گفتند چنینیم و چنانیم دریغا…
اینها همه لالایی خواندن ما بود!
ای کاش درِ دیزی ما باز نمی ماند،
یا کاش که در گربه کمی شرم و حیا بود!
حکایتی از باستانی پاریزی:
می گویند در عهد قدیم الاغ های دهی از پالان دوز شان ناراضی بودند، زیرا پالانی که برایشان می دوخت، پشت شان را زخم می کرد. نهایتاً تصمیم گرفتند جایی جمع شدند و دعایی بکنند تا شاید پالان دوز دیگری به دهشان بیاید.
از آنجا که دلی صاف و ساده داشتند، دعاهای شان مستجاب شد و پالان دوز جدیدی وارد دهشان شد، امّا چه فایده که این پالان دوز هم لنگه همان پالان دوز قبلی بود و نه تنها پالان راحتی برای انها نساخت که از مواد اولیه پالان ها هم کم می گذاشت و این بار نه تنها پشت شان زخمی شد، بلکه به جای دیگرشان نیز فشار می آمد، باز هم تصمیم گرفتند که جمع شوند و برای پالان دوز جدید دعایی بکنند، این بار نیز به لطف دل پاک و بی غل و غش شان، دعایشان قبول شد و پالان دوز جدید هم آمد، امّا صد افسوس و چه فایده؟! این یکی به غیر از دوخت بد و دزدی از مواد اولیه پالان ها، از صاحبان الاغ ها خواسته بود که آنها را در گرسنگی نگه دارد تا شاید پالان ها به تنِ شان اندازه شود و این بار نه تنها پالان شان راحت نبود و پشتِ شان هم چنان زخمی، بلکه دلسوخته و از کرده پشیمان، که چرا قدر پالان دوز اوّلی را ندانسته و ناشکری کرده بودند!
خلاصه، هی جمع شدند و هی دعا کردند و این پالان دوز آمد و آن پالان دوز رفت امّا زخم پشتِ شان خوب که نشد، بدتر هم شد..
تا اینکه تصمیم گرفتند جمع شوند و این بار نه برای رهایی از پالان دوز، بلکه برای رهایی از خریت خود دعایی بکنند!
و سرنوشت بسیاری از ما آدم ها چقدر به حکایت این پالان داران شبیه است.
با این تفاوت که ان دراز گوشان بالاخره با این درک رسیدند که برای خریّت خود باید فکری کنند، ولی ادم ها خیلی مانده است که به این درک برسند!
التماس تفٌکر
فضول محله