بدون نتیجه
مشاهده تمام نتایج
  • تبلیغات
  • تماس با ما
  • درباره ما
یکشنبه, تیر 1, 1404
روزنامه ندای هرمزگان
  • سیاسی
  • اجتماعی
  • اقتصادی
  • ورزش
  • فرهنگی
  • پزشکی
  • روزنامه امروز ندای هرمزگان
  • آرشیو روزنامه ها
  • تماس با ما
  • درباره ما
  • سیاسی
  • اجتماعی
  • اقتصادی
  • ورزش
  • فرهنگی
  • پزشکی
  • روزنامه امروز ندای هرمزگان
  • آرشیو روزنامه ها
  • تماس با ما
  • درباره ما
بدون نتیجه
مشاهده تمام نتایج
روزنامه ندای هرمزگان
بدون نتیجه
مشاهده تمام نتایج
خانه فرهنگ و هنر تئاتر

خاطرات صحنه /خاطر‌ۀهفتم/ «زنده‌یاد محمد ضعیفی»

توسط تیم نویسندگان ندای هرمزگان
1399-09-24
زمان مطالعه: 3 دقیقه
خاطرات صحنه /خاطر‌ۀهفتم/ «زنده‌یاد محمد ضعیفی»

روزی که با او رفیق شدم

مهدی عطایی دریایی/کارشناس ارشد کارگردانی تئاتر

قسمت اول:
پیانو
سال 1353 بود و من کلاس دهم رشتۀ طبیعی دبیرستان ابن‌سینا بودم. من یک دوچرخۀ 24 رالی داشتم و گاهی از منزل – خیابان برق، محلۀ پشت‌بند کنار برکۀ ناظمی ، کوچۀ فرهنگ فعلی ــ تا دبیرستان ابن‌سینا با دوچرخه می‌رفتم و گاهی هم پیاده. همۀ دانش‌آموزان اغلب همین کار را می‌کردند.
یک روز خیلی دیر شده بود و برای اینکه زودتر برسم میان‌بر زدم و از داخل محله رفتم. اتفاقی محمد را دیدم، هم‌کلاسی نبودیم و نمی‌شناختمش، ولی او را در دبیرستان دیده بودم. گفتم: «ابن‌سینا می‌ری؟» گفت: «آره.» گفتم: «بپر بالا.» او هم پرید ترک چرخ و من پازنان تند و تند رکاب می‌زدم.
پرسیدم: «شما هم خونه‌تون این‌طرفاست؟»
جواب داد: «آره، ما خونه‌مون همین جاست که سوارم کردی.»
– ما اون‌ور خور می‌شینیم.
پرسید: «کلاس چندی؟»
– دهم طبیعی.
من هم دهم هستم؛ ریاضی.
– تو رو تو دبیرستان دیده بودم.اسمت چیه؟
-ممد توچی؟
-مهدی.
– همیشه بیا دنبالم با هم بریم مدرسه.
– من همیشه چرخ ندارم.
– باشه پیاده می‌ریم دو نفری زودتر می‌رسیم.
– باشه.
تازه حرف‌هایمان گل گرفته بود که رسیدیم مدرسه. زنگ خورده بود و سید ابراهیم حسینی، ناظم دوست‌داشتنی مدرسه‌، برافروخته و ابرو به هم تابانده داخل حیاط ایستاده بود.
و صفی چهار پنج نفره هم کنار دیوار تشکیل شده بود.
سید با همۀ مهربانی‌هایش و دوستی‌هایش با بچه‌ها، وقتی عصبانی و جدی می‌شد ، از او حساب می‌بردیم، چون می‌دانستیم با کسی شوخی ندارد.
من خواستم از آشنایی‌ام سوءاستفاده کنم و سر کلاس بروم که اجازه نداد و با ترکه‌ای که دستش بود اشاره کرد که کنار دیوار بایستیم.
من و محمد هم بُق کرده رفتیم و به صف دیرآمدگان پیوستیم. سید یکی‌یکی از هر کدام از بچه‌ها اسم، کلاس و علت دیر آمدنشان را می‌پرسید، ولی با ترکه به کسی نمی‌زد، تا اینکه به من رسید. ممد نفر آخر بود. ما هم یک جوابی دادیم. خواستم بروم که به ممد گفت: «ضعیفی تو باز دیر اومدی؟ خونۀ شما کجاست؟ همون جا که خونۀ ماست؟ چطور من هفت می‌رسم و تو ساعت هشت؟»
ممد گفت: «هشت نشده آقا تازه زنگ خورده.»
آقای ضعیفی گفت: «اگه یه بار دیگه دیر بیای به پدرت می‌گم.»
ممد گفت: «ما دیگه دبیرستان هستیم.»
حالا که دبیرستانی هستی باید دیر بیای؟
ممد خواست باز جواب بدهد که با آرنج تو پهلوش زدم و گفتم: «ببخشید دیگه دیر نمی‌آد.»
سید گفت: «این دفعۀ آخرتون باشه، دیگه دیر نیایین‌ها.»
