پنـالـو – تیر ۵۵
مهدی عطایی دریایی/کارشناس ارشد کارگردانی تئاتر
قسمت پانزدهم
ساعت نزدیک به دوی عصر بود و کارمندان یکی یکی در حال رفتن بودند … رفتم دبیرخانه دیدم هیچکی نیست همه رفته بودند … روی میز نگاه کردم ببینم نامه ام آمده یا نه؟ نه نامه ای بنام من نبود … حالم حسابی گرفته شد و به هر چی شاه و نظام اداری و بوروکراسی فرسوده اش بود از اعماق وجودم لعنت فرستادم عصبی و ناراحت از پله ها آمدم پایین نگران از موقعیتی که برای نمایش پیش آمده بود ، در فکر چاره اندیشی و پیدا کردن راهی برای اجرا بودم. در حیاط اداره را باز کردم که کسی صدام کرد.
آی چوک تو اسمت عطایی ان؟
بر گشتم نگاه کردم دیدم آقای باغستانی بالای پله ها ایستاده و چند برگ کاغذ هم دستشه چشمام برق زد بی درنگ گفتم:
« بله چطور مگه»
هیچی همی آقای جعفری که شخواست بریت ایگفت این نامه با این نمایشنامه هاده به عطایی که بر اگردت.
مه همین جا هسترم تو سالن.
خیلی دنبالت گشتن پیدات شو نکرد. بدو بگر اینم نامه ات دو پله یکی رفتم بالا و نامه را گرفتم یک نسخه نمایشنامه ی پنالو هم ضمیمه اش بود. باغستانی گفت:
چن حالا مگه؟ که دلت تالپ تالاپ اکردن؟ خیر بشت
اینو بگیر – نمایشنامه دادم دست باغستانی و همانجا بالای پله ها شروع کردم به خواندن نامه:
«آقای مهدی عطایی نویسنده نمایشنامه پنـالـو
بازگشت بنامه مورخ 5/4/53
به پیوست یک نسخه نمایشنامه پنالو پس از بررسی و تصویب منضم به یک برگ صورتجلسه کمیسیون مزیور ، اعلام میگردد امید است در اجـرای آن مقررات را رعایـتنمائــید. ش
10/4/2536
روح انگیز پوستچی
مدیرکل فرهنگ و هنر استان ساحلی»
گویی کارنامه قبولی ام گرفته باشم نمایشنامه را از دست باغستانی زپوندم، پریدم پایین و یکراست رفتم سمت خانه ی خاله تا این خبر مهم را به خاله زاده هایم فریده و علی پور اسماعیلی بدهم.
توی مسیر که می رفتم نگاهی به نمایشنامه ام انداختم … اوه اوه اوه چه بلایی سر متن آورده بودند بیشتر دیالوگ های کلیدی و مادر را حذف کرده بودند و یه مشتی چرت و پرت جاش نوشته بودند. کلا از کهور انقلابی و مبارز من یک کهور شاه پرست ساخته بودند و انتظار داشتند من هم اجرا کنم زهی خیال باطل. نمایشنامه را جر جر کردم ریختم تو خور و رفتم خونه ی خدابیامرز خاله سکینه لو خور. آن روز ناهارم را خانه ی خدابیامرز خاله خوردم عصر ساعت چهار با فریده و علی راه افتادیم سمت سالن فرهنگ و هنر.
خانم ها لباس پوشیده همه با هم رسیدند. استاد اسدالله جعفری و حمید هم برای کمک دادن آمدند. علی گریم سنگینی داشت و آقای جعفری باید این جوان ١٨ ساله را تبدیل به یک پیرمرد هفتاد ساله می کرد. گریمی ماندگار از اوج هنرنمایی یک معلم هنر آموخته ی آن روزگار. بدون قرانی چشم داشت. جز معامله با دوستی و محبت و همکاری صادقانه تجارتی بین ما نبود. –در عکسی که در تیتر می بینید- گریم استادانه آقای جعفری و بازی درخشان علی در نقش کل زینل را می توان به خوبی حس کرد.
