یادداشتی بر سومین اپیزود فیلم قصه های کیش:« در» ساخته ی محسن مخملباف
ویسنده: سید یوسف قریشی
این نوشته دنباله و آخرین بخش از از یادداشت هایی است که در تواریخ سوم و بیست وششم مهرماه امسال با محوریت بررسی فیلم سینمایی «قصه های کیش» در همین روزنامه به چاپ رسید.
همانطور که پیش تر نیز گفته شد این فیلم در سال ۱۳۷۷ با پیش تولیدی برای ۷ اپیزود آغاز به کار نموده و طی حواشی فراوان پیش آمده، نهایتا با ۳ فیلم کوتاه بیست و چند دقیقه ای از تقوایی،جلیلی و مخملباف به اکران رسید وبه جرئت میتوان آن را در شمار مهم ترین آثار سینمایی دهه ی ۸۰ شمسی به حساب آورد.قصه های کیش همچنین در سال ۱۹۹۹ میلادی موفق به حضور در جمع ۵ نامزد نهایی دریافت جایزه ی نخل طلایی کن بود که نهایتا نتیجه را به فیلم رُزِتا ساخته ی ژان داردن بلژیکی واگذار نمود.
اینک در بخش سوم و پایانی یادداشتی بر فیلم قصه های کیش، به بررسی اپیزود «در» ساخته ی محسن مخملباف خواهیم پرداخت.
فیلم در باره ی پیرمردی جنوبی است که تمام زندگی اش را فروخته و تنها یک در چوبی (در خانه اش) برای او باقی مانده است.او در چوبی را بر پشت نهاده و در حال حرکت کردن در بیابانی است که به ناگاه پستچی برای او نامه ای می آورده و پیرمرد برای دریافت نامه از حرکت می ایستد.
برای درک این موضوع که اینجا و در این فیلم سرو کار ما با یک داستان واقع گرایانه نیست تنها به تماشای همان پلان اول فیلم نیاز است.به طبع، تماشای دری چوبی که در یک بیابان بی آب و علف و به خودی خود در حال حرکت است اطلاعاتی بیش از طرح یک سوال و معرفی فضای فیلم برای ما ایجاد مینماید.پس لازم است تا طبق خواسته ی فیلم، از همان ابتدا سعی بر آن داشته باشیم تا با ذهنی بازتر و به دور از قوانین علت و معلولیِ واقع گرایانه، قصه را با تعاریف و قراردادهای موجود در خودش بسنجیم.
پیرمردی با دری چوبی بر پشت در حال حرکت است، پستچی نامه ای می آورد،پیرمرد که بی سواد است از او میخواهد که نامه را بخواند، پستچی نامه را میخواند، نامه نوشته ی پسری است که عاشق دختر پیرمرد شده است، پیرمرد نامه را پاره میکند و به حرکت ادامه میدهد.
از آنجا که در یک فیلم کوتاه آنچنان مجالی برای معرفی و توضیح شخصیت وجود ندارد،هنرنمایی یک فیلمساز در قدرت فشرده سازی و خلاصه نمودن آشکار میشود، و در اینجا براستی میتوان گفت که مخملباف تا حد زیادی موفق است تا تنها با چند نما و دیالوگ آن مقدار شناختی که از شخصیت برای ما نیاز است را ایجاد کند.پیرمرد خسته است، بی حوصله است،دختری جوان دارد،تنهاست، مقصدی دارد و باید حرکت کند؛ فهمیدن همه ی اینها برای مخاطب تقریبا دو دقیقه طول میکشد و این نشان از عملکرد قابل قبول فیلم تا اینجا دارد.در ادامه هنگامی که پستچی به سمت دوچرخه ی خود بازمیگردد، دختری مشکین پوش همراه با یک بزغاله ی کوچک مشکی وارد میشود و به دنبال در به راه می افتد.تشابه رنگی پوشش این دو موجود کوچک در یک نمای باز معنای خاصی ایجاد میکند. همچنین به نظر می آید همانگونه که دخترک طنابی به گردن بزغاله افکنده و آنرا به دنبال خود میکشد، درچوبی نیز دخترک را در جست و جوی خانه و کاشانه اش با افساری نامرئی به دنبال خود میکشد.