ممد گفت: «باشه.» و با هم به طرف کلاس رفتیم.
ممد گفت: «به خدا من بار اولمه که دیر می‌آم اشتباه گرفته.»
ممد رفت کلاس دهم ریاضی، من هم رفتم دهم طبیعی.
آن روز ظهر با هم به خانه برگشتیم.
در آن دوران ما صبح و عصر مدرسه می‌رفتیم. عصر باز دنبالش رفتم و با هم برگشتیم مدرسه.
کم‌کم گاهی با دوچرخه گاهی پیاده، مسیر خانه تا دبیرستان و بالعکس را با هم بودیم و همین طور که دوستی‌مان جلوتر رفت متوجه شدم جوان خوش‌فکر و با ذوقی است؛ هم اهل هنر است هم ذوق شعر گفتن دارد و هم انشای خوبی دارد و منتقد وضع موجود است. این شد سرآغاز دوستی ما. دوستی بسیار عمیق‌، صمیمی و منحصربه‌فردی که کمتر می‌توان‌ نمونۀ آن را پیدا کرد. طوری که نمی‌توانستیم روزمان را بدون هم شب کنیم. یا او خانۀ ما بود یا من منزل آن‌ها بودم. خیلی به هم وابسته شده بودیم.
این‌قدر به هم نزدیک شدیم که مادر‌هایمان را «مُم» صدا می‌کردیم.
یادم می‌آید یک روز که دنبالش رفته بودم تا با هم به جایی برویم، داخل حیاط منتظرش بودم تا ممد حاضر شود و بیاید. مادرش به من گفت: «شما مثل لیلی و مجنونید، نمی‌تونید از هم جدا بشید.»
نوروز سال 53 رسید به امتحانات خرداد ماه. آن سال هر دو‌یمان کلاس دهم چند تا تجدید آوردیم.‌ من فیزیک‌، شیمی‌، طبیعی و جبر تجدید آوردم و باید شهریور دوباره امتحان می‌دادم. ممد هم وضع بهتری از من نداشت، اما نمی‌دانم.چه درس‌هایی تجدید شده بود.
مدارس تعطیل شد.
همان سال تابستان بود که ادارۀ فرهنگ و هنر، یک سری کلاس‌های هنری مثل نقاشی، موسیقی در چند رشتۀ گیتار و پیانو و رشتۀ تئاتر ثبت‌نام می‌کرد. شهریۀ هر دورۀ کلاس هم پنج تومان (50 ريال) بود.
محل تشکیل کلاس‌ها در طبقه دوم پاساژی روبه‌روی بازار روز بود. بنام پاساژ احمدی.
این پاساژ دقیقاً امروز هم با همان وضع وجود دارد و خوشبختانه از تیررس تخریب‌گران در امان مانده است. ممد گفت: «بیا بریم برای کلاس تئاتر ثبت‌نام کنیم.» گفتم: «نه، من به تئاتر علاقه‌ای ندارم. من می‌خوام برم کلاس پیانو.»
گفت: «باشه ساعت چهار بیا با هم بریم. تو برو پیانو من هم می‌رم تئاتر.»
ساعت چهار و نیم آنجا بودیم. نام رشته‌ها را روی در اتاق‌ها نوشته بودند. رفتیم جلوی در اتاق تئاتر ایستادیم. تازه شروع شده بود.
ممد رفت داخل. من هم سمت اتاق پیانو رفتم. در بسته بود در زدم. کسی جواب نداد. دستۀ در را چرخاندم و کلاس پیانو تعطیل بود.
با خودم گفتم: «چه کار کنم، حالا کجا برم تو این گرما، ممد هم که رفته داخل، اگه برم و اون بیاد بیرون ببینه من نیستم ناراحت می‌شه.» دل به دریا زدم. گفتم: «بهترین کار اینه که برم داخلِ کلاس تئاتر، همان جا بشینم تا کلاسش تموم بشه.» رفتم داخل. استاد مردی خوش‌تیپ با سبیلی روی لب و موهای پرپشت کنار تخته‌سیاه ایستاده بود و داشت تئاتر درس می‌داد. یک پیانو هم کنار پنجره بود. از استاد اجازه گرفتم و رفتم ته کلاس کنار ممد نشستم. ممد یواشکی پرسید: «چه شد پس؟» گفتم: «کلاس پیانو تعطیله باید یه روز دیگه بیام.» بعد سرم را سمت پیانوی کنار کلاس چرخاندم و گفتم: «ممد نگاه کن می‌بینی؟» گفت: «چی؟» گفتم: «پیانو‌…» گفت: «خب؛ حالا تا چیزی بهمون نگفته زیاد حرف نزن.» من ساکت شدم ولی از مطالب استاد در مورد تئاتر چیزی نفهمیدم و نمی‌خواستم هم بفهمم.