زنده یاد محمد هم مختصر گریمی داشت. خودم هم نقش کوتاه عباس آقای دیوانه داشتم. با پالتویی پاره پوره و مندرس.
خانم ها هم گریم نداشتند. و اغلب برقع-روبند- زده بودند. با پوشش کامل بندری.
صحنه ی اول با دیالوگ فریده و علی شروع می شد.
بچه ها که آماده شدند. چراغهای سالن خاموش شد و فریده و علی وارد صحنه و در جای خود مسقر شدند. پرژوکتورها روشن و نمایش با افکت زوزه ی شغال و ستورگ که نشان از خبری ناگوار و نحوست و بدی بود. شروع شد. نور صحنه تا پایان نمایش خاموش نمی شد. فقط میان صحنه ها با دیمر،کم می شد. زوزه ی ستورگ را روی کاست با کیفیت نا مطلوب ضبط کرده بودم. امکانات بیشتری در اختیار نداشتم بیشتر صداها مانند آرد گیز گردانی ، نوحه خواندن ، شام غریبان و عَلَم گردانی ، زنده و توسط بازیگران اجرا می شد. ما از روز شنبه ١٢ اسفند تا پنجشنبه ١٧ اسفند ١٣۵۵ نمایش پنالو را اجرا کردیم. استقبال عالی و بی نظیر بود. من متن خودم را بدون کوچکترین تغییری اجرا کردم. در تمام شب های اجرا منتظر بودم به قول خودشان هراست – حراست – پیدایش شود و خودم را برای هر نوع برخوردی آماده کرده بودم. ولی نه از کرگدن کله تلو خبری شد نه از گراز شکم نرگت ، ونه هیچکس دیگر به سراغمان نیامد و مزاحم کارمان نشد. اما زمزمه ی نقد محفلی برخی دوستان چپ گرا و مارکسیست به گوشم می رسید. وقتی نتوانستند ایراد فنی بر متن و کارگردانی بگیرند شنیدم که گفته اند من متن را از روی کرگدن اوژن یونسکو نوشته ام.
یک شب بعد از آخرین اجرا منتظر روانشاد محمد بودم. محمد بعد از اینکه گریمش را پاک کرد و لباسش را پوشید راه افتادیم که برویم. در حیاط علی پاکاری یکی از دوستان روشنفکر مارکسیست که هرجا هست به سلامت باشد. را دیدم که منتظر من بود. بعد از خسته نباشید و سلاو علیک پاکاری به من گفت: مهدی! نمایش ات خیلی خوب شده بد نبود ولی فکر کنم از کرگدن اوژن یونسکو تقلید کردی. گفتم: «کرگدن کی»؟
اوژن یونسکو –خنده- نگو نمی شناسی که باور نمی کنم.
– نه جون خودت من الان اسمشو از تو دارم می شنوم.
امکان نداره تو بتونی از خودت چنین نمایشنامه ای بنویسی
مگه من چمه چلاقم یا کمتر از اون یونسکویی ام که داری میگی.
محمد گفت ببین علی من هم اولین باره که این اسم رو می شنوم نه می شناسمش نه کرگدنش خوندم. این بیچاره دو ساله داره روی این متن کار می کنه مال الان نیست که.
پاکاری پکی به سیگارش زد خندید و سر تکان داد. معلوم بود باور نکرده.
محمد گفت: «علی تو خودت نمایشنامه کرگدن رو خوندی؟ به خدا اگه خونده باشی. اگه خوندی کتابش بیار تا من هم بخونم.»
علی خندید و گفت:
«باشه میارم».
-«باشه میارم نشد کی میاری فردا؟ پس فردا؟ کی»؟
– پس فردا برات میارم.
– تو هیچوقت این کتاب رو نمیاری چون میدونم نه داری نه خوندیش.
