غدیر
مهدی عطایی دریایی/کارشناس ارشد کارگردانی تئاتر
قسمت سوم:
بازی ایران و اسراییل با گل به خودی ، یک – هیچ به نفع ایران و قهرمانی ایران در بازیهای آسیایی 1353- تهران تمام شد.
بعد از بازی محمد گفت فردا باید بریم تمرینِ نمایش ، آبانماه اجرا داریم.
گفتم:
« ممد تو تا حالا قهوه خونه رفتی؟ دیدی چطوری چایی می ریزن قلیون می کشن اصلا تا حالا دیزی خوردی؟»
– قهوه خونه همون کافه است دیگه مثل کافه ی غدیر.
– یادته آقای سمیعیان گفت اگه می خواین بازیگر خوبی باشین برین بین مردم ازشون یاد بگیرین؟
– آره … منظور؟
– حاضری فردا ظهر بریم کافه ی غدیر دیزی بخوریم؟
– باشه … بریم من تا حالا دیزی نخوردم
– منم نخوردم.
ما فردا نزدیکای ظهر رفتیم بلوار ساحلی بندرعباس کافه ی غدیر روبروی اسکله … … وارد کافه که شدیم بوی هواری ماهی فضا را پر کرده بود … تعدادی نشسته بودند و هواری یا قاتوغ ماهی می خوردند … ولی از دیزی خبری نبود …
از همون جا دم در سرکی کشیدم داخل ، از میون دود قلیون و سیگار مردی دیدم قدبلند و چهار شانه ، با پیراهن آستین کوتاه سبز پسته ای هم تنش که پشت بساط میزش ایستاده و داره به شاگرداش میگه که چکار کنن و کجا غذا یا چای و قلیون ببرن. این تنها تصویری است که از غدیر در قاب ذهنم ثبت شده.
همونطور که غدیر رو نگاه می کردم به ممد گفتم :
برو ازش بپرس ببین دیزی داره؟
ممد گفت تو نمیای؟
– نه دود و دم اذیتم می کنه
– از من بدتر که آسم دارم؟
-خب حالا تو برو منم میام.
ممد با اکراه رفت جلوتر پشت میز غدیر … با او شروع به حرف زدن کرد نمی دونستم چی به هم میگن … گپشون طولانی شد.
غدیر از شخصیت هایی است که جایگاه خاصی در نوستالوژی بندری ها داره. هم غذاها هم اخلاقش ، بین دوستاش و مشتری هاش زبانزده
استاد محمد علی قویدل که در بچگی شاگرد غدیر بوده روایت می کند که: « زمانی که ابتدایی بودم پدرم منو می فرستاد کافه غدیر شاگردی کنم تابستونا چند ماه اون جا کار میکردم کافه غدیر رو به دریا بود روبروی اسکله شهید حقانی و انتهای بازار اوزی ها.»
یکی از ساکنین محل که باتفاق پدرش در کودکی کافه غدیر را دیده است می گوید: باد خنک ساحل از میان پنجره دیواری مشبک کافه رد می شد و فضای داخل را خنک می کرد … آن دوران که هنوز کافه برق و پنکه نداشت طناب نازکی که در دو سوی کافه از دو قرقره رد می شد ، از بالای سر مشتری ها کشیده بودند. یک سر نخ دست کارگر بود و با کشیدن آن پرده به جلو و عقب حرکت می کرد و مشتریها را باد می زد. هر وقت هم کارگر خسته می شد و بیش از حد استراحت می کرد غدیر یا برادرش غلام بلند می گفت: کاکا باد بزن باد بزن کاکا اما استاد قویدل می گوید:« ساعت 5 صبح میرفتم قلیون و چایی آماده می کردم و می گذاشتم جلو مشتری ها … آدم های معمولی که اهل مرام و خراب رفاقت و مردانگی بودند پاتوقشون کافه غدیر بود … کلی شلوغ می شد … می گفتن می خندیدن … موقع ناهار هم غذا می بردم سرمیز و جمع میکردم بدون استراحت یه ریز کار می کردم از 5 صبح تا آخر شب. نق هم نمی زدم. غدیر با برادرش غلام دو نفری شریک بودند غذا به دو صورت سرو می شد. تکی 15ریال و دست که 20 ریال بود. دست مخلفات و مقدارش بیشتر بود. صبحانه ناهار و شام ، بعلاوه چای قلیان. غلام سن چندانی نداشت که به رحمت خدا رفت غدیر تنهایی مدیر کافه شد. ولی همیشه هوای خانواده برادرمرحومش داشت از بس خوش مرام و خوش اخلاق بود.
پدرم با مرحوم غلام و غدیر خیلی دوست بودند رابطه خانوادگی و نزدیک و صمیمی داشتیم اجازه نمی داد دستمزد بدهند … آن زمان دل ، دریا بود سینه زلالِ زلال. مهربانی عادت بود و عشق صاف و صاف …. یادش بخیر …..»
چند روز پیش از پسرش آقای ابراهیم الطافی که همکار فرهنگی هم هستیم در مورد پدر و عمویش غلام پرسیدم.
