نمایش در زلزله
مهدی عطایی دریایی/کارشناس ارشد کارگردانی تئاتر
خاطره ی تابستان 57 رسید. استاد محمد نامی مرا فراخواند و گفت می خواهد نمایش پاتلن وکیل را کار کند و مایل است من در این نمایش بازی کنم. نه شرایط من نه جامعه مساعد نبود با این حال چون از قبل به او قول داده بودم پذیرفتم. استاد نامی تصمیم داشت این نمایش را در مجموعه ی برکه ها اجرا کند.در مورد این نمایش و موارد تکنیکی و رخدادهای آن در خاطرات زنده یاد معصومه قاصد مفصل روایت خواهم کرد. اما جدا از تئاتر، روزهای انقلاب بود و هر روز بعد از اینکه تمرین تمام می شد.من و استاد نامی مباحث داغ و طولانی ایدوئولوژیکی داشتیم. یک روزهایی هم علی پاکاری می آمد و با رضا رمضانی ، سه نفری من را تنها گیر می آوردند و به خورد مارکسیسم می دادند. من هم مطالعه ام بد نبود و کمی تا قسمتی از پس هر سه تاشون بر می آمدم.
نمایش پاتلن وکیل چنانچه در خاطره ی چهارم نقل خواهم کرد در مجموعه برکه ها به پایان رسید. و باز هم آن سالِ من ، در شرایط انقلاب بدون تئاتر سپری نشد.
تیر 57 بود زنده یاد محمد گفت در امتحان تربیت معلم یزد شرکت کرد و قبول شد.
به شهریور 57 رسیدیم و به یکی از ماندگار ترین روزهای تاریخی انقلاب اسلامی یعنی 16 و 17 شهریور … قیام مردم تهران پشت گرمی زیادی برای قیام کنندگان شهرستانی بود و انقلاب به مرحله ی بسیار حساسی نزدیک شد.
دقیقا یک هفته از هفده شهریور گذشته بود که خبر زلزله ی مهیب طبس مردم ایران و جهان را در بهت و اندوه فرو برد … من طبق معمول دست به کار شدم و با همکاری و کمک دوست و همکلاسی جدیدم محمدرضا درویش نژاد و از طرف دانشجویان دانشسرا جلوی سینما شهر نمایش که به دانشسرای ما هم نزدیک بود چادری بر پا کردیم و شروع کردیم به جمع آوری
کمک های مردمی. آن روزها من بیشتر از محمد با محمد رضا درویش نژاد دوست و صمیمی شده بودم این جوان مینابی یعنی محمد رضا بسیار پر انرژی بود و در هر فعالیتی که شرکت می کرد شوق و ذوق زیادی از خودش نشان می داد.
مهر 57 رسید و زنده یاد محمد ضعیفی برای ثبت نام در دانشسرای تربیت معلم به شهر یزد رفت. و قرار شد او هم در دانشسرای یزد فعالیت کند و کمک های مردمی برای سیل زدگان را جمع آوری کند.
جمع آوری کمک ها تا اواسط مهر ماه طول کشید.
وقتی کمک های مردمی بندرعباس جمع آوری شد باید کسی آنها را به مردم طبس می رساند.
پس من و محمد رضا داوطلبانه اعلام آمادگی کردیم که با کامیونی که در مسجد فاطمیه کمک های مردمی را جمع آوری کرده بود به طبس برویم و علاوه بر کمک های مردمی مدتی نیز آنجا بمانیم و در کنار مردم طبس باشیم.
من یاد داشتی از آیت الله انواری داشم برای آیت الله صدوقی.
کمک ها را در کامیون بار زدیم هر کداممان ساکی مختصر برداشتیم از مادر خداحافظی کردیم و حرکت کردیم به طرف یزد.
سحرگاه بود که یزد رسیدیم. راننده جا برای خودش داشت محمد با دوستانش یک خانه ی دانشجویی در یزد اجاره کرده بودند. من و محمد رضا رفتیم منزل آنها. ظهر همان روز برای نماز جماعت باتفاق محمد و محمد رضا رفتیم مسجد حظیره که آیت الله صدوقی را ببینم متاسفانه نیامدند و گفتند برای نماز مغرب و عشاء حتما میان. لا جرم آن روز را تا شب در یزد ماندیم. شب بعد از نماز مغرب و عشاء آیت الله را دیدم و یادداشت آیت الله انواری به ایشان دادم و آیت الله هم ضمن ابراز محبت و تشویق ما جوانان یاد داشتی نوشتند برای کمیته ی امداد امام خمینی که برای کمک به زلزله زده ها در طبس مستقر شده بود.
بعد از آماده شدن کامیو ن های یزد همان شب حرکت کردیم. تا اول صبح طبس باشیم. شب از نیمه گذشته بود که متوجه شدم راننده خواب آلود است و در حالت خواب رانندگی می کند. به او گفتم توقف کند.