علی به شوخی با دست زد تو کمر محمد بحث را کشاند سمت انقلاب کمونیستی چین و روسیه و ما هم ظاهرا به حرفاش گوش دادیم. یکی دو سال بعد من و محمد و علی پاکاری با هم رفتیم تبریز … تا هم از آقای زنوزی دوست تبریزی ام که یک معلم مخالف شاه بود دیداری داشته باشم. و هم البته کسایی دیگه را ببینم… آقای زنوزی را آقای محمود ایروش به من معرفی کرده بود. در خاطره ی زنده یاد احمد لشکری بیشتر از دوست تئاتری ام یعنی آقا محمود ایروش صحبت خواهم کرد. من و علی پاکاری و محمد هرکدام سیصد تومن – سه هزار ریال – پول برداشتیم و بلیط ایران پیما خریدیم نفری ٢۵ تومان.- ٢۵٠ ریال – با کیگ و نوشابه. رفتیم تهران که از آنجا بریم تبریز. تهران رفتیم منزل دوستان مارکسیست علی پاکاری که یک منزل دانشجویی بود.جای خود خاطرات جالبی دارد. مثلا یکبار ازشون پرسیدم: لیوان کجاست میخوام آب بخورم. جواب دادند خودت بگرد پیدا کن. گفتم: خیلی گشتم پیدا نکردم. یکی دیگه گفت: شیر آب که هست با کف دستت بخور. و از این جور رفتارهای روشنفکرانه ی افراطی. روز بعد جمعه بود و قرار داشتند ساعت چهار صبح بروند سمت قله ی توچال. من گفتم من هم میام. ولی محمد گفت نمیاد می خواد بره به نامزدش زنگ بزنه. حسین ایرانی هم بود. صبح زود بیدار شدیم. عمدا و بلند از علی پرسیدم اذان صبح شده علی؟ علی گفت: این چه حرفیه مهدی؟
چی چه حرفیه می خوام بدونم اگه اذان داده اند که نمازم بخونم. می دانستم آنها اهل نماز و اذان و قبله نیستند راستش خواستم کمی بدجنسی کنم و بهشون بفهمونم که ابایی از خواندن نماز در جمع عده ای مارکسیست ندارم. رفتم بالا سر محمد و بیدارش کردم گفتم پاشو نماز بخون. محمد اول پاشد تو رختخوابش نشست دید هوا تاریکه غرغری کرد گرفت خوابید. چیزی نگفتم رفتم وضو گرفتم و مُهر را از توی ساکم در آوردم و دو باره پرسیدم قبله کدوم طرفه میخوام نماز بخونم. همه جا خوردند. علی گفت نمی دونم کسی اینجا نماز نمی خونه. همان رفقا یواشکی از به علی گفتند: این دیگه کی آوردی؟ اینکه مذهبی یه. علی هم تو تاریکی پوزخندی زد و سر جنباند فقط به من گفت: «زود باش همه معطل تو هستند» . گفتم: «من آماده ام. کوه نمازم میخونم» . در تاریکی هوا راه افتادیم سوار دو سه تا سواری شدیم رفتیم تا دامنه ی کوه که بریم سمت قله ی توچال. من اسم قله ی توچال شنیده بودم ولی نمی دونستم کجاست ارتفاعش چقدره و مسیرش چطوریه. لوازم و لباس و کفش مناسب هم نداشتم همان کفش ملی که همیشه می پوشیدم پوشید ه بودم. هنوز زمان زیادی تا طلوع آفتاب مانده بود. به دامنه کوه که رسیدیم پیاده شدیم. رفقا سواری ها را همانجا در دامنه کوه پارک کردند و حرکت ما به سمت قله شروع شد. راهنما افتاد جلو و به ستون حرکت می کردیم. من و علی دونفر آخر بودیم. مقداری راه که رفتیم من آرام آرام شروع کردم به خواندن پاییز آمد در میان درختان لانه کرده کبوتر … علی هم با من همراه شد و کم کم بلند و بلند تر خواندیم آنها با تعجب به من نگاه می کردند که چطور یک مذهبی این ترانه ها را بلد است. و همه با ما همراهی کردند.کم کم هوا روشن تر شد. و من ایستادم بر اساس طلوع خورشید مسیر غروب را محاسبه و نمازم را خواندم. تا نمازم تمام شد آنها کلی از من دور شده بودند. حتا علی پاکاری هم منتظرم نمانده بود و من آنها را نمی دیدم. از ترس اینکه گمشان نکنم عجله کردم و با سرعت تند تر دویدم تا از دور آنها رادیدم. نفس زنان خودم را به علی رساندم. نفسی که تازه کردم دوباره ترانه ی مرا ببوس را بعدش الهه ناز را. تا رسیدیم به محلی که استراحت گاه بود. نمی دانستم کجاست. هیچ توضیحی هم نمی دادند. بعد از استراحت و صبحانه پرسیدم اینجا کجاست.
