نوشته ی: آرت بوخوالد – آمریکا
ترجمه ی: « فندق شکن» ماهنامه ی گل آقا
تا عروسی برادرزاده ام (فیلیپ) با همسر آینده اش«ژاکلین» وقت زیادی نمانده بود،از این رو برای این که بدانم آن ها به چه چیزی بیشتر نیاز دارند تا بتوانم برایشان تهیه کنم به منزل برادرم رفتم . هنوز چند دقیقه ای از ورودم نگذشته بود که تلفن زنگ زد و کسی از آن طرف سیم از برادرم پرسید که:«به نظرت «فیلیپ»و «ژاکلین»به چه چیز نیار دارند؟!»و برادرم این طور شروع به پاسخ گویی کرد:«آن ها به چند تا پنجره نیاز دارند! نه … فرقی نمی کند که سایبان داشته باشند یا نه…»
هنوز من در این فکر بودم که»چرا،آنها به چند تا پنجره نیاز دارند؟!» که نفر بعدی تماس گرفت و این بار برادرم این طور جواب داد:«بچه ها به یک دودکش بلند نیاز دارند!آره… هرچه بلندتر، بهتر!»باز هم زنگ نفر سوم اجازه ی تعمق بیشتر درباره این خواسته های عجیب برادرم را از من گرفت. این بار به مخاطبش گفت:«گچ بری؟ فکر خوبی است. باشد، هر وقت دیوارها آماده شد، برای گچ بری کردن شان خبرت می کنم!»
در این جا دیگر به برادرم مهلت ندادم و به محض این که گوشی را زمین گذاشت علت این گونه درخواست ها را پرسیدم. او در جوابم گفت: آخر این یک رسم است که اگر شخصی می خواهد چیزی برای یک زوج تازه ازدواج کرده بخرد،باید چیزی بخرد که آن زوج بیش از همه چیز به آن نیاز داشته باشند.
چیزی هم که «فیلیپ»و«ژاکلین» بیش از همه چیز به آن نیاز دارند یک خانه است. از این رو من با مشورتی که با دوستانم کردم، تصمیم گرفتم از همه ی اقوامی که مایلند چیزی برای بچه ها بگیرند خواهش کنم قسمت های مختلفی از خانه،مثل دیوارها، سقف ها، پنجره ها و …. را به آنها هدیه بدهند تا به این طریق مشکل مسکن شان حل شود. مگر به نظر تو این کار اشکالی دارد؟
گفتم: اشکال که ندارد. ولی خوب، فکر می کنی قیمت بعضی از اجناس، مثلا «سقف»خیلی گران است و ممکن است کسی نتواند هزینه ی آن را بپردازد؟
– فکر این را هم کرده ایم. اجناسی مثل سقف را که قیمت بالایی دارند چند نفر با هم می خرند که فشاری به آنها وارد نشود.
– عجب! ولی اگر یکی از قسمت های خانه که توسط آشنایان تهیه می شود، به سایر اجزای خانه نخورد چه کار می کنید؟!
– خیلی ساده. ما با صاحب یکی از مغازه های لوازم پیش ساخته منازل که در محل مان است، صحبت کرده ایم و او قبول کرده اجناسی را که با هم جور نباشند، برایمان معاوضه کند.
در بین این صحبت ها بود که مجددا تلفن زنگ زد. و این بار برادرم این طور پاسخ داد:«سینک ظرفشویی؟ باشد، خیلی خوب است نه … فرقی نمی کند . فقط بهتر است که به رنگ کابینت شان بیاید…. کابینت شان چه رنگی است؟ هنوز معلوم نیست. چون آنها هنوز کابینت ندارند. چی …؟ یعنی تو کابینت شان را هم تهیه می کنی؟ واقعا ، نمی دانم چه طور از تو تشکر کنم؟!»
وقتی مکالمه اخیر هم تمام شد، از برادرم پرسیدم: خوب، وقتی همه ی این لوازم تهیه شد چه کسی آن ها را به هم متصل می کند؟
– عجب سئوالی می کنی؟! انگار یادت رفته است که «فیلیپ»مهندس راه و ساختمان است . تازه ، چند تا از همکارانش هم قول مساعدت به او داده اند.
در این موقع تلفن مجدداً زنگ زد و برادرم این بار این طور صحبت کرد:«نه، بچه ها قهوه جوش و لوستر دارند. چی؟ می خواهی اجاق گاز بگیری؟ واقعا مرا شرمنده می کنی. راستی در باره ی الوارهای سقف هم متشکرم(!)»
– خب من دیگر، باید بروم. ببینم نمی خواهی چیزی که من باید برای بچه ها تهیه کنم بگویی؟ البته این طور که پیداست به نظر نمی آید چیز قابل توجهی برای خرید مانده باشد!
– شوخی می کنی! اتفاقا اصل مطلب مانده است.
– اصل مطلب؟ منظور؟
– ما با بچه ها تصمیم گرفته ایم هزینه ی خرید زمینی را که این منزل اهدایی باید در آن ساخته شود به عهده ی عموهای عروس و داماد بگذاریم!خوشبختانه «فیلیپ»سه تا و «ژاکلین» هم دو تا عمو دارد. از این رو پول زمین به پنج قسمت تقسیم می شود! البته صاحب زمین قبول کرده است که بهای زمین را به طور اقساط از ما بگیرد! راستی دسته چکت که همراهت هست؟!