راننده زد کنار و ایستاد من و محمد رضا پیاده شدیم و روی تخته سنگهای نزدیک جاده یک ساعتی خوب خوابیدیم راننده هم بعد از اینکه استراحتی کرد و چرتی خوابید دو باره راه افتادیم. نز دیکی های طبس که رسیدیم متوجه شدیم بخشی از جاده بخاطر ترک ها و شکاف هایی که در اثر زلزله ایجاد شده بود بسته شده بود از طرفی ترافیک سنگینی بخاطر کامیون هایی که به سمت طبس می رفتند ایجاد شده بود. ظهر بود که طبس رسیدیم و رفتیم کمپ امداد امام و یاد داشت آیت الله را به معاون شهید هاشمی نژاد مدیر کمپ نشان دادم و او هم دستور داد کمک ها را تحویل بگیرند و ما را سازمان دهی کنند. من و محمد رضا داوطلبانه رفتیم گروه حفاری اجساد. بیل می زدیم و اجساد را از زیر خرابه ها بیرون می کشیدیم.
محل اسکان و استراحت ما هم چادرهایی بود که برای دانشجویان برپا کرده بودند. من و محمد رضا و دانشجویی از علم صنعت تهران بنام رضا هاشمی در یک چادر بودیم. که اتفاقا بازیگر تئاتر بود. و وقتی فهمید من هم تئاتری هستم به شوخی یا جدی گفت کاش می توانستیم نمایشی روحیه بخش برای زلزله زده ها اجرا کنیم. غذای ما ظهر ها و شبها نان با سیب زمینی پخته یا با خرما می بود و صبح ها هم نان و چایی شیرین می خوردیم. یک روز من و محمد رضا رفتیم برای بیرون آوردن اجساد … به منطقه مورد نظر که نزدیک شدیم آقایی به ما نزدیک شد و گفت بیایید کمک دهید تا اجساد خانواد ه ام را از زیر آوار خارج کنیم ما را سوار پیکان دودی اش کرد و برد جایی که کاملا آوار شده بود. می گفت اینجا خانه ی من است اینجا آشپز خانه است لطفا کمک دهید تا کپسول گاز و وسایل آشپزی را از زیر آوار بکشیم بیرون آوریم من و محمد رضا ، بیل زدیم خودش هم کمک کرد رنگ سبز دیوار آشپزخانه رو به ما چرخیده بود. گفتم محمد رضا زلزله دورانی بوده رنگ دیوار را ببین. رو به ما افتاده … ما آنجا جز فرشی شش متری و یک گلیم پیدا نکردیم. به آن مرد گفتم فکر کنم جای آشپزخانه با اتاق نشیمن را اشتباه گرفته گفت:« نه از روزی که زلزله شده تا امروز کارم اینه که بیام و به خونه ام سر بزنم … تا بلکه بتونم تیکه ای از اثاثم را بردارم. خانمم و بچه هام هنوز زیر آوار هستند».
ما رفتیم به آن قسمت که می گفت اتاق نشیمن بوده چون ساعت هفت و نیم شب زلزله هفت و نیم ریشتری طبس اتفاق افتاده بود و همه بیدار و در پذیرایی بودند. چند ساعت در آن هوای گرم کویری بیل زدیم تا سرانجام اجساد خانواده اش از زیر آوار پیدا کردیم … اجساد کاملا سیاه و متعفن شده بودند … خودش هم کمک کرد چند خانم برای کمک آمدند و اجساد را بیرون آوردیم … به حفاری که ادامه دادیم ناگهان گاز و کپسول گاز را دو سه متر آن طرف تر از اجساد خانواده اش پیدا کردیم … عجب زلزله ی ویرانگری. با کمک مرد و دیگران وسایل را بیرون آوردیم.
وقتی کارمان تمام شد من از او پرسیدم شما زمان زلزله کجا بودی؟ گفت: «اسم من عطاری است و معلم امورتربیتی هستم و چند روزی بود که به درخواست اداره با بچه ها در حال تمرین سرود برای مراسم اول سال تحصیلی بودم. غروب بود که برای تمرین از منزل خارج شدم. محل تمرین مدرسه ی نزدیک خونه است و همیشه پیاده میرفتم اما اون روز می خواستم روزنامه هم بخرم. پس با ماشینم رفتم از دکه روزنامه کیهان خریدم و سوار شدم آمدم به طرف محل تمرین. تازه صدای اذان از بلند گوی مسجد پخش شده بود که صدای مهیبی شنیدم ماشین تکانی خورد ، فرمان کشید و منحرف شد. ایستادم. ناگهان همه جا تاریک شد … و زمین و آسمان پر شد از گرد و خاک و فریادِ مردم.