گفتند شیرپلا . پیش خودم گفتم حتما جای خیلی مهمی است و دیگر چیزی تا توچال نمانده. نمی دانم چه شد که تصمیم گرفتند بر گردند. و برگشتیم ظهر رسیدیم تهران. همیشه پیش خودم می گفتم کوهنوردی مهمی داشتم و به عنوان یک افتخار به این و آن تعریف می کردم. اوایل انقلاب یکی از دانشجویان مذهبی اهل تهران بنام علی زارع زاده که برای انجام ماموریتی به بندرعباس آمده بود همین قصه ی به شیر پلا رفتن با رفقا را تعریف می کردم که حرفی زد حسابی خورد تو ذوقم. گفت تا شیر پلا رفتی آنجا راهی نیست که. بچه سوسول ها میرن.
از آن به بعد تا امروز هرگز از کوهنوردی خودم با کسی چیزی نگفتم. دو شب دیگر به خواست پاکاری در تهران ماندیم. بعد سه نفری با اتوبوس رفتیم تبریز نفری ١۵ تومان -١۵٠ ریال- تبریز که رسیدیم در مسافرخانه ای در خیابان فردوسی طبقه ی بالا اتاق دنجی گرفتیم.
. سه جوان سبزه روی مرموز.
با ساکی پر از کتاب ممنوعه.
با آقای زنوزی هماهنگ کردم یک شب با بچه ها راه افتادیم رفتیم منزلش. تا آنجا رسیدیم دو جوان هم سن وسال خودمان که از قبل آنجا بودند.بلند شدند که بروند. آقای زنوزی بعد از سلام و علیک آنها را به من که می شناخت معرفی کرد. سهند و یالین. بعد هم آنها در حالی که خداحافظی گفتند: دوباره بر میگردیم و رفتند. زنوزی رفت چایی و میوه آورد. من از وضعیت تئاتر تبریز پرسیدم و او هم از محدودیت ها گفت. وقتی شنید بچه های بندرعباس آثار بیضایی برشت و ساعدی و چخوف اجرا کرده اند تعجب کرد. و قدرت و جسارت بچه های تئاتر بندرعباس را ستود.
در مورد پنالو هم صحبت کردیم آقای زنوزی که قصه ی پنالو را شنید او هم تعبیری شبیه علی پاکاری داشت. و آن را با کرگدن یونسکو مقایسه
کرد.
زنوزی از نمایش ماهی سیاه کوچولو گفت که از اجرای آن ممانعت کرده اند. بعد از آن بلند شد که برود شام تهیه کند من و محمد هم وضو گرفتیم و نماز جماعت دو نفره خواندیم. زنوزی سفره انداخت و کمک کردیم و شام آورده شد. سوسیس ترکی … شکم مان که حسابی پر شد. دو باره یاد فقرا و گرسنگان و ظلم و ستم شاه افتادیم. پاکاری سیگاری گوشه ی لبهاش گذاشت و طبق معمول راهپیمایی تاریخی مائو رهبر انقلاب چین ، ساواک ، شاه ، امپریالیسم جهانخوار ، انقلاب سوسیالیستی و پرولتاریا موضوع اصلی بحث ما بود. پاکاری از زنوزی خوشش آمد چون او هم گرایش سوسیالیستی داشت. و خودش می گفت از دوستان صمد بهرنگی
است.