ابراهیم گفت که نام عمویش محمد بوده نه غلام ولی نقل قول استاد قویدل هم درسته چون آن زمان در بازار او را غلام صدا می زدند اما نامش در شناسنامه ، محمد است.
انتظارم طولانی شد و محمد نیامد. جلوی در کافه ایستاده بودم و داشتم فکر می کردم غدیر چه جوری اینجا رو راه انداخته سوالی که چندان هم پی جورش نبودم تا اینکه چند روز پیش در نشریه ماراک که توسط استاد رفیعی به دستم رسید خواندم :
« غدیر فامیلش الطافی بود ولی پسوند بحرینی داشت و مسلط به مکالمه انگلیسی بود آخه مدتی در بحرین زندگی کرده بود. برادرش محمد که بحرین می ره به سفارش خواهران و فامیل غدیر را با خودش به بندر میاره و با کمک هم رو بروی اسکله کافه ساحل را راه اندازی می کنند.»
ماراک ادامه می دهد
کافه ساحل را غدیر و محمد در اوائل دهه ی چهل با هم بنا گذاشتند…..
در اوج رونق کاری دو برادر، محمد خیلی زود بر اثر سکته قلبی دار فانی را وداع می کند و غدیر را تنها می گذارد ……»
استاد نعیمی هم مانند ماراک و قویدل از اخلاق خوب غدیر روایت می کند و از آش ناشتا تا قلیه ماهی بی نظیرش در وقت چاشت.
دو باره برگشتم سرکی به داخل کافه کشیدم که شنیدم غدیر صدا زد:« هاشم! یه چایی برا ممد آقا» … هاشم هم با صدای بلند به یکی دیگه گفت:« یه چایی اینجا» … ممد هم نشست رو صندلی و پشت به من منتظر ، که براش چایی بیارن. با خودم گفتم تا ممد چایی شو می خوره برم ساحل یه چرخی بزنم …
استاد قویدل در مورد هاشم می گوید :«غدیر شاگردی داشت بنام هاشم تا آخرین لحظه عمر غدیر باهاش بود انسانی زحمت کش و صادق … پایه اصلی و اساسی غدیر همین هاشم بود.خیلی آدم خوبی بود کم حرف اما پرتلاش …»
بر اساس گزارش نشریه ماراک:« عدم تحرک و پشت دخل نشینی غدیر را فربه کرده بود و از آن جوان ترکه ای و دوچرخه سوار که هر روز فاصله ی بین سیم بالا تا کافه را رکاب می زد، خبری نبود! …..
بیماری قلبی و عروقی، تصلب شرایین و امراض مرتبط به آن سبب شد کار غدیر بارها به بیمارستان بکشد. سرانجام غدیر الطافی در ۱۳ فروردین ۱۳۹۰ ساعت ۷ و ۳۰ دقیقه عصر پس از سه روز بستری در بیمارستان شهید محمدی بندرعباس درگذشت.
استاد میگه قبلا غدیر قیافه اش خوب بود سبزه با مزه ای بود قدش بلند و همیشه خنده رو و گرم و صمیمی. غدیر انواع غذاهای ایرانی و بندری را درست می کرد اما دیزی نداشت. خیلی طول کشید. ممد رو می شناختم با کسی شروع می کرد به گپ زدن حالا حالاها ول کن نبود … رفتم داخل ، چند قدمی نرفته بودم که دود قلیون و سیگار خفه ام کرد … دوباره اومدم بیرون سر خیابون. منتظر موندم تا ممد بیاد. تا ممد بیاد از دور نگاهی به مجسمه رضا شاه انداختم … چند شب پیش خوابشو دیده بودم. ساحل با خودم قدم می زدم که دیدم روبروی مجسمه هستم … یادم آمد رضاشاه به هرکی می گفت برو بمیر بیچاره می رفت می مرد … همین جور نگاش می کردم که رضا شاه چشماشو در آورد و با خشم تمام بم گفت برو بمیر … بعدشم با خشم خندید … از خوابی که دیده بودم خنده ام گرفته بود … داشتم با خودم می خندیدم که شنیدم ممد داره می گه چی شده با خودت می خندی؟ گنوغ شدی؟ گفتم نه رضاشاه رو می بینی؟ قصه شو بعدن تعریف می کنم.
– ولش کن این … و یه چیزی بش گفت.
– چرا اینقدر لفتش دادی خیلی دیر شد
– اوه مهدی نمی دونی چه آدم با حالی بود …
– آره دیدم صدا زد برات چایی بیارن …
– چقدر خوش اخلاق بود پسر … برای چاشت هم تعارف کرد … یه قلیه ای داشت محشر …
– تنهایی آره …
– نه بابا اومدم بیرون دنبالت نبودی … خودش گفت بگو رفیقت هم بیاد یه چایی بزنه …
– خب حالا بگو ببینم بالاخره چی شد دیزی داشت یا نه.
– نه اینجا بیشتر غذاهای خودمون بندری ها رو دارن.