اصلا نمی فهمیدم چه شده … گویی خواب می دیدم … آدمایی که توی خیابان بودند از هر طرف فرار می کردند و فریاد می کشیدند: زلزله … زلزله … به خودم که آمدم گفتم: بچه هام بچه هام اما نمی دانستم کجام و از کدام طرف باید برم جلوی من جز تلی از خانه هایی که آوار شده بود چیزی نبود.»
آقای عطاری به شدت متاثر شد و بلند بلند گریست. گویی بعد از زلزله اولین بار است که می گرید …
او را تسلی دادیم و با او احساس همدردی کردیم. به او گفتم: من با شما سه وجه مشترک دارم هم دانشجو معلم هستم هم کارگردان تئاترم و هم فامیلی شبیه شمادارم. اگر ممکنه بعد از اینکه کار کفن و دفن خانواده ات را انجام دادیم می خوام همان مسیری که برای خریدن روزنامه رفتی نشانم دهی».عطاری که اندکی آرام شده بود گفت: باشه فردا بیا تا با هم برویم. برگشتم چادر سر و صورتم را شستم نماز آیات را خواندم و رفتم برای گرفتن شام. دوباره به ما سیب زمینی پخته دادند. شام را گرفتم و آمدم داخل چادر. می خواستم بخورم که هاشمی مدیر تدارکات و هم چادری ما آمد داخل. وقتی دید من دارم سیب زمینی می خورم گفت: امشب شام تن ماهی است چرا داری سیب زمینی می خوری؟ گفتم والله همینو به ما دادند. گفت پاشو پاشو بریم برات تن ماهی بگیرم گفتم نمی خواد مهم نیست گفت: «موضوع غذا نیست که ، اونا دارن سوء استفاده می کنند بار اولشون هم نیست هرشب غذای دانشجو ها رو را می دارن و بجاش سیب زمینی پخته میدن به بچه ها بیا بریم اعتراض کنیم … من و محمد رضا بلند شدیم و رفتیم سراغ طلبه ی جوانی که مسئول تقسیم شام بود. رضا هاشمی سر و صدا کرد و سیب زمینی ها رو بهشون پس داد و تن ماهی گرفت. رضا به من گفت:« پشت دستاشون دیدین از دست زنها هم نازکتره هیچکدوم شون کار سخت نمی کنند شما باید برید حفاری بیل بزنید و جسد در بیارید اینها هم شامتونو بدزدند انقلاب دست اینها بیافته ببین چه به روز مملکت میاد» … من چندان با رضا موافق نبودم و اشتباه یک نفر را به پای همه نمی گذاشتم. بعد از خوردن شام در چادرها برنامه ی بحث و مناظره در مورد انقلاب بود در واقع کمپ امام خمینی در طبس تبدیل به پایگاه انقلابیون علیه شاه شده بود به خصوص اینکه شایعه شده بود زلزله ی طبس طبیعی نبوده و بخاطر انفجار زباله های اتمی آمریکا در زیر زمین اطراف طبس رخ داده خلاصه تنور بحث علیه شاه بسیار داغ بود و همانجا هفته ای یک شب بعد از شام زلزله زده ها را جمع می کردند و علیه شاه سخنرانی می کردند و سرود انقلابی می خواندند. یکی از گردانندگان مراسم طلبه ای بود بنام ابوالفضل که مربی گروه سرود بود وقتی فهمید ما هم فرهنگی هستیم و تئاتر کار می کنیم با هم دوست شدیم.
برنامه را روی سکویی مربع شکل در ابعاد چهار در چهار اجرا می کردند.من هم به فکرم رسید که یکشب نمایشی کوتاه را برای زلزله زده ها اجرا کنم.
