زینب نورالدینی
بازدید از زندان برایم مانند دیدن فیلمی درام ، تلخ و شیرین و تراژیک بود ، لختی خنداند و لختی دیگر ، اشک به چشمانم آورد.
می دانستم فرصت و مجال اندک است و نادیده ها و ناشنیده ها از جماعت محصور ، بسیار ! سعی می کنم در بازدید از هر بخشی ، سراغ افرادی خاص بروم و حال و روزشان را جویا شوم. بدین منظور به سرعت از راهروها می گذشتم تا بیشتر وقت ام صرف گپ و گفت با « بندیان گرفتار دیوارها و میله ها « شود و در این دید و بازدید ، چند « قاب « در خاطرم ماندگار می گردد!
ابتدای ورود به بخش مردان ، جماعت قابل توجهی را نظرم را به خود معطوف میکند که به ختم قران نشسته و به ذکر و دعا مشغول بودند؛ البته معلوم نمی کرد که آسا به راستی متحول شده و در اندیشه رستگاری اند یا تاثیر حفظ و قرائت قرآن در کاهش مجازات ، مشوق آنها بوده است. هر چه باشد ، باید از آن استقبال کرد و با نگاهی مثبت بدان نگریست؛ کسی چه می داند ، شاید آیه ای کوچک آن چنان زلزله ای در رگ و پی فرد ایجاد میکند که برای همیشه مایه رستگاری اش گردد.
پس از بازدید از کارگاه های آموزشی و اشتغال ؛ کمی آن سوتر ، چشمانم به گروهی از زندانیان می خورد که اگر چه اغلب جوان بودند اما میان شان افراد مسن نیز دیده می شدندو هر کدام ، دم را غنیمت شمرده و درخواستی از رئیس کل یا دادستان داشته و آن را مطرح می کردند.
یکی از جوانان به دادستان نزدیک می شود و می گوید مدتی از حبس اش می گذرد و در پاسخ به سوال دارستان در خصوص علت گرفتاری ، می گوید : « ۳۰ تومن بدهکارم « !
برای من هم که شاهد درددل جوان با دادستان بودم ، میزان بدهی ، تعجب آور است و پرسش های پی در پی دادستان در این باره مشخص می سازد که این بدهی تعجب دادستان را هم برانگیخته و به دنبال راه حلی قانونی برای حل مشکل می گردد.
جوان در پاسخ دادستان که می پرسد چرا بدهی ۳۰ تومنی را نمی دهی ؟ می گوید : مساله ملکی است و طلبکار ، فقط در ازای گرفتن پول ، رضایت می دهد!
دارستان دوباره میزان دقیق بدهی جوان را می پرسد و در جواب ، می شنود: ۳۰ تومن ! فقط ۳۰ میلیارد تومن ! و البته « میلیارد « را با صدایی خفیف می گوید !
برق از سرم می پرد و متعجب می مانم.
نمی دانم جوان در اندیشه مزاح با دادستان بود یا واقعیت را بیان می کرد ؛ هر چه بود، چنان « ۳۰ میلیارد « می گفت که گویی پولی خرد و ناچیز است و باقی مانده از خرید و بی ارزش !
پایان دیدار، گذارم به بند نسوان می افتد و در بازدید ، چشمم به کودکی می افتد که در تخت میانی و زیر ملحفه ای ، خوابیده بود.
بهت زده به صورت زنان حاضردر اتاق نگاه می کنم و نمی دانم چگونه پرسش ام را مطرح کنم که به غرور مادرانه اش بر نخورد.
نگران بودم پرسش ام تداعی کننده خاطرات تلخ این مادرِ در بند شود اما خود پیش دستی می کند و لب به سخن می گشاید .
۲۷۰ ملیون تومان بدهی مالی زن جوان است که با طفلی خردسال ، گرفتار بند و زندان شده است.
وجود کودک توجه همگان را بخود جلب میکند و هر کسی ، در اندیشه راه چاره ای برای خلاصی مادران دربند و کودکان محکوم به تحمل عقوبت مادر می باشد.
۴ سال از گرفتاری این مادر جوان می گذرد و تصور آینده مبهم کودکی که از بدو تولد ، بازی و شیطنت های کودکانه اش در راهروی تنگ و فضایی نامناسب سپری شده ، راه گلویم را می بندد و نفس کشیدن را سخت می کند.
نمی دانم « طمع « بوده یا « ساده انگاری» و « زیاده خواهی « که گرفتاری این جماعت را موجب گشته اما ، هر چه که باشد ، امروز شاهد آدمیانی گرفتار بودم که در سر اندیشه ای جز خلاصی ندارند و امیدوادانه به هر ریسمانی چنگ می زنند !
هنگام خروج از بند، مادر جوان دستم را می فشارد و با بغضی آشکار و چشمانی نمناک ، بریده بریده ، از من و همکارانم چاره جویی می طلبد و تمنای رهایی دارد!
قول میدهیم فراموشش نمی کنیم و از هر مرجع ذیصلاحی برای خلاصی اش استمداد می طلبیم !
خدا را چه دیدی ، شاید از راهی غیر منتظره وسیله رهایی گرفتارانِ مستحق فراهم شود !
بر اساس شنیده ها، گویا تنها ۳ مادر مقروض با مجموع بدهی کمتر از ۴ میلیارد تومان وجود دارند که با کمک نیکوکاران و اهل کرم ، امکان خلاصی شان وجود دارد و می توان آنان را به زندگی باز گرداند !
کسی چه می داند ، شاید کودک خوابیده در بند ، با مهیا شدن شرایط و رهایی و نجات مادر ، در آینده ای نزدیک ، منشاء اثر در جامعه شود و به قهرمانی برای مردم مبدل گردد ؛ کسی چه می داند!