روزی که بازیگر شدم
مهدي عطايي دريايي/ کارشناس ارشد کارگردانی تئاتر
قسمت دوم:
دوستی من و محمد شدید تر می شد و علاقه و وابستگی بیشتر.
این وابستگی تا جایی پیش رفت که هر وقت عکس جدیدی می گرفتیم حتما یک قطعه ی آن رابه هم تقدیم کردیم.در آن دوران ما بیشتر عکسهای 3در 4 را در عکاسی هاشمی در فلکه ی برق می گرفتیم.
به خاطر دارم ظهر روز دوشنبه نهم اردی بهشت 53 مدرسه که تعطیل شد محمد گفت اول بریم عکاسی هاشمی من عکسمو تحویل بگیرم بعد بریم خونه. گفتم باشه. سوار دوچرخه شدیم و رفتیم عکاسی هاشمی. دوچرخه را جلو در عکاسی گذاشتم رو جک و از راه پله تنگ و باریک پله های موزاییکی کهنه و شکسته رد شدیم تا رسیدیم بالا. محمد قبض رو داد عکس رو گرفت یه نگاهی بش انداخت و پرسید: « قشنگ شده نه؟» گفتم آره زود باش بریم که باید یه ساعت دیگه برگردیم مدرسه. زمان ما مدرسه ها دو شیفته بودند.صبح و عصر. وقتی محمد را درب خانه شان رساندم یک قطعه از عکس های جدیدش را از پاکت در آورد پشتش نوشت:
تقدیم به مهدی خوب من – ممد- دیمپازگ ۵٣/٢/٩ و داد به من. گفتم ممنون و از هم خداحافظی کردیم و من آمدم سمت منزل قبل از خوردن چاشت رفتم و عکس محمد را در آلبومم گذاشتم.
ظهر که برای کلاس عصر مدرسه می رفتیم محمد گفت امروز کلاس تئاتر داریم بعد از مدرسه می ریم.
اخمام تو هم رفت و جواب ندادم. گفت حالا که شروع کردی درست نیست ادامه ندی …
«من علاقه ای برای بازی در تئاتر نداشتم. زنده یاد ممد سعی می کرد مرا راضی کنه.»
همش از من و خودش تعریف می کرد که ما اینقدر کارمون خوب بوده که فقط ما را انتخاب کرده بهتره این فرصت از دست ندیم. به من می گفت تو میتونی هم تئاتر بیای و هم کلاس پیانو بری …
متاسفانه کلاس پیانو بخاطر به حد نصاب نرسیدن تشکیل نشد و من کاملا در دام تئاتر افتادم.
روز بعد پنج دقیقه مانده به ساعت پنج عصر در پاساژ و کلاس تئاتر بودیم. یک ماهی کلاس های تئوریک استاد سمیعیان ادامه یافت.
از تاریخ تئاتر در یونان قدیم از تس پیس اولین بازیگری شروع کرد تا رسید به استانیسلاوسکی. از چیزهایی که می گفت هنوز بخاطر دارم. استغراق ، در نقش فرو رفتن کنترل ، اگر طلایی شخصیت پردازی ، میزانسن ، جنرال رپتسیون. استاد می گفت شما لهجه بندری دارید صدای اَ را اِ تلفظ می کنید. مثلا مَگس را مِگس ، بُلند را بِلند و سُراغ را سِراغ تلفظ می کنید.
باید بهتون تمرین بیان بدم. بیان و تنفس … بیان صحیح اشعار فردوسی و تنفس بر اساس شش حرف کوتاه و بلند اَ – اِ – اُ – آ – ای – او ، تمرین حنجره – ماساژ دادن ماهیچه های لب و دهان و صورت روبروی آینه و چیزهای دیگر.
کم کم داشتم علاقمند می شدم و همه ی موارد را در دفترچه جیبی کوچکی که همراه داشتم یاد داشت می کردم. جلوتر که می رفتیم علاقه ی من بیشتر می شد و همه ی فکر و ذهن و توجه منو به خودش جلب کرده بود هم تئاتر هم محمد. دوست داشتم هر چه زودتر یک اجرای صحنه ای را تجربه کنم. کاری که شروع کرده بودم را باید به پایان می بردم چیزی که به امروز نوای هزار دستانش آشیانم را سخت به توفان گرفته است . فکر نمی کردم این عشق جوانی تا پیرانه سری را پایانی نیست و دست از سر گشته ام بر نخواهد داشت.
