دکتر عباس فضلی
این نوشته را به مثابه ی خداحافظی تلقی کنید.
من برای این بازنشسته می شوم تا خود را دوباره باز یابم. از کار اداری و تدریس اجباری خسته شده ام. خصوصا وقتی نه دانشجو می فهمد چه می گویی و نه آموزش می داند چه کار می کنی. به قول ساموئل بکت من چیزی را که بلد نبودم به کسانی درس می دادم که نمی خواستند یاد بگیرند. از این رو، رهایی از جبرهای شغلی، به آدمی پَرِ پرواز می دهد. یادآور می شوم ما با جبرهای ناخواسته ی بسیاری مانند تولد، تاریخ، طبیعت و خانواده، روزگار را سپری می کنیم که چاره ای جز کنار آمدن با آنها نداریم، اما می توانیم از جبرهای خودخواسته دوری گزینیم. چون دیگری بودن و یا شدن، بزرگترین جبر زندگی در جامعه ی مدرن است. مقایسه کردن های دائمی خود با دیگران آفت زاست. مسابقه با دیگران بدترین زجر حیات است. به خاطر حفظ مقام یا ارتقاء شغل، خود را بَرده و بنده ی کسی کردن، از جبریات خودخواسته است. تعلق و تملق اداری آزرده ترین رنج هاست. گریز از این موارد دل شیر می خواهد. البته هنوز درنمی یابم چرا عده ای وجود خود را به این امور موهوم و صفات مذموم می فروشند؟
از یاد نمی برم که سال ها پیش، برای رهایی از این آفات اخلاقی و جبریات اداری، حتی حاضر شدم شغل دانشگاهی خود را از دست بدهم. در مدت شش ماه تعلیق، بهترین آزادی و سرفرازی را تجربه کردم. هر چند خیزش دانشجویان و همت همکاران عرصه را بر صادرکنندگان اخراج تنگ کرد و ناچار از بازگشتم به دانشگاه شدند. با وجود این، همواره موضوعی مرا رنج می داد و آن این که شاید من هم قربانی نظام ایدئولوژیک ام و ناخواسته در یک بازی نمایشی حضور یافته ام. رومن گاری می گوید: نمایش های هالیوودی به من فهماند که سه چهارم زندگی سیاسی کنونی و زندگی ایدئولوژیک هم نمایش اند.(معنای زندگی ام ص 57) هیئت علمی شدن یک روحانی در دانشکده ی پزشکی چه معنا دارد؟ تدریس معارف اسلامی و ادبیات فارسی، دانشجویان دانشگاه علوم پزشکی را نه ادیبی بار می آورد و نه مذهبی. اگر آنچه را داشته اند نستاند، چیزی بر آن ها نمی افزاید. هر چند تلاش کردم گونه ای دیگر باشم، اما محصول آن رضایت خاطرم را جلب نکرد. نوعی آب در هاون کوبیدن!؟!
در هر صورت، پس از آن دوره بود که بیشتر خواندم و نوشتم و تنهایی خود را در این دو مهم جستجو نمودم. خود را در جمع دوستان همفکر یافتم و به ایراد سخن در نشست های علمی پرداختم و واکنش آن ایده ها را با نوشتن در وبلاگ و تلگرام و واتساپ تحکیم نمودم. گویا امروز به قهرمانِ واپسین اثر سینمایی کوروساوا یعنی مادادایو(نه، هنوز نه) تبدیل شده ام. چنان که می دانید، داستان فیلم بر رابطه ی میان هیاکن اوچیدا و شاگردانش تمرکز دارد. در سال 1943، اوچیدا شغل تدریس در دانشگاه را رها کرد تا بر نوشتن تمرکز کند. اما زمانی که خانه اش بر اثر بمباران هوایی در آتش سوخت و ویران شد به ناچار در کلبه ای کوچک یک زندگی حقیرانه را آغاز کرد. اوچیدا به رغم فقر و تنگدستی، آزادگی و آزادمنشی خود را همواره حفظ نمود. هر کس که با او مواجه می شد از آن همه سرزندگی و شادمانی و امید به زندگی او به وجد می آمد.
و اکنون خرسندم که حاصل آن دغدغه ها در چهار کتاب «سفرنامه هند»، «زیستن در نوشتن»، «مغازله با مرگ» و «مواجهه با متن» می درخشد و مرا به آینده ای امیدوار و آرامشی پایدار دعوت می کند تا روزی که چند اثر دیگرم چون «دین و اسطوره» و «خاک غریب» و «نکته های نیکو» رونمایی شود.
هر دم جوان تر می شوم وز خود نهان تر می شوم/ همواره آن تر می شوم از دولت هموار من/مثنوی،4/1878
در پایان باید بگویم: من از میان دو گزینه ی ماکیاولی، بهتر آن است که بیشتر دوست مان بدارند تا از ما بترسند یا آن که بیشتر بترسند تا دوست مان بدارند؟ فوئنتس وار، اولی را انتخاب کردم. هر چند شهوت قدرت و ثروت، برخی روحانیون را به سوی دومی سوق داد.