جشنواره ی تهران
مهدی عطایی دریایی/کارشناس ارشد کارگردانی تئاتر
قسمت هفدهم
بعد از امتحانات ثلث اول بود که دو باره اداره فرهنگ و هنر مرا فرا خواند. یک روز ظهر بعد از تعطیلی دبیرستان با زنده یاد محمد و حمید و علی مریدی به فرهنگ و هنر رفتیم. در دبیرخانه اداره به ما اطلاع دادند. شنبه هفته آینده هیئتی از تهران برای بررسی وضعیت تئاتر شهرستان ها به بندرعباس می آیند. و تصمیم دارند از نمایش پنالو برای شرکت در جشنواره ی شهرستانها و سمینارها بازدید کنند.
کلا فراخوان نشریه ی پانزده روز تئاتر وانتخاب متن پنالو برای حضور در جشنواره و سمینار تئاتر شهرستانها را فراموش کرده بودم. و همه چیز از ذهنم پاک شده بود. مانده بودم که چه کنم.
از اداره فرهنگ و هنر آمدیم بیرون خانم بهنام آمده بود و همه منتظر تغییراتی در اداره ی فرهنگ و هنر بودند.
در مسیر بازگشت به خانه از حمید و محمد وعلی درباره ورود هیئت بازبین سوال کردم. هیچکدام از آنها رغبتی برای همکاری نشان ندادند. علی که بدون هیچ تعارفی و قاطعانه گفت تئاتر کار کردن آن هم در سال آخرین دبیرستان که به آینده و سرنوشت ما بستگی داره دیوانگی محضه. حمید سکوت کرد و چیزی نگفت با شناختی که از او داشتم هر وقت مایل به انجام کاری نبود علنی مخالفت نمی کرد تا مبادا دوستانش آزرده خاطر شوند و سکوت می کرد. محمد هم نه به قاطعیت علی اما موافق اجرای دوباره برای هیئت بازبین نبود.
دو دل بودم خودم هم به آنها حق می دادم اما از سویی دست شستن از فرصت به دست آمده وقت شستن بود. چه کنم برای چندمین بار گروه گنجر را فرا بخوانم یا بی خیالش شوم؟. پنج ماه از آخرین باری که ضبط تلویزیونی کردیم گذشته بود و گروه فرصت چندانی برای تمرین نداشت.
اما اعتیاد به تئاتر کمتر از اعتیاد به مخدر نیست. اراده ای پولادین می خواهد ترکش کنی.
به راحتی تسلیم شدم. باز رفتم سراغ محمد ولی او دل مشغولی های خودش را داشت و مثل گذشته چندان با من نمی پلکید. برای بار دوم نرم تر شده بود ولی معلوم بود مثل گذشته دلش با من و تئاتر نیست.
رفتم سراغ خاله زاده هایم فریده و علی ، هر دو نفر مثل همیشه اعلام آمادگی کردند. اما بقیه خانم ها نیامدند. تصمیم گرفتم فقط صحنه هایی که علی در نقش کل زینل و فریده هستند را تمرین و برای آنها اجرا کنیم. متاسفانه بیش از دو سه بار نتوانستیم روخوانی کنیم.
انتخاب متن پنالو برای جشنواره ی تهران آن هم برای جوانی در آن سن وسال که نامش را در کنار بزرگان تئاتر ایران دیده بود اعتماد به نفس مضاعفی بخشیده بود. اما بعد از چندین بار فراخوان دادن اغلب بچه ها خسته شده بودند و جز خاله زاده هام علی و فریده و خواهرم فریده کسی اعلام آمادگی نکرده بود. با این حال اصرار داشتم برای استادانی که برای باز بینی می آیند همان روخوانی نیم بند را اجرا کنیم. چون معتقد بودم پاپس کشیدن یعنی ضعف و این چیزی نبود که من وحشتی از آن داشته باشم.
صبح شنبه ١٨ دی ۵۵ به ما اطلاع دادند که هیئت رسیده و از نمایش شما در رادیو دیدن خواهند کرد.
