.»
تماس برقرار شد و بعد خوش و بش و چاق سلامتی، آقای علمدار راستگو شروع کرد به شعرخوانی. شب شعر تلفنی و بی تکلف و تشویق حضار!…. فقط گوش من از صدها کیلومتر راه دور، میهمان شعرخوانی ایشان بود. به حکیم عمر خیام علاقه بسیار داشت و همچنان که رفیق شان پیامکی گفته بود، شروع
کرد به خواندن چند رباعی حِکمی و فلسفی. از همان دانشمند و اندیشمند عارف و فیلسوف و منجم و ریاضیدان و موسیقیدان که با حیرت و حسرتی به درازنای ازل تا به ابد،
از فانی بودن دنیا و ناامیدی از برگشت دوباره، چنین سروده ای ساز کرد:
ای کاش که جای آرمیدن بودی
یا این ره دور را رسیدن بودی
یا از پس صدهزار سال، از دل خاک
چون سبزه امید بردمیدن بودی
رفت و رفت تا همین شهریور پیش که همین رفیق شفیق و همراه جناب علمدار راستگو به من زنگ زد و متاسفانه من در حال ضبط برنامه حیاتی و مماتی بودم. بعد از دقایقی پیامکی آمد که من فلانی ام و پیش آقای راستگو بودم در بیمارستان و صحبت شما شد و ایشان دوست داشتند با شما صحبت کنند. و در ادامه، خبر تلخ بیماری ایشان نوشته شده بود که خیلی ناراحت شدم. خواستم تماس بگیرم و با ایشان صحبت کنم که دوست ایشان برایم نوشت که از بیمارستان خارج شده و ان شاءالله بعداً اگر دوباره به دیدن ایشان رفت، تماس می گیرد که صحبت کنیم.اما به قول زنده یاد قیصر امین پور،
حرف های ما هنوز ناتمام…
تا نگاه می کنی
وقت رفتن است
باز هم همان حکایت همیشگی!
پیش از آنکه باخبر شوی
لحظه عزیمت تو ناگزیر می شود
آی…
ای دریغ و حسرت همیشگی!
ناگهان
چقدر زود
دیر می شود!
و براستی که ناگهان چقدر زود دیر شد. دیگر فرصت صحبت دست نداد و پیامک بعدی ایشان، خبر تلخ سفر ابدی آقای راستگو بود. مردی که علمدار صداقت و زلالی و راستگویی و ادب بود. و من خوشحالم که خدا توفیق دیدار و همصحبتی اش را از نزدیک، نصیبم کرد. زندگی، همین فرصت ها و صحبت هاست. و چه خوش گفت حضرت حافظ در این باب:
فرصت شمار صحبت، کز این دو راهه منزل
چون بگذریم، دیگر نتوان به هم رسیدن….
نه تنها به دیدار و گفتاری دیگر با آن مرد نازنین؛ آن علمدار راستگویی، نرسیدم که…… حتی نرسیدم در چهلمین روز درگذشتش در میان همشهریان و دوستان بامحبتش در دیارش باشم. گاه می شود که نمی شود با خواست دل همراهی کرد. هزار و یک گرفتاری و ناخوش احوالی شخصی، این مجال را از آدم دریغ می کند. با این مقدمه، و در ادامه، یادداشتی را به روح آسمانی آن نازنین مرد شعر و ادب هدیه می کنم که همان تابستان ۹۷ و بعد از همصحبتی با ایشان در برنامه تلویزیونی، در فضای مجازی اینستاگرام نوشتم. و نمی دانم که خودش دید یا ندیده، ازبر بود!…..عنوان یاداشت این بود: آشنایی با مردی که یک پدیده بود.
سال ۹۷ در برنامه تلویزیونی «هزار داستان» ویژه ماه مبارک رمضان، دعوت شدم تا مجری یک شب خاطره انگیز آن باشم.
یکی از مهمان های این برنامه که من مجری اش بودم، در نوع خودش یک پدیده خدایی بود. من تا به حال از طریق کتب درسی، فقط با «چوپان دروغگو» آشنا شده بودم تا آن روز؛ اما در این برنامه جالب، یک «چوپان راستگو» در مقابلم نشست. خوش آمد گفتم و فی المجلس بهش گفتم:
گر که میل تو جانب ابروست
روبه رو بودنت به از پهلوست
باری؛ او یک شبان شریف بود و نامش نیز به راستی «راستگو». و چه اسم بامسمایی. این مرد بی شیله و پیله و چوپان راستگوی داستان ما(علمدار راستگو)، به این خاطر پدیده بود که سواد نداشت و در عین حال، حافظ بخش های زیادی از قرآن و نهج البلاغه و دیوان حافظ و گلستان و بوستان سعدی و مولانا و نظامی و…. بود.
