ساعت در حدود ۹ و خورده ای بالا بود، مادرم رفته بود حمام و من هم که از بی کاری و بی پولی به ستوه آمده بودم توی اتاق نشسته و در ضمن چرت زدن در عالم خیال برو بیایی داشتم! یک آپارتمان خوشگل ۵ طبقه دو نبش خریده و یک شغل عالی و پر درآمد با یک ماشین آخرین سیستم نیز دست و پا کرده بودم! خلاصه در عالم رویا چنان دود و دمی راه انداخته بودم که همه خیال می کردند وزیری، وکیلی، مدیرکلی، چیزی هستم! ناگهان برادر کوچکم در حیاط را به شدت به هم کوفت و بند را از بالکن عمارت پنج طبقه خیالی به پایین پرت کرد.
با شوق و ذوق به اتاق آمده و گفت:» داداش پاشو خوشحالی کن که بالاخره ماموران قانون از کجا آورده ای به کوچه ی ما رسیده اند و می خواهند ببینند کله گنده های محله ی ما، چیزهاشونو از کجا آورده اند!» با خودم گفتم بابا تازه دیروز دولت دولت اجرای آن را به دیوان کیفر واگذار کرد (تقریباً سه ماه پیش!) چطور این ها به این زودی به این جا رسیدهاند؟ ولی چون آدم خوش بینی هستم گفتم لابد دستور داده اند که این کار با سرعت انجام بشه تا عدهای پولدار فرصت نکنند که خدای نکرده زبانم لال اموالشان را به اسم دیگری کنند.
صبح ساعت ۵ تا ۱۰ به حساب آن ها رسیدگی کرده اند و از ۱۰ به بعد هم پولدار های محل ما را به صلابه میکشند! در این افکار بودم که دیدم درِ منزل را به شدت میزنند گفتم:»کیه؟» صدایی از پشت در گفت:»باز کنید مامورین اجرای قانون از کجا آورده ای هستیم؟» صاحب خانه از اتاق بالا تا کمر توی حیاط خم شد و گفت:» فلانی در را باز نکنی ها؟بگو هی چکس منزل نیست!» ولی من که آدم خوش بینی هستم و میل دارم همیشه با ماموران دولت همکاری کنم حرف صاحب خانه را نشنیده گرفتم و در را به روی آن ها باز کردم. قبل از این که درِ حیاط را باز کنم تو دلم فکر می کردم الان با مامورینی روبرو میشوم که قیافه آن ها مثل ملائکه بهشتی و آسمانی است! روی شانه ی هر کدام از آن ها بال های کوچک و تمیزی درآمده و در دست هر یک نیز شمشیر عدالت خوشگلی است که با آن گردن ظالم را با یک حرکت جدا کنند ولی خداوند قسمت تان کند یکی از مامورین جهنم را ببینید! و آن وقت تصدیق کنید که به مراتب زیباتر و خوش اخلاق تر از مامورین از کجا آورده ای هستند. باور کنید در را که باز کردم از وحشت چند قدم به عقب رفتم به طوری که سرم به بیخ دالون منزل خورد و فوراً ورم کرد! «ازرق شامی» را اگر ندیده باشید یقیناً شرح قیافه ایشان را از پرده دارهای دورهگرد شنیده اید. هرچه خاک آن مرحوم است عمر این آقایان باشه! درست مثل سیب زمینی که از وسط دو نصف کرده باشند، سبیلهای دسته جارویی، چشم های قرمز و پف کرده، موهای وز وزی و اندام پر هیبت. دو نفر بودند در دست راست هر یک از ایشان یک قلم خودنویس و در دست چپشان یک دفتر بزرگ شبیه دفتر اندیکاتور دیده میشد. من که از دیدن قیافه آن ها به کلی دست و پای خود را گم کرده بودم با تواضع و ادب گفتم آقایان فرمایشی داشتند؟ یکی از آن ها با خشونت گفت:» پس بی کار بودیم آمدیم این جا؟ ما قانون از کجا آورده ای را اجرا می کنیم.» گفتم:» پس حتماً با صاحب خانه کار دارید چون ما که قابل نیستیم تا این قانون درباره مون اجرا بشه!» دیگری گفت:» نه بابا ما با صاحب خونه کاری نداریم! طبق آدرسی که به ما دادهاند شخصی به نام «مجتبی» این جا می نشینه» – نمی دانم برای شما هم تا کنون اتفاق افتاده یا نه که از شدت غیض و حرص بخندید؟ من هم از شنیدن اسم مسخره ی خودم از دهان مأمور قانون از کجا آورده ای بی اختیار زدم زیر خنده. آخر من در هفت آسمان یک ستاره نداشتم و واقعاً خنده دار هم
هست.