سپس گروهی از مردان نیمه برهنه ی جنوبی در حالی که بر دمام های خود میکوبند به در میرسند. اینبار بر در میکوبند و دنبال عروسی و یا عزایی میگردند.پیرمرد اظهار بی اطلاعی نموده و دوباره به راه می افتد.
این دومین باری است که پیرمرد از حرکت می ایستد، منتها اینبار دختر به همراه پیرمرد در خانه است.دوربین در جریان گفت و گوی پیرمرد و دمام زنان چندباری به دختر سر میزند تا حالات روانی اورا آشکار کند و در اینجا تنها امید و آرزوی دوربین برچشمان دخترک دوخته میشود، چراکه دیگر اجزای صورت دختر با برقع پوشیده شده است. به همان میزان که این طراحی از نظر معنایی شاعرانه از آب درامده و همچنین بازیگر دختر (که به عقیده ی من بهترین بازی این اپیزود است) مارا به مسئله و زیست شخصیت نزدیک میکنند، قاب ها نیز برای دختر به طرز خارق العاده درستی، بد قواره اند. یعنی دوربین برای پیرمرد به اندازه عمل میکند اما همان قاب ها برای دختر کوچک و محدودتر بنظر می آید؛ مثل آنکه بخواهیم پیراهن مردانه ی پدری را بر تن دختر کوچکش بکنیم. دوربین با همین توجه ساده در همسان بودن اندازه ی پلانهای بسته ی دختر به مانند پدرش و عدم اندازه گیری مجدد اندازه ی قاب ها به صورت متناسب با خود کاراکتر، ناچاری دخترک به پیروی از تصمیمات پدر را به زبان سینما ترجمه میکند؛ درست مانند همان اولین نمای ورود دختر، چنانچه بدون هیچ سوالی پشت پدر به راه می افتد و حیوانی را نیز به دنبال خود میکشد.
کمی جلوتر دوربین مانند پلانهای اولین توقف پیرمرد برای پسر پستچی بر نکته ی دیگری نیز تاکید میکند: پیرمرد مقصدی دارد و باید دوباره به راه بیفتد.این توقف ها و دوباره به راه افتادن های پیرمرد در این بیابان از منظر فرم نیز در فیلمنامه قابل توجه است.چنانچه ماجرا به مانند گنجی در این بیابان، پنهان شده است و حرکت با پیرمرد و هر چند فرسخ یکبار توقف با او و کسب اطلاعات از آدم هایی که بیرون از در ایستاده اند مارا به آرامی به محل گنجمان میرساند.به عقیده ی من نکته ای که همینک به آن اشاره شد شاید یکی از مهم ترین عناصر جذابیت این فیلنامه ی غیر واقع گرایانه باشد، چرا که به طور معمول چنین قصه هایی مجبورند تا چندین برابر یک قصه ی رئالیستی(واقع گرا) تلاش کنند تا مخاطب با آنها همراه شود و مسیر را تا انتها ادامه دهد؛ و اینجا فیلمنامه به طرز بسیار خلاقانه ای از طریق پر وپیمان کردن فرم خویش به حل مسئله ی احتمالی پیش روی خودش میپردازد.به نظر، این فیلمنامه به همان میزان که دغدغه ی بازتاب دنیای درونی مولفش را یدک میکشد الگو و برنامه ریزی بسیار درستی نیز برای مخاطبش در نظر میگیرد.
القصه؛پیرمرد به راه خود ادامه داده تا به کنار دریا میرسد و آنگاه درچوبی را زمین میگذارد؛ پیرمرد،دختر و بزغاله پشت در آرام میگیرند و اینگونه دریا تمام خانه و کاشانه ی آنها میشود.مخملباف در اینجا با بستن تنها یک قاب، نثر فیلنامه اش را تبدیل به نظم تصویر میکند.دوربین نیز مشخصا کمی آرام گرفته و برای یک دقیقه هیچ حرکتی جز امواج آرام دریا دیده نمیشود.بعد از اتمام یک دقیقه توجه اختصاصی دوربین به نبوغ فیلمساز، صدای زنگ دوچرخه ی پستچی چرخ های قصه را دوباره به راه می اندازد، منتها پیرمرد دوباره دست رد میزند؛ او اگرچه حالا ازحرکت ایستاده اما کماکان مقصدی دارد.
