به نام آن که به حکمت گرفت و به رحمت داد.
خورشید هنوز قصد نداشت طلوع کند ؛ مهی سنگین تمام دریا را پوشانده بود و جزیره ای دیده نمی شد.
سکانش در دست ناخدا و با چشمان خمارِ خواب به جلو خیره شده بود . دیگر نا نداشت ، به زور بیدار مانده بود و هر لحظه سرش پایین می افتاد ، اما ناخدا با زورگویی اورا بیدار می کرد !
دوست داشت داد بزند : رهایم کن ، خسته ام! ولی کشتی ها حق خسته شدن نداشتند. با لجبازی چشمانش را روی هم گذاشت ، چند دقیقه نگذشته بود که صدای داد او را بیدار کرد . برخلاف چند دقیقه پیش ، روی عرشه اش مملو از جمعیت بود صدای فریاد ها به گوشش می رسید و او با هراس آرزو می کرد انسان ها از پس دریا بربیایند!
سرش را کمی جا به جا کرد که با داد و فریاد های بیشتر مواجه شد ،با چشم دنبال فانوس دریایی می گشت اما هیچ نوری نمی دید! ناخدا داد می زد و ملوانان دور هم می چرخیدند ؛سکان با سرعت تکان می خورد و کشتی ترسیده بود .
خودش را تکان می داد و به فکر راه نجات می گشت ؛در چشمان کشتی ، اشک جمع شده بود و بغض گلویش را می سوزاند. صدای کوبیدن پا به عرشه اش حالش را بدتر می کرد و نفت* روی تنش سنگینی!
دلش می خواست برگردد به جایی که حرکت کردند ، دلش یک لنگر انداختن معمولی می خواست. چشمانش را بست و باترس زمزمه کرد : فقط زنده بمانم!
کاش جریان کشتی تایتانیک را نشنیده بود ، کاش ساعت ها با دوستانش بر سر تایتانیک بحث نکرده بود ، کاش حال همه چی آرام بود ، کاش ذهنش درد نمی کرد!
لحظات به سختی می گذشت هر یک ثانیه برایش یک ساعت سپری میشد . بی حسی تمام وجودش را در بر گرفته بود و لبخند های تلخ می زد! انگار ناخدا هم از نجات جان او ناامید شده و سعی در نجات خودش داشت. باد از سمت غرب می وزید و موج ها به شدت به بدنه کشتی می خوردند شاید ان لحظه بقیه کشتی ها ارام ترین سفر ممکن خود را پشت سر گذاشته بودند، صدای داد ملوان کمی او را به دنیای فلزی خود امیدوار کرد :_جزیره می بینم ،یک جزیره انجاست. خوشحالی در کمتر از یک صدم ثانیه موتورش را پر کرد و امید ، سنگینی بار نفت را از روی دوشش برداشت .
ناخدا با سرعت ،نقشه ی خود را باز کرد و همان طور که دست به ته ریش قهوه ای اش می کشید ؛تایید کرد _:آفرین ملوان ، ما رو از این مهلکه نجات دادی . یک جزیره توی راهمان است ؛ به سمتش حرکت می کنیم .
و چقدر زیبا بود، رویای لنگر انداختن در نزدیکی خشکی. از دوربین های داخل بدنه اش به نقشه ی ناخدا خیره شد. نگاهی به اسم جزیره انداخت و به راستی درست می گفتند که :چون به بلندي هاي اطراف آن برآيند، در نظر مانند كيش نمايد كه تركش باشد.
جزیره ی کیش مانند نور شمعی در میان تاریکیِ وهم الود بود ، مثل امیدی در میان نا امیدی ، روشنایی در پس تاریکی و تلاشی که باعث زنده ماندن می شود .
ناخدا با حداکثر سرعت و دقت به طرف جزیره حرکت کرد ، وحشت زده بود و پلک چپش ، عصبی ، می پرید . با حرکات خشن و تند سکانش را تکان می داد اما او تنها زنده ماندن را می خواست ؛ این درد ها که چیزی نبودند! نزدیک ساحل شده بودند ؛ ملوانان زیر لب ناسزا می گفتند، به فانوس دریایی ای که نبود! کشتی با چشمان باز به تصویر کمرنگ جزیره ی کیش خیره شد، تصور کرد زیبایی توصیف ناپذیرش را ، مکان های دیدنی ای که قطعا زیاد بودند ، آدم های جدید و دوست داشتنی ،چشم هایش را باز نگه داشته بود و نشکستن ، سالم ماندن و زنده بودن را تصور می کرد .
جزیره ، دیگر یک تصویر نقاشی شده ی رویایی نبود ، کم کم تمام جزئیاتش پدیدار شد و خیال همه را راحت کرد ؛ جزیره واقعی بود ، جزیره کیش واقعی تر از هر واقعه ای بود! کشتی لبخند بزرگی زد و اماده ی پهلو گرفتن شد اما ناگهان فشار زیادی در وجودش حس کرد همزمان با درد در کل سیستمش، صدای ناله ی ناخدا و ملوانان در گوشش پیچید.