اولش به کتاب ها و دواوین شعرا رجوع نکردم و چون خودم به ذوق و شوق آمده بودم، از حافظه ام شروع کردم به خواندن اشعار و آیاتی و به قول معروف، به راستی آزمایی!
در کمال شگفتی، هر شعری و آیه ای که می خواندم، ادامه اش را آقای راستگو می آمد. خودتان باید فیلمش را ببینید و ایمان بیاورید!
از ۶ سالگی در کار چوپانی بوده. گله را که از دشت و کوه و دمن به ده می آورده؛ پشت یک کپری قایم می شده و به صدای مکتبدار و معلمی گوش می داده که به بچه های ده سواد یاد می داده….. یاد بچگی های امیرکبیر افتادم که پشت در مکتبخانه بچه های قائم مقام فراهانی قایم می شده و به درس معلم گوش می داده و…..
یاد یغمای خشتمال نیشابوری که سواد کلاسیک نداشت و غزل های ناب می گفت و خشت بر خشت می گذاشت و سراسر وجودش شعر بود. و تا دلش می گرفت، می زد زیر آواز و در دنیای استغنای خویش، بی نیاز از فیگورهای رایج بود….
من همیشه وقتی که این شعر آرام و رام و دلآرام سهراب سپهری عزیز را می خواندم و می شنیدم؛ از خدا می خواستم که اینجور حس و حال ها و انسان های شامل و حامل اینگونه احساس ها و حالت های شهدی و شهودی را فراراه پر ظلمات من قرار دهد.
و خوشحالم که در برنامه هزار داستان تلویزیون نیز با انسان ارجمندی مواجه شدم که از همین جنس و جنم و جهت بود. انگار ایدئولوژی اش همان بود — ندانسته و نخوانده — که آن نقاش معانی
به تصویر کشاند:
من مسلمانم
قبله ام یک گل سرخ
جانمازم چشمه، مهرم نور
دشت سجاده من
من وضو با تپش پنجره ها می گیرم
در نمازم جریان دارد ماه ، جریان دارد طیف
سنگ از پشت نمازم پیداست:
همه ذرات نمازم متبلور شده است.
من نمازم را وقتی می خوانم
که اذانش را باد ، گفته باد سر گلدسته سرو
من نمازم را پی «تکبیره الاحرام»علف می خوانم،
پی ‹»قد قامت»موج.
کعبه ام بر لب آب ،
کعبه ام زیر اقاقی هاست.
کعبه ام مثل نسیم ، می رود باغ به باغ ، می رود شهر به شهر
«حجر الاسود» من روشنی باغچه است…..
آدمهایی که خدا را فراتر از ظوهر و سطحیات دین و مذهب، ردیابی می کنند و به چشم دل می بینند و محو زیبایی های دل انگیز حضرت دوست می شوند. او را عاشقانه می پرستند و در اوج شعر و شعور؛ و نه از سر ترس و لرز ناشی از جهنم و جدا شدن از حور و تور بهشت گردی!
و این مرد چوپان اهل شعر و شعور، انگار نگاهش با من سخن می گفت و می گفت که خدا را چگونه دیده است. انگار قوی ترین نرم افزار «ردیاب» را روی دلش نصب کرده بودند. راست می رفت تا خدا…… و الی الّرفیق الاعلی…..به زبان حال، درس خداشناسی می داد:
من خدایی دیدم که در این نزدیکی است
لای این شب بوها…..پای آن کاج بلند….
من معمولاً برنامه های خودم را نمی بینم؛ چون عموماً زنده هستند و خودم منزل نیستم. در ثانی، خیلی خوشم نمی آید خودم را ببینم. می ترسم از خودبینی!(به خصوص که از بچگی دچار انحراف بینی هم هستم!)
اما آن شب که گفتگوی من با علمدار راستگو پخش می شد؛ استثنائاً برنامه خودم را در محل کارم در تحریریه روزنامه اطلاعات دیدم. به خاطر تفاوت جنس گفتگو و جذابیت مهمان صاف و صمیمی آن. صد در صد طبیعی و بدون افزودنی های مجاز و غیرمجاز!….
برای یک لحظه، همان شبان زمان حضرت موسی در پیش چشمم مجسم شد که با خدایش خیلی راحت و ریلکس صحبت می کرد و باعث عتاب و عصبانیت حضرت موسی شد که مرد حسابی، این چه طرز صحبت با خداست؟…. یعنی چی که:
تو کجایی تا شوم من چاکرت
چارقت دوزم، کنم شانه سرت
دستکت بوسم، بمالم پایکت
وقت خواب آید، بروبم جایکت……
لطفاً درست صحبت کن با خدا، وگرنه میگم گشت ارشاد بیاد ببره ارشادت کنه!…. تمام…… کات!
رضا رفیع، شاعر، روزنامه نگار و (مجری برنامه قندپهلو)