نوشته ی: اسلاومیر مروژک – لهستان
ترجمه ی: داریوش مودبیان
بخش های کوتاهی از نمایش نامه:
…سفیر کبیر: نه، اصلاً ایشون دبیر اول سفارتخانه ی ما هستند.
نماینده: اوه، عجیبه! این که همچین سفیدپوست نبود.
سفیر کبیر: بر طبق قانون اساسی ما، همه ی افراد ملت با هم برابرند، حالا رنگ پوست شون هر چی می خواد باشه.
نماینده: البته، البته، اما به هر جهت یک کمی ناراحت کننده است. بگذارید به شما نصیحتی بکنم: می تونید یک سفیدپوست درست و حسابی انتخاب بکنید، بعد راست و ریسش کنید.
سفیرکبیر: چی می خواید بگید؟
نماینده: خیلی ساده، همین که گفتم: خیلی ساده است.یک کارمند سفیدپوست انتخاب می کنید، بعد رنگش می زنید: سیاهش می کنید. همه فکر می کنند که سیاه پوسته، اما شما، شما که گول نمی خورید. همون اثر تبلیغاتی رو داره، در ضمن دیگه برای شما هم ناراحت کننده نیست.
سفیرکبیر: فکر بسیار جالبیه، متشکرم.
نماینده: خواهش می کنم. راستی ، اگه مشکلات دیگه ای هم دارید، رودربایستی نکنید، به من بگید. رو من می تونید حساب کنید.(سفیرکبیر لیوان ها را پر کرده، به طرف میز می رود و می نشیند، تعارف می کند و در همه حال سعی دارد آستین خود را مخفی نگه دارد و دست آخر دست چپش را در پشت خود می گیرد.) مثل این که مشکلی براتون پیش اومده، ناراحتید، هان؟ بگید جانم، بگید!
سفیرکبیر: مشکل، ناراحتی؟ از چه نظر می گید؟
نماینده: هر مشکلی باشه، از هر نوع. ما همیشه آماده ایم کمکی کرده باشیم.
سفیرکبیر: من اگر مشکلی داشته باشم، ابتدا ترجیح می دم به مافوق های خودم رجوع کنم.
نماینده: البته…البته…یعنی اون ها به شما کمک می کنند؟
سفیرکبیر: اگر اجازه بفرمایید، این مسئله فقط به من و مافوق های من مربوط می شه.
نماینده: دست تون…
سفیرکبیر: عذر می خوام، بله؟
نماینده: دست تون چی شده؟
سفیرکبیر: دستم؟
نماینده: دست چپ تون. چرا قایمش می کنید؟
سفیرکبیر: چی؟ من؟ آهان، بله، درسته. اصلاً متوجه نبودم…
[ دستش را از پشت بدنش به جلو می آورد. اما به پهلویش می چسباند تا قسمتی از آن باز هم مخفی بماند. نماینده ی مخصوص خم می شود تا آستین او را لمس کند.]
نماینده: می بینم که تکمه ی سردست تون سر جاش نیست. شاید بهتر این بود که از تکمه ی معمولی استفاده می کردید. تکمه ای که خوب دوخته شده باشه، همیشه از یک تکمه ی سردست…گاهی هم تشریفاتی …مطمئن تره.باور کنید قبلاً تجربه شده.
سفیرکبیر: بله، اما من واقعاً به تکمه سردست علاقه دارم.
نماینده: بله، ولی زود گم می شه.
سفیرکبیر: متاسفانه.
نماینده: که این طور! این خودش برای شما مشکلیه. در حال حاضر شما تکمه سردست تون رو گم کردید، ناراحت هم هستید. در واقع یک مسئله ی شخصی هم نیست. شما نماینده ی یک دولت هستید و حافظ اعتبار و شخصیت اون دولت، اون کشور. می فهمید، من واقعاً شما رو درک می کنم.بین خودمون بمونه، این نوع مشکلات برای خود ما هم پیش می آد. مثلاً یکی از ژنرال های ما شلوارش از پاش افتاد، فکر می کنید کجا؟ درست وسط مهم ترین و رسمی ترین مراسم ملی کشورمون.
