مهدی عطایی دریایی/کارشناس ارشد کارگردانی تئاتر
گلدونه خانم
قسمت چهارم:
نه چندان دقیق ظهر یکی از روزهای آبان ماه 1353 بود. زنگ آخر را زدند. من جلوی در منتظر محمد بودم که بیاد و با هم خونه بریم. دیدم محمد با یک نفر دیگه دارند می آیند.
محمد ما را به هم معرفی کرد: «دوستم مهدی این هم حمید ضعیفی.» از شنیدن فامیل ضعیفی تعجب کردم گفتم چکارته ممد ؟ پسر عموته؟
محمد هم لبخندی زد و گفت آره
گفتم پس علی چی؟ … علی نامی؟ مگه عموت فامیلش نامی نیست؟
_ (محمد عمویی داشت که در میناب زندگی می کرد و فاملیش را از ضعیفی به نامی تغییر داده بود. پسر عمویش علی بچه زرنگ و درس خوانی بود. مدتی بود که بندرعباس آمده بود و در منزل محمد اینها زندگی می کرد. دوست مشترک ما بود.)
محمد دوباره خندید و گفت:
« نه بابا شوخی کردم حمید همکلاسیمه دهم ریاضی. میخام بیارمش تئاتر.»
اون روز من دوچرخه نداشتم سه نفری راه افتادیم سمت خونه. تو مسیر که با هم می رفتیم کمی با روحیات حمید آشنا شدم پسر خیلی مؤدب ، خوش مشرب و به قول امروزی ها با کلاسی بود. حمید گفت:« اسم اصلی من هم مهدی یه
گفتم اِ…؟ پس هم اسمیم
– ولی تو خونه و دوستان بهم میگن حمید.
– منهم یه برادر کوچک دارم اسمش حمیده…
حمید خندید و گفت پس مشترکات اسمی زیاد داریم دوتامهدی دوتا ضعیفی دوتا هم حمید. همه خندیدیم … پسر راحت و با حالی بود. از همان روز اول می شد صمیمیت و وفاداری را در روحیاتش دید .همین طور که سبک و سنگینگش می کردم گفتم
واقعا می خوای تئاتر بیای؟
محمد وسط حرفش پرید و زودتر جواب داد.
– بله حمید قول داده بیاد تئاتر
حمید لبخند ملایمی زد و گفت.
من هم به تئاتر علاقه دارم حالا ببینم چی میشه. شاید اومدم.
حمید را تا درخونه شان که چهار راه مرادی بود همراهی کردیم و سپس من و محمد به راهمان ادامه دادیم.
از آن به بعد حمید هم به جمع ما اضافه شد. و ما شدیم سه نفر. من برای اینکه سه نفری مون با هم باشیم دوچرخه ام را نمی آوردم مگر اینکه دیرمان می شد. هر روز اول می رفتم دنبال محمد و بعدشم دو نفری می رفتیم دنبال حمید و در ادامه مسیر دوستان دیگر هم به ما ملحق و بصورت گله ای حرکت می کردیم به سمت دبیرستان.
بقیه را خیلی تحویل نمی گرفتیم مثلا روشنفکر هنرمند بودیم و گهگاهی توی رادیو و تلویزیون می رفتیم و برای خودمون دک و پوزی داشتیم : تافته ی جدا بافته.
ما شب قبلش جنرال رپتسیون یا تمرین نهایی را انجام داده بودیم. طبق معمول آن زمان گروه بلافاصله بعد از تمرین نهایی باید شب بعد اجرای اصلی می رفتیم. اما سمیعیان متوجه مشکلاتی در اجرا شده بود که چند شب اجرای اصلی را به تاخیر انداخت. خودش می گفت این مشکلات مربوط به بازیگری شما نیست. من نمی دانم چه موضوعی بود اداری؟ حراستی؟ فنی؟ نمی دانم. در این چند روز تمرین بعد از جنرال رپتسیون پای حمید هم به تمرینات گلدونه خانم باز شد. او به سرعت علاقه مند شد وتصمیم گرفت وارد تئاتر شود. او را به استاد سمیعیان معرفی کردیم تستی از حمید گرفت و با حضور او در تئاتر موافقت کرد. از این به بعد حمید بیشتر وقت ها سر تمرین ما می آمد. تمرین گلدونه به خوبی پیش می رفت.