همانجا بود که فهمیدیم قرار است شاه هفته ی آینده به تبریز سفر کند. برای همین زنوزی گفت:«مواظب خودتان باشید. نیروهای امنیتی و ضد اطلاعات شاه همه جا هستند. احساس کردم مثل قهرمان نمایشنامه ام کهور ، مهم و انقلابی شده ام در فکر بودم که اگر یک هفت تیر داشتم خودم را به شاه می رساندم و کارش را یکسره می کردم. دست زدم به زیر کتم دیدم نه اسلحه جیبم خالی است اسلحه ندارم. بی اختیار با خودم گفتم. حیف …
محمد گفت: چی حیف ..
یه مرتبه به خود آمدم و گفتم هیچی تا قبل از ساعت 12 شب باید مسافرخانه باشیم. وگرنه در را می بندند.
تشکر کردیم و بلند شدیم. آن شب دومین و آخرین دیدار من با آقای زنوزی بود.
بعد از آن شب دیگر هرگز نه به او تلفن کردم نه نامه نوشتم. از خانه زنوزی زدیم بیرون و آمدیم رسیدیم به خیابان ثقة الاسلام. مقداری که راه افتادیم احساس کردیم چند نفر با فاصله مطمئن ما را تعقیب می کنند. بدون آنکه به پشت سر نگاه کنیم. پاکاری گفت:«تند تر بریم و سر خیابان فرعی که رسیدیم از هم جدا می شیم ، جلوی مسافرخانه همدیگر را می بینیم.»
من مخالفت کردم. و گفتم تاکسی بگیریم. بهتره … منتظر تاکسی بودیم که یک فولکس جلوی ما ترمز کرد. علی گفت:«نه بچه ها سوار نشید.»
زنده یاد محمد گفت:«همون دوستان آقای زنوزی اند» سهند و یالین بودند.
سه نفری چپیدیم عقب فولکس. سهند و یالین ما رساندند قرار شد روز بعد هم بیان بریم گشتی بزنیم. در مسافرخانه بسته بود ولی کرکره روی در کافه اش نیمه باز بود. از زیر کرکره رفتیم داخل کلید اتاق گرفتیم رفتیم بالا. پاکاری موضوع تعقیب را جدی گرفته بود. گفت: «بچه ها ممکنه بیان بالا و وسایل مون را ببینند پس بهتره کتاب ها را پاره پاره کنیم بریزیم توی دستشویی» … باز من مخالفت کردم وقتی دیدم خیلی اصرار می کنه نهایت اینکه گفتم جلد کتا بها را می کنیم متوجه نمی شن من به اصرار پاکاری جلد چند کتابم از جمله مادر ماکسیم گورکی که علی می گفت شش ماه زندانی داره را کندم و انداختم چاه توالت.
هنوز این کتاب را بدون جلد نگه داشته ام. هیچکس سراغ ما نیامد و آن تعقیب هم جز توهم سه جوان بعد از یک جلسه سیاسی بیش نبود.
سیال ذهن از کرگدن پاکاری مرا کشاند تا مسافرخانه ی فردوسی تبریز.
دو هفته بعد که ما از تبریز برگشتیم سهند و بالین با همان فولکس آمدند بندر. چند روزی مهمان ما بودند. اما تاب و تحمل بندر را نداشتند. سهند در اثر گرما خون دماغ می شد. زودتر از موعد مقرر سوار شدند و رفتند. بعد از آن هیچ خبری از این دوستان ندارم.
سخن به درازا کشید …
باری
من برای اولین بار اواخر دهه هفتاد بود که کرگدن را خواندم به جز مواردی ناچیز شباهتی بین پنالو و کرگدن ندیدم.
حالا یونسکو هیچ امیدوارم پاکاری متوجه شده باشد.
ادامه دارد
شنبه ٢٠/١٠/٩٩