علی و فریده را با خبر کردم و چهارتایی با خواهرم فریده به طرف رادیو بندرعباس در ضلع جنوبی بازار روز راه افتادیم. با اعتماد به نفس بالایی از پله ها رفتیم بالا غافل از اینکه نمی دانستم چه چه حادثه ای در انتظارم است …
وارد رادیو شدیم. آقای قادر پناه مدیر کرمانشاهی رادیو آمد و ما را به داخل اتاق تمرین راهنمایی کرد. قادر پناه مارا می شناخت و آبان ماه همان سال از ضبط و پخش نمایش رادیویی من بنام برف قرمز آبانماه به دلیل تولد شاه و پسرش در این ماه جلوگیری کرده بود. وارد اتاق شدیم و در حال تمرین دور میزی بودیم که آقای قادر پناه وارد اتاق شد و گفت: بفرمایید.
ناگهان دیدیم زنده یاد سرکار خانم جمیله شیخی زنده یاد داوود رشیدی و جناب استاد اسماعیل شنگله وارد رادیو شدند و سراغ من گرفتند. سپس وارد اتاق شدند.
با احترام از جا بلند شدیم. از همه زودتر داوود رشیدی را شناختم. هنرپیشه ای که در چندین فیلم سینمایی او را دیده بودیم. استاد شنگله خودشان را معرفی کردند. خانم جمیله شیخی ، آقای داوود رشیدی و من هم اسماعیل شنگله. من نام خانم جمیله شیخی و جناب استاد شنگله را فقط تک و توکی در نشریه ی پانزده روز تئاتر خوانده بودم. اما حالا بزرگان طراز اول تئاتر ایران در یک قدمی ما و کنار ما بودند. پس از معرفی خودشان. روبروی ما نشستند. آقای قادر پناه به اتاق خودش رفت. ابهت این بزرگان مرا گرفته بود. خودم را ذره ای در برابر کوهی از عظمت می دیدم. نا خودآگاه زانوانم شروع کردند به لرزیدن. هرچه که بیشتر می گذشت لرزش پاهام بیشتر می شد. استاد شنگله ادامه داد:
« ما برای ارزیابی تئاتر استان شما و دیدن نمایش پنالو از تهران آمده ایم. – سپس نگاهی به اتاق کوچکی که ما در آن بودیم انداخت و گفت- : اما مثل اینکه شما آمادگی لازم برای اجرا ندارید.»
روانشاد داوود رشیدی با لحن همیشگی خود گفت: «حالا اشکال نداره. اگه برای روخوانی آمادگی دارید ما می شنویم. آمادگی دارید.؟»
با صدایی سرد و لرزان گفتم: بله.
از ما خواستند تا تمرین رو خوانی مان را در حضور آنها ادامه دهیم. من در حضور آنها کاملا کُپ کرده بودم دستانم که سرد و خیس از عرق شده
بود.
را زیر میز محکم به هم گره کردم تا کسی متوجه ی لرزش زاوانم نشود. اما فکر کنم فریده که کنارم نشسته بود متوجه شد.پس از اتمام تمرین استاد شنگله گفت: «خسته نباشید بچه ها … خوب بودید. بعد به خانم پور اسماعیلی اشاره کرد وگفت: « به خصوص این خانم با این سن کمش خیلی خوب بازی کرد. آفرین – سپس ادامه داد – البته ما انتظار داشتیم نمایش شما را روی صحنه ببینیم حیفه این نمایش در جشنواره نباشه نمی دونم. می تونین تا پایان دی ماه نمایش را آماده کنید؟ چون جشنواره در فروردین سال آینده برگزار میشه و ما باید تا پایان دی ماه آثار انتخاب شده را به دبیرجشنواره اعلام کنیم.»
– سکوت –
لرزش پاهام تمرکزم را گرفته بود. زنده یاد داوود رشیدی لبخند زنان گفتند: « اگر آماده شد اطلاع دهید تا ما دوباره بیاییم و کارتان را بازبینی کنیم. موفق باشید.»
بعد خداحافظی کردند و رفتند.
متاسفانه نمایش ما برای جشنواره تهران آماده نشد. ولی اگر آماده هم می شد با توجه به شرایط سیاسی و اجتماعی آن دوران و گستردتر شدن اعتراض ها و انتقادهای محفلی علیه شاه ، تمایلی برای شرکت نداشتم.
به همین دلیل وقتی استاد نصیریان دبیر جشنواره از من به عنوان نویسنده پنالو دعوت کرد که در جشنواره تئاتر شهرستانها در تهران حضور داشته باشم نرفتم تا با حضور در این فستیوال ها ، نظام حاکم را تایید نکرده باشم.
ادامه دارد.
چهارشنبه ٢۴ دی ١٣٩٩ بندرعباس