صبح روز بعد با محمد رضا رفتیم سراغ آقای عطاری سوار پیکانش شدیم و او مسیر رفت و برگشت از خانه تا مدرسه ای که تمرین تئاتر می کردند را به ما نشان داد و من هم مرتب عکس می گرفتم. آقای عطاری از من پرسید چرا می خواستی مسیر رفتن مرا ببینی گفتم کنجکاو بودم ببینم شهر هنگام زلزله از نظر شما چه نمایی داشته … بعد از او خواستم که ما را ببرد و ساختمان هایی که تخریب نشده بودند را نشانمان دهد. یکی از این ساختمانها دانشسرای مقدماتی بود که دقیقا عین دانسیرای بندرعباس بتونی و مستحکم بو البته یک قسمت از سقفش ریزش کرده بود ولی فرو نریخته بود. چند مورد دیگر هم که خراب نشده بودند همین وضعیت را داشتند. به آقای عطاری گفتم اگر بخواهم نمایشی را در طبس اجرا کنم حاضر هست بازی کند. گفت من اصلا شرایط روحی مناسبی ندارم نه نمی توانم گفتم بازی نیست ها شما بیا روی سن و همین اتفاقی که به ما گفتی را توضیح بده همین ممکنه موجب آرامش مصیبت دیدگان بشه. گفت اگر اینه باشه ولی بیشتر نباشه که ازم ساخته نیست. رفتیم چادر و آن شب به برکت اعتراض رضا هاشمی کنسرو لوبیا داشتیم. به رضا گفتم طرحی برای اجرای یک نمایش مستند دارم. گفت نمایش مستند؟ گفتم آره. طرحم را که توضیح دادم گفت خوبه بیا بریم و به حاج آقا ابوالفضل بگیم. ابوالفضل هم وقتی طرح ما را شنید خیلی خوشش آمد. گفتم این موضوع کش رفتن شام دانشجویان توسط طلبه ها که مشکلی ایجاد نمی کنه گفت:«نه اتفاقا باید از همین جا جلوشون بگیریم. اینا تا دیروز ثناگوی شاه بودن حالا اومدند انقلابی شدند من خودم با آقای هاشمی نژاد صحبت می کنم. دو سه نفر از اینها را باید از کمپ امام اخراج کنیم چون دارند آبروی روحانیت را خدشه دار می کنند. شما برنامه ات را ردیف کن من برای دو شب دیگه بیست دقیقه وقت می گذارم که کارت را اجرا کنی» من طرحم را کامل تر کردم و ابوالفضل هم اضافه کردم تا در مورد طلبه های خاطی جوان یک طرفه به قاضی نرفته باشیم.
نمایش سه بخش داشت. که زلزله موضوع محوری آن بود. من آن زمان نمی دانستم اپیزود یعنی چه ولی شیوه ی کارم اپیزودی بود. اجرا کنندگان خودم بودم و آقای عطاری و رضا هاشمی. هرکس نقش خودش بازی می کرد و اتفاقی که افتاده بود را روایت می کرد … نمایش را در زیر نور چند چراغ زنبوری و چراغ توری اجرا کردیم. بخش سوم نمایش که اجرا شد من جلو آمدم تشکر کردم ابوالفضل را صدا زدم و او را به جایگاه دعوت کردم و به عنوان یک طلبه و روحانی واقعی از او سپاس گذاری کردم. تماشاگران ما بیشتر دانشجویان و سربازانی بودند که از طرف ارتش برای کمک کردن آنجا بودند و مردم عادی جز انگشت شمار حضور نداشتند. متاسفانه محمدرضا هم گفت خسته است و نیامد.
بعد از مراسم ابوالفضل گفت:«آفرین گل کاشتی خوشم آمد حالا فردا بیا تا بریم سری به روستاها بزنیم و براشون کمک ببریم» .
گفتم چطور؟
روز بعد من و محمد رضا بعد از صبحانه سوار جیپی که در اختیار ابوالفضل بود شدیم و حرکت کردیم تصویری که در قاب خاطره ام مانده سرود خوانی ابوالفضل در مسیر است که گهگاهی هماهنگ با اشعار انقلابی که می خواند مسلسلش را در هوا می چرخاند و به ما شور و شوق می داد. من پیش خود می گفتم انقلابی واقعی ابوالفضله.
هر روستایی که می رفتیم کمک رسانی می کردیم و با مردم در مورد امام و انقلاب و ظلم و ستم شاه حرف می زدیم و شادمان و راضی از فعالیت خود شب به کمپ خود باز می گشتیم. یک ماه از حضور ما در طبس گذشت تا اینکه به ما اعلام کردند: شما خسته شدید و می توانید بر گردید نیروهای تازه نفس جایگزین شما می شوند. اما رضا هاشمی چندان خوشبین نبود و می گفت چون می دانند داتنشجویان موی دماغشان می شوند می خواهند ما را دک کنند.
به هر حال باید بر می گشتیم من و محمدرضا ساکامونو بردا شتیم هیچ ماشینی نبود که ما را برگرداند بله محمد رضا گفت حاضری پیاده بریم گفت تا کجا گفتم تا هر جایی که کامیونی بیاد و ما را سوار کنه. گفت یا علی بریم … یک روز از صبح تا عصر پیاده راه رفتیم نزدیکی های غروب بود که یک خاور رسید و ما را آورد یزد. رفتیم خانه ی دانشجویی محمد و دوستان و ماجرای اجرای نمایش در طبس را برایش تعریف کردم. زنده یاد محمد با تعجب نگام کرد و گفت: «مهدی تو واقعا موجود عجیبی هستی نمایش در زلزله؟ باور کردنی نیست.
کاش من هم بودم.»
ادامه دارد سه شنبه
١۴ بهمن ١٣٩٩