استاد صحبت‌هایش را تمام کرد و گفت: «حالا از هر کدام از شما می‌خوام بیایین این جلو و کاری که بهتون می‌گم انجام بدین.» یکی‌یکی از همان ردیف جلو شروع کرد. به هر کس اتودی می‌داد و آن فرد هم انجام می‌داد و بعد می‌گفت بشین. همین طور که یکی‌یکی جلو می‌آمد ، به ممد رسید و از او خواست که نقش یک پیرمرد را بازی
کند.
ممد هم خیلی عالی کمرش را خم کرد و لرزان‌لرزان مانند کسی که مثلاً عصا دستش گرفته چند قدمی رفت و برگشت.
استاد به او آفرین گفت و از او خواست تا سر جایش بنشیند، بعد رو به من کرد و گفت: «حالا نوبت شماست. بیا جلو.» اشاره کردم: «من؟» استاد گفت: «بله شما‌…» زبانم بند آمده بود. اصلاً من که برای تئاتر نرفته بودم. نگاهی به ممد کردم و از او خواستم که چیزی به استاد بگوید. همان طور که سرش را پایین انداخته بود گفت: «برو، اگه نری ناراحت می‌شه‌ها.»
آهسته گفتم: «من آخه‌…»
که استاد دوباره صدام زد: «زودتر آقا عجله کن.» ممد هم مدام می‌گفت: «برو دیگه، برو می‌گم.»
من از جایم بلند شدم و جلو رفتم. گفتم: «من برای تئاتر نیومدم،» نمی‌دانم استاد صدایم را شنید یا نه. گفت: «بشین.» می‌ترسیدم؛ آمادگی هیچ کاری نداشتم و اصلاً چیزی بلد نبودم. گفتم: «چی کار باید بکنم؟» گفت: «بشین پشت پیانو‌…» با خودم گفتم: «پیانو؟»
احساس کردم قرار است اتفاقی بیفتد، بی‌اختیار نشستم.
گفت: «نت‌ها را بلدی؟»
گفتم: «آره.»
گفت: «نت دو را بزن.»
کلید نت دو را زدم.
گفت: «حالا دوباره بزن و کلید را نگهدار، خودت هم عین صدای دو را بلند تکرار کن.»
نت دو را زدم و دقیق تکرار کردم. گفت: «آفرین برو بشین.»
با خودم گفتم خدایا این آدم چه تستی از من گرفت، از کجا می‌دانست من به پیانو علاقه دارم. متعجب مانده بودم. من که برای ثبت‌نام کلاس پیانو آمده بودم، حالا با تست پیانو برای تئاتر انتخاب شده بودم. چیزی که تا امروز هم از آن متعجب
هستم.
کلاس تمام شد و به تعدادی از ما گفت که بمانیم.
ما ماندیم. استاد گفت: «شما چند نفر قبول شدین.» سپس خودش را معرفی کرد: «من جواد سمیعیان هستم و می‌خوام بعد از تمام شدن کلاس نمایش اجرا کنیم. برید فردا ساعت پنج دقیقه به پنج عصر سالن ادارۀ فرهنگ و هنر باشید. ساعت پنج و یک دقیقه بیایین راهتون نمی‌دم.»
من و ممد بیرون آمدیم. و سمت ساحل رفتیم. به ممد گفتم: «تو اصلاً می‌دونی تئاتر چیه؟» ممد سعی کرد چیزهایی را که از سر کلاس استاد سمیعیان یاد گرفته بود به من توضیح بدهد. گفت: «تئاتر همینه که باید نقش بازی کنیم و یه عده‌ای هم به ما نگاه کنند. تئاتر خیلی خوبه به ما خیلی چیزها یاد می‌ده، حالا فردا می‌ریم و خودت می‌فهمی که چقدر خوبه.» گفتم: «ممد مگه تو تا حالا تئاتر دیدی یا بازی کردی؟» گفت: «نه، ولی می‌دونم چیز خوبیه.» از ساحل تا پشت شهر دوری زدیم و سمت خانه برگشتیم.
ممد گفت: «نوار جدید شماعی‌زاده دارم شنیدی؟»
گفتم: «نه، اسمش چیه؟»
گفت: «مرداب»
گفتم: «آهان همون که قرار بوده گوگوش بخونه نتونسته شماعی‌زاده خودش خونده؟»
گفت: «آره قرار بوده گوگوش بخونه، ولی شماعی‌زاده خودش خونده.»
گفتم: «گوگوش هم خونده‌ها شنیدی.»
گفت: «نه.»
گفتم: «کاش اونو پیدا می‌کردیم. آهنگ و شعر خیلی قشنگی داره.»
ممد گفت: «حالا بیا بریم تو خونه گوش کنیم.
وارد خونه شدیم و رفتیم تو اتاق ممد تا آهنگ مرداب شماعی‌زاده را گوش کنیم.
ادامه دارد ٩/٩/٩٩ بندرعباس