– باید خیلی خوشمزه باشن
– آره فکر کنم … حالا چرا نیومدی داخل؟
– نمی دونم.
– خجالت کشیدی؟
– نه … نمی دونم.
– یه روز بیاییم قاتغ ماهی غدیر بخوریم.
– یعنی اصلا گوشت و مرغ ندارند؟
– نه … یعنی نمی دونم.
– پس اینهمه وقت چی به هم می گفتین؟
دستور پخت دیزی رو ازش گرفتم. گوشت ، پیاز ، سیب زمینی ، نخود و
لوبیا. همین
– چی؟ می خوای دیزی بپزی؟
– آره شب اجرا دیزی درست می کنم.
-آره جون خودت …
– حالا وقتی جلوت دیزی واقعی گذاشتم می فهمی … فقط یه هفت
هشت ساعتی باید رو بر باشه
– همشو می خورم
– نمی دونم به سمیعیان بگم یا نه
– جرات داری بش بگو …
– ناراحت می شه یعنی؟
– ببین اگه واقعا می خوای این کا رو بکنی شب اجرا نکن شب جنرال رپتسیون درست کن.
– میای بریم کافه ی دمادم هم سری بزنیم؟
– اونجا دیگه برای چی
– ببینیم چه جوری چایی می دن به مردم.
– نه بابا حوصله شو ندارم اونجا رو صد بار دیدیم.
کافه ی دمادم توی پایین تر از بازار روز جایی ممشی ها بود و بیشتر مشتری هاش روستایی هایی بودند که برای خرید یا امور اداری به شهر می اومدن و البته کسبه و مردم عادی.
عصر رفتیم تمرین تا اون روز یکبار از اول تا آخر کامل نگرفته بودیم. استاد سمیعیان اصرار داشت همه ی بازیگران باید هر روز سر تمرین حضور داشته باشند. و همه متن را کاملا حفظ باشند هم نقش خودشون هم نقش دیگران را. در هر بار تمرین باید یکبار از اول تا آخر نمایش تمرین کنیم. لباسها و وسایل صحنه هم که از قبل آماده کرده بود. کم کم داشتیم به آبان ماه 1353 نردیک می شدیم. وقتی چند بار از اول تا آخر نمایش را با نور و لباس تمرین کردیم استاد اعلام کرد که فردا تمرین جنرال رپتسیون داریم- تمرین نهایی – تعدادی اندک تماشاگر هم میان و نمایش را می بینند.
شب بعدشم اجرای اصلی است.
شب تمرین نهایی فرا رسید من اولین کسی بودم که باید روی صحنه می رفتم. چراغ سالن که خاموش شد. رفتم روی صحنه و برای اولین بار جلوی تعداد معدودی تماشاگر بازی کردم. اجرای خوبی داشتیم. ممد هم خیلی خوب نقش قهوه چی رو بازی می کرد معلوم بود از کافه ی غدیر خوب یاد گرفته. با یه دستش سه استکان نعلبکی و با اون یکی دستشم چند تای دیگه جرینگی می گذاشت
جلومون.
یه دیزی مشتی گذاشت جلوی ما … با خودم گفتم پسر آخرش درست کرد آره دیزی رو خودش درست کرده بود واقعی واقعی … خیلی داغ بود. سمیعیان که در این مواقع خیلی سخت گیر می شد از اجرای ما راضی بود از محمد پرسید: ضعیفی ! واقعا دیزی بار گذاشته بودی؟ گفت آره گوشت و نخود و گوجه از خونه آوردم و بار گذاشتم.
ولی عطایی همشو خورد.
منهم گفتم آقا گوشتش هنوز نپخته بود مجبور شدم قورتش بدم.
کلی خندیدیم.
نمایش گلدونه خانم منولوگ های بلندی داشت. بخصوص باقرآقا … نوبت منولوگ گلدونه بود که من گفتم تو این فرصت دیزی رو بخورم.
سمیعیان گفت باید لهش می کردی دیزی نخوردی نه؟
– نه نخوردم ولی می دونم چه جوریه رفتم چلو کبابی پرسیدم.
– واقعا؟ گفتم آره مگه نه ممد؟ محمد هم با خنده تایید کرد …
– آفرین …
_ آخه من از شما شنیدم که بازیگرهای معروف میرن تو جامعه می گردن تا از اونا الگو بگیرن و در بازیگریشون استفاده کنن. با ضعیفی هم رفتیم یه کافه و روش پخت دیزی پرسیدیم
سمیعیان سرشو به علامت تایید تکان داد و گفت شما دو تاتون موفق می شین.
بعد گفت حالا کجا هست این کافه … ممد هم آدرس کافه غدیر رو بش داد ولی هر وقت ازش می پرسیدیم رفتی می گفت نه وقت نکردم. آخرشم نرفت.
ادامه دارد 15/9/99 بندرعباس
با سپاس از استادان بزرگوار : نعیمی – قویدل – رفیعی – نشریه ماراک و ابراهیم الطافی.