سفیرکبیر: نه؟!
نماینده: عین واقعیته. ژنرال جلوی همه…جلوی صف رژه – بود، صف فرمانده های نظامی، در حضور اعضای دولت، مهمان های خارجی، جمعیت رو که دیگه نگو. این جناب ژنرال در واقع مرکز توجه و در نقطه ی دید همه بود، و درست در همون جا، وسط میدان، رو به روی جایگاه مخصوص، یک دفعه شلوارش افتاد پایین!
سفیرکبیر: واقعاً ناراحت کننده است، خب بعدش؟
نماینده: هیچی، همون روز خودش رو کشت.
سفیرکبیر: چنین حس والا که به خوبی هم پرورش یافته، در حفظ حیثیت ملی، واقعاً قابل تحسینه.
نماینده: البته خودش تنهایی این کارو نکرده، ما هم کمی کمکش کردیم.
سفیرکبیر: اوه!…
نماینده: برگردیم به موضوع بحث خودمون. فکر می کنید» مافوق های» شما بتونند کمک تون بکنند.
سفیرکببر: در اون مورد آخری که شما گفتید…حتماً نه، نمی تونند.
نماینده: نه، منظورم این نبود. می خواستم بپرسم که مثلاً مافوق های شما می تونند تکمه سردست شما رو براتون پیدا کنند.
سفیرکبیر: نمی دونم، من هنوز ازشون نخواستم.
نماینده: کار درستی کردید. چون اون ها در این مورد نمی تونند کمکی به شما بکنند.
سفیرکبیر: درسته، در این مورد بله، فکر نمی کنم بتونند تکمه سردست من رو پیدا کنند.
نماینده: بله، اون ها نمی تونند، ولی من می تونم.
سفیرکبیر: خواهش می کنم، باعث زحمت شما نمی شم.
نماینده: نه، اصلاً زحمتی نیست. من حتی از سر جام بلند نمی شم. من می دونم اون تکمه سردست کجاست.
سفیرکبیر: نمی شه باور کرد.
نماینده: می خواید شرط ببندیم.
سفیرکبیر: یعنی شما می خواید بگید که می دونید تکمه سردست بنده که قبل از ورود شما گمش کردم کجاست؟
نماینده: بله، همین طوره.
سفیرکبیر: بسیار خب، لطفا بفرمایید.
نماینده: در سطل کاغذهای باطله که در کنار میز کارتون قرار داره. (لحظه ای سکوت.) نمی خواید نگاهی بندازید؟( سفیرکبیر از جا بر می خیزد، به کنار میز کارش می رود و داخل سبد را نگاه می کند.) خب، می بینیدش؟
سفیرکبیر: (با صدایی خفه) نه!
نماینده: پس چی؟
سفیرکبیر: نه، نمی تونم باور کنم.
نماینده: بالاخره اون جا هست یا نه؟
سفیرکبیر: این جاست.(سفیرکبیر تکمه سردست را بر می دارد و به جانب نماینده بر می گردد.) حق با شما بود.
نماینده: مسلمه که حق با من بود.
[ نماینده جرعه ای می نوشد، سفیرکبیر دوباره می رود پشت میزش می نشیند.]
سفیرکبیر:چطوری فهمیده بودید؟
نماینده: همکار عزیز، باید خدمت تون عرض کنم که خود شما هم می دونید» چطوری».
سفیرکبیر: بله، می دونم. منظورم این بود که با چه وسیله ای فهمیده بودید؟
نماینده: این رو دیگه نمی تونم بهتون بگم.
سفیرکبیر: چه بد! ( می نشیند.)
نماینده: تنها چیزی که می تونم خدمت تون عرض کنم اینه که شما ساعت ده و بیست و سه دقیقه و سه ثانیه، تکمه سردست تون رو گم کردید. پشت میزتون نشسته بودید، دست تون رو دراز کردید که گوشی تلفن رو بردارید، که « تق « ، اون تکمه سردست لعنتی افتاد توی سبد و شما متوجه ش نشدید. حالا چی می گید؟
سفیرکبیر: خیلی جالبه!…
ادامه دارد