Advertisement Banner
نوشته قبلی

خاطرات صحنه /خاطر‌ۀهفتم/ «زنده‌یاد محمد ضعیفی»

نوشته‌ی بعدی

خاطرات صحنه /خاطره ی هشتم/ زنده ياد فرخنده مرادي

تیم نویسندگان ندای هرمزگان

تیم نویسندگان ندای هرمزگان

نوشته‌ی بعدی
خاطرات صحنه /خاطره ی هشتم/  زنده ياد فرخنده مرادي

خاطرات صحنه /خاطره ی هشتم/ زنده ياد فرخنده مرادي

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تازه ترین اخبار روز

  • (بدون عنوان)
  • احتکار در شرایط جنگی؛ تهدیدی برای اقتصاد و همبستگی ملی
  • معاون سیاسی، امنیتی و اجتماعی استانداری هرمزگان اعلام کرد پدافند بندرعباس پرتابه‌های رژیم صهیونیستی را منهدم کرد
  • (بدون عنوان)
  • مدیر بنادر و دریانوردی قشم: بندر شهید ذاکری قشم تعطیل شد

صفحات مهم

درباره ما

تماس با ما

آرشیو روزنامه ها

  • سیاسی
  • اجتماعی
  • اقتصادی
  • ورزش
  • فرهنگی
  • پزشکی
  • روزنامه امروز ندای هرمزگان
  • آرشیو روزنامه ها
  • تماس با ما
  • درباره ما