پایان بندی فیلم مفصلا جای بحث دارد؛همین چند کلمه و همین تک پلان؛پستچی میرود،قایقی می آید،پیرمرد را با افساری نامرئی به دریا میکشد و تمام.بیش از هرچیز نکته ی قابل توجه عدم حضور دختر در پایان قصه است؛ چنانچه میطلبد تا بار دیگری حضور او از ابتدای فیلم تا اینجا را مرور کنیم.دختر و حیوان تنها شخصیت هایی هستتد که در تمام طول قصه هیچ کلامی از زبانشان بیرون نمی آید و در میزانسن، حتی حیوان نیز از دختر فعال تر عمل میکند.در ابتدای ورود دختر حیوان از حرکت ممانعت میکند و دختر اورا روی زمین میکشد و همینطور چند نما جلوتر نیز هنگامی که پیرمرد و دختر پشت «در» آرام میگیرند حیوان از حاشیه ی امن بیرون میزند و دختر دومرتبه اورا به پشت «در» میکشد.حیوان کوچک را میتوان به نوعی نمود انگیزه ی درونی و جوانی دختر در قصه بشمار آورد.پیرمرد نیز در تمام طول قصه هیچ ارتباط کلامی و یا حتی چشمی با دختر برقرار نمیکند و گویی او در جهان پیرمرد نه تنها جایگاهی نداشته که حتی حضور هم ندارد.نمای پایان بندی فیلم را از منظری میتوان حتی pov (نمای نقطه نظر شخصیت)دختر دانست،منتها اگر اصل طراحی دوربین براین اساس بوده، در اجرا درست اندازه گیری نشده است؛چراکه نما از قسمت بیرونی «در» آغاز شده و این درست هنگامی است که دختر در پلان قبل پشت قسمت داخلی»در» قرار داشته است.الا ایحال فیلم با قدم برداشتن پیرمرد به سمت قایق و دریا به اتمام رسیده و بنظر تا حد زیادی موفق به درگیر نگاه داشتن ذهن مخاطب پس از پایان میشود، و با اهمیت تر از همه ی اینها آنکه نه تنها برای دستیابی به این خواسته ی خود دست به دامان «پایان باز» نمیشود،که اتفاقا به شکل بسیار حساب شده ای و در لحظه ای دقیق دکمه ی پایان را فشار میدهد .پیرمرد با دری چوبی به میان دریا میرود،حالا این «در» یا اورا غرق میکند و یا قایق چوبی شناوری میشود و پیرمرد را نجات میدهد. فیلم قبل از مشخص شدن سرنوشت مرگ و زندگی پیرمرد به پایان میرسد و این پایان بندی، علیرغم شکل ظاهری اش به هیچ وجه یک «پایان باز» نیست؛چراکه اصلا موضوع مد نظر در نتیجه گیری فیلم سرنوشت زندگی و یا مرگ پیرمرد نیست، که بازگشت استعاری او به دریاست.اگر دوربین چند لحظه ای بیشتر دوام می آورد، اتفاقا چرخه ی معنایی همه چیز در نقطه ی پایان دچار فروپاشی میشد. مشخصا مخملباف توانسته تا با بهره گیری از تجربه ی خویش به طرز بسیار خلاقانه و درستی از پس فیلنامه ی نسبتا دشوار «در» برآید و به عقیده ی من قصه اش را به بهترین اپیزود «قصه های کیش» بدل کند.البته این مورد جای بحث بسیار دارد، چراکه مشخصا فیلم تقوایی نیز بسیار با اهمیت و نفیس است و شاید فراتر از تحلیل و نقد، در اینجا نقطه نظرات شخصی نیز برای گوینده تعیین کننده باشد. لیکن همانطور که پیش تر نیز گفته شد، «قصه های کیش» را در مجموع میتوان از مهم ترین فیلمهای دهه ی ۸۰ سینمای ایران به شمار آورده و تماشای این اثر را حداقل بر هر هرمزگانی واجب دانست؛چراکه شایسته است تا هر فرد دستکم قصه های خانه ی خویش را دریابد تا امید به آن روز که اصالتهای فرهنگی هر قوم به دستان و اذهان مردمانش در گودال فراموشی تاریخ مدفون نگردد.