ما بیش از پیش بر نمایش مسلط شدیم.
مشخصه ی کلی نمایش ها در دهه ی پنجاه غالب بودن متن بر حرکت و میزانسن بود. آنچه مهم بود کلام و پیام بود. تماشاچی با انتقاد از وضعیت سیاسی و اجتماعی موجود به وجد می آمد و احساس همزاد پنداری می کرد. میزانسن ها معمولی و تابع کلام بودند. یاد گرفته بودیم قواعد کلی تقسیمات صحنه را رعایت کنیم. قواعد کلی رعایت تقسیمات صحنه ، پشت نکردن به تماشاگر- ماسکه نکردن بازیگرانِ دیگر، و نشکستن دیوار چهارم بود.
یعنی نباید در محدوده ی آوانسن -آن بخش هلالی شکل جلوی صحنه که بیرون از پرده است- بازی کنیم. قطعا موارد جزیی مانند ایست و ایستادن ، راه رفتن و نحوه ی صحیح نشستن روی صندلی را استاد در طول تمرین به ما یاد داده بود. تاکید بیشتر سمیعیان بر حس و بیان و درست حرکت کردن در صحنه بود.
روز آخر تمرین که شب بعدش اجرای اصلی داشتیم. استاد از ما خواست بیاییم جلوی صحنه و همان جا بایستیم.
حمید که انتهای سالن نشسته بود پا شد آمد جلوتر که حرفای سمیعیان را بشنود.
استاد خطاب به ما و در حالیکه به محمد نگاه می کرد گفت:
«در اجرای جشن هنر شیراز هنرمندان بزرگی مانند رضا ژیان نقش احمد آقا و رضا رویگری نقش باقرآقا و شهره آغداشلو نقش گلدونه خانم را بازی کردند. شما دارید پا جای بزرگان تئاتر ایران می گذارید. اما من می دونم شما خیلی بهتر از اونا بازی می کنید. به شرطی که هرچه ازتون خواستم انجام بدید.»
این سخنان استاد سمیعیان غرور و اعتماد به نفس عجیبی به ما داد.
اما مشروط بود به رعایت همه مواردی که در طول تمرین یاد داده بود.
سمیعیان بعد از مکث کوتاهی گفت:
« حالا برید لباساتونو عوض کنید و دقیقا روی رخت آویز خودتان بیاویزید. اسم تون زیرش نوشتم. فردا کسی لباسش را گم کنه نمی گذارم بازی کنه. فردا عصر سر ساعت چهار اینجا باشید. صورت تان حتما با تیغ بزنید چون گریم دارید.»
پشت صحنه رفتیم لباس و شال گردن و کلاه نمدی مان را در جای خودش آویزان کردیم. بعد از آن من و حمید و محمد در حالیکه در مورد نمایش گلدونه بحث و تحلیل سیاسی می کردیم رفتیم به خونه هامون.
بالاخره شب اجرا رسید. لباس پوشیده آماده شدیم برای انجام گریم. یک میز و آینه ی گریم در همان دالان تنگ پشت صحنه گذاشته بودند. خود سمیعیان گریم می کرد. فکر کنم جناب استاد حسین پریش و استاد اسدالله جعفری هم مارا گریم می کردند. من و محمد ریش نداشتیم و فقط باید سبیل می گذاشتیم. صورتمان را باید فون می مالیدیم. سمیعیان با مداد ابروهای مختلف خطوطی بر صورتمان می کشید و مارا پیر تر می کرد. از ١٨ سالکی به ٣٠ سالگی. ولی شاهرخ روحانی هم ریش داشت هم سبیل. سمیعیان ضمن گریم کردن آموزش گریم هم می داد. سمیعیان می گفت برای ریش و سبیل باید از پشم کرپ استفاده کنیم پشم گوسفند مرینوس. می گفت برای ساختن ریش یک دسته تار به اندازه پانزده سانتیمتر از بافت اصلی جدا می کنیم یک طرف آن را با دست چپ بین دو انگشتمون می گیریم و با شانه ای پلاستیکی و کوچک شانه می زنیم تا صاف شوند. در این مدت چسب گریم به صورت بازیگر می زنیم تا آماده چسبیدن شود بعدش با دست راست، حد اکثر ده تار از آن را جدا می کنیم آن را به شکل عدد ٨ می بریم و زیر لب می چسبانیم. شروع باید