باری
مباحث تئوریک استاد یک ماه طول کشید و مرداد 53 رسید. قدمی تا عاشق شدن بیش نمانده بود.
یک روز مرداد ماه استاد با تعدادی کتاب در دست آمد و در مورد شیوه ی کارش توضیحاتی داد:
« قرار است سه نمایش هم زمان اجرا کنیم. عروسی مریم – احتمالا تز پایان نامه اش – گلدونه خانم و حالت چطوره مش رحیم دو نمایش همراه از نوشته های اسماعیل خلج که باید با هم اجرا بشن. هر شب دو نمایش اجرا می کنیم یک شب گلدونه با عروسی مریم ، یک شب عروشی مریم با مش رحیم و یکشب مش رحیم و گلدونه خانم. شما سه نفر آقایان محمد ضعیفی ، داریوش روحانی ، مهدی عطایی و خانم دژاکام که بعدن خواهد آمد بازیگران گلدونه خانم هستند و از فردا تمرین را شروع می کنیم. »
سرِ ما سوت کشید.
-سه نمایش با هم؟
-مگه میشه؟
-این دیگه کیه بابا.
روز بعد آمدیم. هنوز نمیدونستیم چه کسی چه نقشی داره.
استاد سمیعیان گفت از رو متن بخونیم. ساده و معمولی هیچ حسی نگیریم. ممد نقش اصلی یعنی احمد آقا قهوه چی ، داریوش نقش آقارضا توافلکوب ، من هم باقر آقای پیازفروش.
قبلش توضیح داد اینها حدودا 7 27 تا 30 سال سن دارند.
من اون زمان 17 سالم بود. ممد چهار سالی از من بزرگتر بود. داریوش چون تپل بود شاید یه کمی بزرگتر از ما به نظر می رسید. داریوش کلا آدم کم جوشی بود با ما قاطی نمی شد. دیگه هم تئاتر بازی نکرد. خلاصه هر کدو مون باید نقش آدم هایی که حداقل ده سال از ما بزرگتر بودند را بازی می کردیم. آدم هایی که زن و بچه داشتند ولی به امید کار و بار بهتر زمین و روستا و کشاورزی شون رو رها کرده بودند و اومده بودند تهران. استاد توضیح می داد که نمایشنامه در مورد انقلاب سفید شاهه. ما نمی دونستیم یعنی چه … خوبه بده؟.
هر چند استاد بیشتر توضیح نداد اما بو برده بودیم که متن بگی نگی سیاسی یه مربوط به اصلاحات ارضی و ترویج کشاورزی که باعث مهاجرت کشاورزان به شهرهای بزرگ مثل تهران شد. و از این نظر احساس غرور و روشنفکری می کردیم.
خلاصه
تمرین دور خوانی را در همان کلاس پاساژ احمدی ادامه دادیم. در مرحله رو خوانی از متن ، مشکلی نداشتم. ما هر روز یک دور کامل متن را می خواندیم و تمرین تمام می شد.
مرحله ی بعدی روخوانی متن با حس بود. این مرحله شدیدن دچار مشکل شدم. نمایش با منولوگ بلندی از من شروع می شد. دو صفحه منولوگ داشتم و اصلا اهمیت کار را متوجه نمی شدم حالیم نبود چکار باید بکنم و منولوگها را خیلی بد و یکنواخت می گفتم. بدون هیچ حسی. معنای برخی از کلمات مثل توفالکوب و ثانی – درجمله ی « »- نمی فهمیدم. برخی کلمات مانند عمومی را خوب تلفظ نمی کردم. را نمی فهمیدم. هرکاری هم استاد می کرد تا آموخته بشم فایده ای نداشت.
یک روز مثل همیشه ، شروع تمرین با من بود. من ته کلاس سمت چپ محمد هم با دو متری فاصله از من نشسته بود. داریوش و خانم شهناز دژاکام هم جلو تر نشسته بودیم. استاد کنار پنجره سمت راست کلاس ایستاده بود. نمایشنامه هم دستش بود.
استاد خیلی جدی به من گفت:«عطایی شروع کن یادت هست که چی بت گفتم همه رو مو به مو انجام بده.»
باید دو صفحه منولوگ با حس های مختلف ، با صدای زیر و بم متفاوت می گفتم.