صداها چرخ می خوردند و محکم خودشان را بر دیواره های چوبی مغزش می کوبیدند – خداروشکر زنده ایم _نمی تونیم بیاریمش بیرون _کشتی به گل نشست – امروز روز بدشانسیِ این کشتی بود .
یک لحظه ارزو کرد تمام اینها دروغ باشند، التماس کرد که او هنوز بتواند جا به جا شود ،قسم داد به کشتی بودنش ،که ذهنش را خالی کند ،تا معنی این جملات را نفهمد؛ ولی حقیقت مانند پتکی بر سرش فرو می رفت و چقدر سخت بود حقیقت تلخ!
آدم ها راست می گفتند : حقیقت مانند ته خیار تلخ بود.
در این لحظه احساس خوردن صد ها جعبه ته خیار تلخ را داشت ، و چه کسی می دانست که کشتی ها چقدر از حقیقت بدشان می آید! دلش فریاد می خواست ، کمی درد دل و خواب! آری ، کشتی ها هم حرف دل دارند ؛ حرف دل هایی که درد دل شدند. افسرده شده بود ؛ روز ها پس از هم می آمدند و می رفتند؛ هشتاد روز گذشت و یونان نتوانست کشتی اش را نجات دهد. ناچار نفت را خالی کرده و کشتی یونانی را مانند چوب فرسوده ای رها کردند.
روزها با چشم های قرمز به تکاپو ی اطرافش چشم می دوخت و شب ها به قدم زدن های گاه و بیگاه انسان ها؛ با درد اعتراف کرد که به این مخلوق دو پا حسادت می کند ؛ حسادتی امیخته به حسرت! جای جای عرشه اش درد می کرد؛ ردپای ناخدایش محو شده بود و صدای داد ملوانان را به یاد نمی اورد. در گوشش پرشده بود از جیغ های سرمستانه ی انسان ها که از او تعریف می کردند، فلش دوربین ها بینایی اش را ضعیف کرده بود و احساس پیری می کرد .
آنها چه داشتند که خدا همه را برایشان به سجده در آورد ؟ او در خیابان غروب کیش بود داخل میدان غروب زیبا و نزدیک پارک ساحلی غروبِ خیال انگیز! نام غروب او را یاد تنهایی هایش می انداخت ، یاد غروب نامی که نه تنها در ظاهر زندگی اش بلکه در باطن وجودش فرو رفته بود . شاید باید این نام را هم مدیون خدا می بود ،که غروب خورشید را کاملا رو به رویش گذاشته بود .
چشمانش را بر روی دوربین ها بست و گوش هایش را به ندای درونش سپرد __ مشکلاتت تمام شده . سرنوشت زیبایی های خودش را دارد و تو انها را هدر می دهی زندگی کن و لبخند بزن بگذار هر رهگذری که روی عرشه ات پا گذاشت با نگاه کردنت زمزمه کند: «هنوز امیدی برای زندگی کردن هست!» صدا ادامه داد – روزهای خوش قدیم را می خواهی ؟ همان روزهایی که با دوستان خود رو به غروب یونان حرف می زدید ؟ آن روزها که سفر می کردی و کسی اسمت را نمی دانست ؟ کجا ی زندگی ات هستی ؟ گذشته ؟ حال ؟ اینده ؟ تو در خلاء زندگی می کنی و روز به روز شکسته تر می شوی فکر کردن به بدی های دنیا اول از همه به «خودت» ضربه می زند.
کشتی یونانی لبخندی زد : – هر روز هزار نفر بر روی عرشه ات قدم می زنند ، بر بدنه ات دست می کشند، هر غروب در کنار تو، داخل قاب گوشی خود را جا می کنند ؛با تو خاطره می سازند و با تو ثبتش می کنند. عاشقانه های کنار غروب ، گریه های بعد از ظهر ، اشتی کردن ها ی زیبا ، شیطنت های صبح ، قدم زدن ، لبخند زدن همه ی اینها را در کنار تو تجربه کردند در کنار «کشتی یونانی» چشم هایش را دوخت به انسان ها و زمزمه کرد __ خدایا! زیبایی های بی نظیری در آدمیت دیدی ، باید سجده کرد در مقابل موجودی دو پا ، که با همه ی بد بودنش ، عاشق می شود ، گریه می کند و می خندد!
خیره شد به غروب دریا( :انسان ها! بیایید ، ثبت کنید این لحظه را ؛ کشتی ای به گل نشسته ، رو به روی غروب خورشید ، لبخند می زند به نشدن های زندگی اش !)
نگاهی به جزیره کرد زیبا بود ، خیال انگیز ؛ کیش را دوست داشت. بکر بودن کیش را می پرستید. آیا مهم بود که یونانی ها او را رها کردند ؟ اهمیت داشت آرزوهای به گل نشسته اش ؟
کشتی یونانی ، جزیره ی کیش و مردمانی که با همه سختی ها ، باز زیبا هستند، همین سه تا بس است! خورشید و غروبش هم خلوت سه تایی اشان را ستایش می کند ؛ و این خداست که بر آنها لبخند می زند . همان خدای مهربان انسان ها!
گفته شده که بار کشتی یونانی در آن زمان ، نفت بوده است
*تعریف کیش از لغت نامه ی دهخدا *