از زیر لب بازیگر باشد. به همین ترتیب چند تار چند تار با هم می چسبانیم و از زیر لب به طرف بناگوشو شقیقه ادامه می دهیم. با قیچی به آن فرم می دهیم و با دستمال پارچه ای روی آن فشار می دهیم تا خوب بچسبد. بعد از نیمرخ به آن نگاه می کنیم که اگر اشکالی داشت برطرف سازیم. بازیگر باید چند بار دهانش را باز وبسته کند تا ریش و سبیل خوب بر روی صورتش قرار گیرد. یادم است محمد صورتش را فون زده بود و آمده بود برای گریم. سمیعیان به محمد گفت برو با شیر پاکن فون روی لبهایت را پاک کن و بشور. خشک که شد بیا تا برات سبیل بذارم گفتیم چرا گفت اگر روی فون بچسبانم ممکن است بیافتد. اینها آموزش های گریمی بود که از استاد سمیعیان یاد گرفتیم و بعدها به کار بردیم. حتا از چسباندن ریش و سبیل روی تور یا گاز هم نکاتی را به ما آموزش داد. یادم است که شاهرخ صورتش را اصلاح نکرده بود. سمیعیان توی لب رفت ولی چیزی بش نگفت. با مش سفید مقداری از ریش شاهرخ را جو گندمی کرد. و با مداد ابرو به آن سایه زد. گفت امشب برات درست کردم ولی فردا باید صورتت تیغ بزنی.
بوی تافت و چسب گریم و مش ، هنوز در حافظه ی بویایی من ماندگار شده. بوی تافتی که دیگر به خوبی آن روزهای پر از لطلفت استشمام نکردم. حمید هم که همان جا بود شیطنت می کرد و دور از چشم سمیعیان مدادی به سر و صورت ما می کشید.
گریم که تمام شد حمید رفت داخل سالن برای تماشا کردن و ما هم آماده شدیم برای اجرا.
بعد از آنکه پرده کنار رفت صحنه و سالن کاملا تاریک شدند. توی تاریکی اولباید محمد و شاهرخ می رفتند سرجاشون فیکس می ایستادند. بعدشم من باید پاورچین پاورچین می آمدم روی آوانسن بالای پله ها. و وقتی نور موضعی روی صورتم می تابید. باید منولوگم را شروع می کردم.
نور سالن خاموش شد خواستم برم داخل که سمیعیان بازومو گرفت گفت:« صبر کن یک آهنگ پخش می شه تموم که شد تو برو داخل.» گفتم چه آهنگی گفت هیس … پخش که شد می شنوی گوش کن … یه دفه شنیدم آهنگ مردابه. من و ممد در تاریکی پشت صحنه به هم نگاه کردیم و خندیدیم. آخه قبلا این آهنگ شماعی زاده رو شنیده بودیم. هر چند مدت زیادی نبود که خونده بود ولی دیگه چیز تازه ای نبود. ترانه جلو تر که رفت بجای شماعی زاده یه دفه صدای گوگوش را شنیدیم همونکه دنبالش بودم … چه می کنه با من این سمیعیان؟ پیانو … بیوگرافی … حالام مرداب …
باز به ممد نگاه کردم خندید و با دست اشاره کرد یعنی همونکه می خواستی … و با شاهرخ رفتند روی صحنه.آهنگ که تموم شد سمیعیان مشت شو گره کرد و محکم گفت حالا نوبت توئه برو باقر آقا … تبسمی کردم و بدون هیچ استرسی با اعتماد به نفس کامل وارد صحنه شدم صحنه کاملا تاریک بود پا که روی صحنه گذاشتم مانند مادری مهربان مرا در آغوش گرفت. استرسم تمام شد و آرام شدم چیزی که هنوز همین حالت را دارم. قبل ازصحنه استرس اما روی صحنه آرامشی رویایی. پاورچین پاورچین رفتم اون جلو سمت چپ بالای پله ها ایستادم و منولوگم را راحت و آرام شروع کردم :« همه آقا رضا رو می شناسن. همه ی اونایی که قهوه خونه دارن غیر از تازه کارا – و همه ی اون هایی که پاتوغشون قهوه خونه س. آقا رضا از اون آدمهای شیطون صفت بی همه چیزه. – بلا نسبت شما – مثل سگ دروغ میگه.