صبح همان روز، ۱۱ ریال از صاحبخانه قرض کردم که نُه ریالش را مادرم برد حمام و ۲ ریالش را هم به من داد، آن وقت لابد این ها می خواهند بپرسند که بنده ثروتم را از کجا آورده ام؟! باز با خود گفتم شاید آن ها بخواهند آدرس یکی از ملاکین بزرگ را از من بپرسند. در این افکار بودم که ناگهان صدایی مثل غرش رعد مرا به خود آورد و گفت:
– هان، احمق می خندی؟ دیگر آن دوران که پول مردم را می خوردی و می خندیدی گذشت حالا باید پس بدهی!
با ناراحتی گفتم:» آقایان حتماً اشتباه گرفتهاید.» با خشونت گفت:» آیا پدر شما حیات دارد؟ با ادب گفتم به آن کسی که تو می پرستی پدر من در تمام مدت عمرش اجاره نشین بوده. با عصبانیت گفت بی شعور میگویم پدرت زنده است یا مرده؟ گفتم:» ببخشید پدرم ۱۳ سال است که عمرش را به شما داده.» گفت:» رحیم فرزند علی پدر تو نیست؟» متعجبانه گفتم:»چرا پدر من بوده ولی شما مجری قانون از کجا آورده ای هستید یا مامور سرشماری اموات؟!»
در حالی که سرش را به چپ و راست تکان می داد گفت:» حالا می فهمی!…» و بعد اضافه کرد:» تو قبر بابات امامزاده حسن نیست؟» گفتم:» چرا همان جاست.» گفت:» بدجنس خودت خوب می دونی که الان پدرت ۱۳ سال است که یک مترو نیم زمین را اشغال کرده و جیک هم نمیزند!
حالا ما می خواهیم بدانیم که شما این زمینها را از کجا آورده اید!»
من که از طرفی از این سوال گیج شده و از طرف دیگر وقتی پدرم فوت کرد ۱۰ ساله بودم و این قبر را هم مادرم با فروختن تشت و آفتابه مسی خریده بود مبهوت مانده بودم که چه بگویم، ناگهان یکی از آن ها گفت:
– چطور شد لال شدی؟ چرا دیگه نمی خندی؟!
گفتم:» تا آن جا که من یادم میاد مادرم با فروختن تشت و آفتابه ی مسی این زمین را خرید و بابام را توش خاک کرد.» ناگهان مثل این که شیرین ترین حرف ها را شنیده باشند نیش شان تا بناگوش باز شد و با هم گفتند:» به به چشم ما روشن شما هم مثل دارید؟ ما که مامور دولت هستیم تو ظرف چینی غذا می خوریم اون وقت تو که می گویی بی چاره ام، بدبختم، آفتابه مسی داری؟!» اولی رویش را به دومی کرد و گفت:» یاالله زود باش دفتر مخصوص ثبت مس را در بیار!»
من دیدم ای داد و بیداد عنقریب این دو پیاله ی مسی هم از دستمان می رود. گفتم:» آقا جون شوخی کردم اصلاً نمیدانم آن زمین را مادرم از کجا خریده.» آن وقت یکی از آن ها مثل ناپلئون در نبرد واترلو دست راست را بالای دو دوکمه ی کت گذاشت، پوزخند معنی داری زد و گفت:» ای زمین خوار پست فطرت! دیدی ما چطور مچ امثال شما را باز می کنیم؟!» سپس نامهای از لای دفتر اندیکاتورش بیرون آورد و به من داد و رفت .مضمون نامه بدین قرار بود:
« آقای مجتبی فرزند رحیم، از تاریخ رویت این نامه ۴۸ ساعت وقت دارید استخوانهای پدرتان را از زمینی که نمیدانید پولش را از کجا آورده اید، خارج و به یک قبرستان دیگر
بفرستید. در صورت تمرد، مامورین مربوطه راساً پدرتان را گور به گور خواهند کرد!!»
نویسنده: « مصطفی آ» کتاب دمب گربه.
پی نوشت:
همچنین این داستان در کتاب « سیری در داستان های کوتاه از نشریات طنز و فکاهی» به نام محسن اسماعیلی منتشر شده است!(توضیح از راشدانصاری دبیر و مسئول صفحه ی طنز)