همانطور سرم پایین بود و داشت از رو متن می خواندم که یک دفه استاد دادی کشید و کتاب که دستش بود را پرت کرد طرف من. کتاب نیم متری ام افتاد زمین. نمی فهمیدم چی شده فقط شنیدم که با صدای بلند و عصبانیت می گفت چقدر بت بگم که اینها را با حس بخون چرا اینقدر بد می خونی نمی تونی برو تا یکی دیگه رو جات بیارم خسته ام کردی … دنیا رو سرم آوار شد … سکوت بر فضای کلاس مستولی شد … همونجا کنار پنجره می رفت و بر می گشت … سیگاری از جیبش در آورد کبریت کشید و پک زد … به هیچکی نگاه نمی کرد … سعی می کرد به خودش مسلط باشه … من هم سعی می کردم خونسرد باشم … سرم بالا بود و فقط به استاد نگاه می کردم وقتی دیدم کمی آرام شده از جام بلند شدم نمایشنامه را برداشتم و آمدم طرف در کتاب را طرفش دراز کردم و خیلی آرام با ناراحتی گفتم : « منکه روز اول گفتم نمی خوام تئاتر بیام.»
تا اینو گفتم استاد دو. دستش رو برد بالا و گفت همینه عطایی اون حسی که بت می گفتم همینه برو بشین و با همین حس بگو تو میتونی بهترین بازیگر بشی»
اصلا از این رو به اون رو شد. چه تغییر حس سریعی انجام داد یعنی داد زدنش سیگار کشیدنش راه رفتنش همش بازی بود؟ یعنی می خواست از من بازی بگیره و منوبه حس مورد نظر برسونه؟
نمی دونم …
از اون روز به بعد انگار دریچه ی حسم به روی دیالوگها باز شد.
مرحله ی بعد استاد از ما خواست تا یک بیوگرافی کامل از نقشمون را بنویسیم و بیاریم بخونیم. از اخلاقش از خانواده اش از زنش گلدونه خانوم چند سالشه چند ساله زن گرفته ، از بچه هاش چند سالشونه از اینکه چه غذایی دوست داره
صبحونه چی می خوره چرا پیاز فروش شده چرا اومده تهران دوستاش کیان دشمناش کیان؟ بعد به ما می گفت سعی کنید تا جایی که می تونید همدیگه رو با اسم نقشتون صدا بزنید … من رفتم شب تا صبح نشستم قصه ی باقرآقای پیاز فروش را در یک دفترچه ی چهل برگ نوشتم و آوردم بش دادم. محمد می گفت چرا اینقدر زیاد نوشتی … گفت دو سه صفحه بیشتر نباشه … وقتی دفترچه رو به سمیعیان دادم گفت اینها همش در مورد باقرآقاست؟ گفتم آره گفت باید ببرم خونه بخونمش خیلی زیاده. دفتر قصه ی باقرآقا را برد خونه و روز بعد اومد و گفت خوب نوشتی حالا یک باقرآقای واقعی هستی انگار پنجاه ساله پیاز فروشی …
اینو بعدن سمیعیان بهم گفت…
یه چیز مهم دیگه ای هم گفت که هرگز فراموش نمی کنم.
گفت: «بعد از آخرین شب اجرامون که تموم شد بیا پیشم تا یهچیزی بت بگم*
اعتماد به نفس بالایی پیدا کرده بودم.و کاملا بر نقش مسلط و مغرور بودم.
بعد از تمام شدن مرحله ی دور خوانی و حفظ کردن نمایشنامه رفتیم سالن اداره فرهنگ و هنر – خانه فرهنگ – برای میزانسن و حرکت. سمیعیان به ما می گفت: وقتی شما روی صحنه هستید قدرت مند ترین آدم روی زمین هستید کسی بهتر و برتر از شمانیست. شما خدای صحنه اید
میزان سن ها را کار می کردیم و تمرین به خوبی جلو می رفت. کم کم لباس ها وسایل صحنه و بساط قهوه چی میز سماور و منقل دیزی و استکان و نعلبکی و تکمیل شدن فضای قهوه خانه ی ممد آقا که نقش احمد آقا را داشت.شمایل حضرت علی ع به دیوار با یک شعار قهوه خونه ای «در کلبه ی ما رونق اگر نیست صفا هست»
تمام حواسمون به نمایش بود انگار نه انگار که چار پنج تا تجدید بودیم. به شهریور رسیدیم من و محمد حسابی درگیر تمرین نمایش گلدونه خانم بودیم که بازی های آسیایی تهران شروع شد. حالا کی با این همه مشغله درس می خونه. ولی خداییش من در فکر درسام هم بودم اما نه خیلی. از صبح تا وقت تمرین و بعدشم که می اومدیم خونه باز می افتادیم پای تلویزیون و تماشای المپیک آسیایی … کیف می کردیم از اینکه ایرانی ها طلاها را درو می کردند. تیمور غیاثی پرنده ی ایرانی و قهرمان پرش ارتفاع آسیا در المپیک تهران محشر به پا کرد. این اولین بار بود که بازی های آسیایی در خاورمیانه برگزار می شد.