احمد آقا را معرفی کردم و نوبت می رسید به معرفی خودم:
«بنده هم کوچیک شما باقر آقا – بلا نسبت شماپرخابم. یهو می بینی غروب شده و یه من پیاز من هنوز توی جواله.
اون وقت باهاس پاشم توی غروب – ببخشید توی خیابون سگ دو بزنم …
]سدای غلیان و سدای ممتد استکان و نعلبکی که به هم بزنند[ آخه قدیمی ها یه مثلی داشتند که زیاد معروف نیس. می گفتن: دیزی که پاش پیاز نباشه – بلا نسبت شما – باهاس ریختش توی سطل آشغال.بله راهش اینه. دیزی و پیاز ، قهوه خونه و دیزی ، پیاز و قهوه خونه ، جای فروش پیاز قهوه خونه س.»
بعدش یه ریز رفتم تا پایان منولوگ. و از صحنه خارج شدم
نمایش با حضور احمد آقا و آقا رضا ادامه یافت وسطای نمایش صحنه تاریک می شد من دوباره وارد می شدم و زیر نور موضعی گپ و گفتی کوتاه با تماشاگران داشتم:
« این یه چیز خصوصیه که می خام واستون بگم: کی می گه یه چیز خصوصی هیچ وقت عمومی نیس؟ مگه فقط یه دونه آدم توی دنیا زندگی می کنه؟ و تازه اگه یه دونه آدم توی ئنیا باشه ، مگه عمومی و خصوصی داره؟ »
نور عمومی روشن و وارد قهوه خونه می شدم. در تمرین اولیه در تلفظ عمومی مشکل داشتم. که با تمرین های لب و دهان بر طرف شد. و لهجه مون هم کمتر شده بود.
هر کدام از بازیگران زنی داشتند که اسم همه شان گلدونه خانم بود و با مهاجرت شوهر به تهران ، هر گلدونه ای به سرنوشت تلخی دچار می شد. یکی شون رختشور مردم می شد یکی شون فاحشه و یکی دیگر که زن باقرآقا باشه فقیر و درمانده منتظرش می موند تا برگرده.
در صحنه ای که از گلدونه روایت می کردم باید دشتی می خوندم که با اجازه ی استاد سمیعیان من بجای دشتی شروند بندری خواندم.
« باقر آقا [دشتستانی می خاند. ]
خداوندا دلـم یه جایی بنده همون جـایی که ایوونش بلنده
گلدونه خانوم
به بالینم میا تب دارم امشب که یارخود جدا می بینم امشب
باقر آقا : الهی و الهی و الهی
گلدونه خانوم
سر راهت بیاد مار سیاهی اول بر من زنه دل بر تو بستم
باقر آقا : دوم بر تو زنه که رو سیاهی»
اجرای روان و خوبی داشتیم. در واقع روی صحنه زندگی می کردیم و نقش را پذیرفته بودیم.
نمایش به پایان رسید و ما در انبوه تشویق تماشاگران جلوی صحنه آمدیم و تعظیم کردیم. بعد از آن برای پاک کردن گریم به پشت صحنه رفتیم. گریم مان را باید با شیر پاکن پاک می کردیم. و با آبذ و صابون خوب می شستیم. به خصوص سبیل ها را که با چسب محکم چسبانده شده بود. حمید بلافاصله پشت صحنه آمد و من و محمد را در آغوش کشید و خسته نباشید. گفت.
-بچه ها! اجراتون عالی بود. همه تماشاگرها با دقت نگاه می کردند.
-ممد! خیلی خوب بودی یک قهوه چی واقعی
-مهدی! شهروند خاشی زدی. صداتم بد نیست ها …
احساس غرور می کردم … بازیگر شده بودم و اینها همه را مدیون دوست عزیم محمد می دانستم … چند سال بعد از انقلاب که محمد دیگه تئاتر کار نمی کرد را دیدم گفتم حاج محمد ما را اسیر تئاتر کردی و خودتو کنار کشیدی؟ لبخندی زد و گفت: به شرطی که کارگردان خودت باشی الان هم حاضرم بازی کنم
در ضمن به من همان ممد بگی بهتره … دوستی ما از جنسی دیگه است …
روحش شاد و خاطراتش برخش
ادامه دارد
99/09/20
بندرعباس