غیاثی که قبلا دو مدال طلای آسیایی داشت حالا دو مدال طلا و یک مدال نقره ی بازیهای آسیایی را هم به دست آورد و بالاتر از رقیب سر سختش نی ژیکین چینی رکورد جدید زد و روی سکوی قهرمانی ایستاد. حالا با این اوضاع مگه می شد درس خوند. شب امتحان تند و تند یه چیزی می خوندم و می رفتم امتحان می دادم.
روز 23 شهریور نتایج امتحان را اعلام کردند
شیمی شدم 4 – فیزیک 7 – جبر 5 و طبیعی 9 نمی دونم جناب سید حسینی یا کسی دیگه بود که گفت برو با دبیرطبیعی ات صحبت کن شاید بت ده بده. خودم که جراتش نداشتم اون موقع 9/75 هم ده نمی دادند چه برسه به 9.
مثل الان نیست که دانش آموز توقع داره نمره ی صفرش ده بگیره تازه مدیر هم اصرار می کنه که معلم ارفاق کنه.
صبح روز 25 شهریور به محمد گفتم طبیعی 9 گرفتم بیا دنبالم بریم با دبیر صحبت کنم که بهم 10 بده شاید بتونم تبصره بزنم قبول بشم.
گفت باشه. با چرخ رفتم دنبالش ترک چرخ نشست و خودمونو به موقع رسوندیم به دبیرستان. سراغ دبیرم گرفتم گفتند تو دفتره الان میاد بیرون. جرات نداشتم حرفی بزنم داشتم می لرزیدم. ولی چاره ای نداشتم. دم در دفتر وایستادیم تا دبیر که فکر کنم جناب آقای راجی بود اومدند بیرون من و من کنان رفتم جلو و گفتم آقا من 9 گرفتم اگه شما 1 نمره بدید من قبول میشم. گفت اصلا. 25 صدم هم بت نمی دم گفتم آخه مردود میشم گفت مردود بشی مگه چی میشه من خودم هم دو بار مردود شدم هیچی هم نشد بجاش پایه ات تقویت میشه سال دیگه با نمره ی بهتری خرداد قبول میشی مردود شدن که ترس نداره که. من هم همین طور لال نگاش می کردم. دبیر راهشو کشید رفت. و من باز یه قوت قلب گرفتم. با خودم گفتم سال دیگه می خونم و قبول می شم.
به محمد گفتم حوصله ی رکاب زدن ندارم می تونی تو رکاب بزنی نفست نمی گیره؟ ممد کلا یه مقداری نفسش می گرفت و آسم خفیفی داشت گفت مشکلی نیست یواش یواش میریم دیگه.
نشست روی زین و من هم ترک دوچرخه.
محمد نفس زنان گفت حالا اگه بت ده می داد با اون چهار و پنج و هفتت چکار می کردی همه رو که افتادی. گفتم تو خودت هم که کلی تجدید شدی.
گفت: ولی قبول شدم حالا ناراحت نشو.
سال دیگه می خونیم دوتامون قبول می شیم.
سال بعدشم قبول نشدم باز طبیعی و جبر تجدید آوردم که طبیعی شدم 15 و جبر هم با تبصره قبول شدم.
گفتم دیگه بریم خونه که امروز بازی فینال ایران و اسرائیله
ممد گفت بیا بریم اتاق من بازی رو از رادیو گوش کنیم گفتم باشه.
ایران در بازی قبلش با گل حسن روشن فینالیست شده بود اسراییل هم سرگروه B بود و رسیده بود به فینال. سرانجام با گلی که یکی از بازیگران اسراییلی به خودشون زد ایران قهرمان بازیهای آسیایی تهران 1353 شد.
ادامه دارد
آدینه – ١۴/٩/٩٩
بندرعباس