خُندِغ
مهدی عطایی دریایی/کارشناس ارشد کارگردانی تئاتر
قسمت چهاردهم
پشت در اتاق خانم مدیر دو دل بودم برم داخل یا نرم … توهم و تخیل با دلهره آمیخته شد و بیش از پیش یاس و نا امیدی بر وجودم مستولی گشت.
نگاهی به نشریه پانزده روز تئاتر که متن پنالو را تایید کرده بود انداختم و با ناامیدی سری تکان دادم. خواستم بروم که صدای خشن همان مرد را از پشت سرم شنیدم:
– تو بودی در زدی؟
آرام آرام برگشتم … سرم پایین بود اما از هیکلش فهمیدم خودشه …کرگدن با چشمان از قلمبه در آمده اش گفت:
– پس چرا داخل نمیای؟ لکنت گرفته بودم و نمی دانستم چه بگم.
-اگه کار داری بیا داخل اگر هم که نه اینجا وا نستا برو …
گلوم خشک شده بود و صدای تپش قلبم می شنیدم بدون اینکه حرفی بزنم و توی چشمان مرد نگاهی کنم راه افتادم بروم که دوباره صدا زد:
-وایستا ببینم.
با عصبانیت ایستادم برگشتم سرمو انداختم پایین دستی به صورتم کشیدم سپس سرمو گرفتم بالا و با اخم و خشم و تنفر تمام نگاهش کردم زده بودم به سیم آخر …
– نگفتی برای چی دو بار در زدی؟
پس این چیه دستت؟
یکباره بروشورپانزده روز تئاتر را از دستم زپوند و ورق زد. گویی لابلای صفحات دنبال چیز مشکوکی می گشت.
گفتم:
با خانم پوستچی کار دارم.
عینک دودی از چشماش برداشت مول کرد تو چشمای من.
– ببینم تو همونی نیستی که … نگاهی به داخل اتاق خانم مدیر کرد و گفت:یه لحظه صبر کن
نشریه را داد به من چرخی زد رفت اتاقِ خانم مدیر. چند دقیقه بعد برگشت میان در ایستاد و با لحنی تحقیر آمیز به من گفت:
«برو تو»
هیکلش تمام در را پر کرده بود. و نمی شد رفت داخل. چند سانتی خودشوکشید عقب…
نه نمی شد رفت.
– سریع کارتو انجام بده که خانم خیلی کار دارند. شکم گنده اش تمام راه را بسته بود. عینک دودی اش را زد به چشمهایش خودش را عین گراز از در اتاق کند و در انتهای راهرو گم شد.
از پشت شیشه دیدم پیچید رفت تو اتاق تنگ و تاریک هراست اش. بالای سرپله ها …
درِ اتاق خانم مدیر نیمه باز بود چند ضربه زدم و رفتم داخل. سلام کردم.
گفت:
«زود باش کارتو بگو که عجله دارم.»
– می خوام در مورد نمایش پنالو صحبت کنم.
– نمایش چی؟
– پنالو …
– پنالو؟ چی هست حالا؟
تا خواستم توضیح دهم گفت: خیلی خب مشکلت چیه؟
– اگه خاطرتون باشه من این نمایش را دوسال پیش نوشتم.
– دو سال پیش؟ نه … به خاطر ندارم.
سکوت
– پس چرا هنوز اجرا نکردی؟مشکل چی بوده؟
– خانم مدیر دو سال نمایشنامه ی پنالو توقیف بوده … الان هم متن من برای جشنواره ی شهرستانها در تهران انتخاب شده. خانم پوستچی اگه این متن اشکال داره پس چرا برای جشنواره تهران انتخاب شده؟ اجازه دهید ما پنالو را اجرا کنیم.
و نشریه را به او دادم و گفتم:
« لطفا این صفحه را بخوانید ردیف پانزدهم نام نمایشنامه ی من چاپ شده.»
خانم پوستچی با دقت مطلب را خواند. بعد نگاهی به من انداخت و با حالتی که گویی دلیل قانع کننده ای برای دادن مجوز به دست آورده گفت:
«نمایش شما آماده است؟»
– بله. لباس ها ، دکورمان ، سِوِند ها و وسایل صحنه همه آماده است و آورده ایم در سالن گذاشته ایم.
– الان دارین تمرین می کنین
– بله.
– بدون مجوز؟ …
سکوت
– خیلی خب دقت کنید صحنه کثیف نشه. و اونو تمیز تحویل بدید … کی می خواین اجرا کنین؟
– ما تا روز شنبه- ١٢ تیر ماه – دیگه کاملا آماده هستیم.
– خیلی خب حالا یک درخواست بنویس و تعهد بده که طبق موازین قانونی اجرا می کنی.
– من هم فوری یک درخواست نوشتم – البته هیچ تعهدی ندادم. خانم پوستچی هم چیزی نگفت و ندیده گرفت. و گفت: «نامه ات می نویسم فردا برو دبیرخانه و تحویل بگیر»
قرار شد به کرگدن هم اطلاع دهند که ادامه ی تمرین ما در سالن اداره ی فرهنگ و هنر بلامانع است.
روز بعد آخر وقت رفتم اداره نامه ام را بگیرم. هیچ نامه ای نوشته نشده بود.چندان اهمیت ندادم با خودم گفتم لابد فرصت نکردند فردا حتما می نویسند.عصر که تمرین پنالو داشتیم موضوع را با بچه ها در میان گذاشتم و به آنها هم از انتخاب شدن متن برای جشنواره خبر دادم و هم از موافقت خانم پوستچی برای اجرا. و گفتم:
«برای اجرا در روز شنبه آماده باشید و دوستان و خانواده های تان را دعوت کنید. فردا چهارشنبه دیگه صد در صد نامه ی مجوز را می گیریم.»
در آن دوران رسم نبود بلیط بفروشیم. تمام اجراها رایگان روی صحنه می رفت.
بعد از تمرین بچه ها را جمع کردم و در مورد لباس و وسایل صحنه و دکور با آنها گپ و گفت کردم. و از آنها خواستم لباسها را برای تایید نمایی با خود بیاورند تا من آنها را ببینم.
خانم ها هر کدام متقبل شدند لباس ها را خودشان تهیه کنند.
خانم پوری یزدانپناه گفت: لباس خُندِغ ها که طرفدار ارباب هستند باید گران قیمت گلابتونی و کندوره با بُرقِع باشه.
خانم مهین امینی گفت:زنها باید دستار و جِلبیل با حاشیه دوزی از شکّ و زری بپوشند.
خواهرم فریده گفت: دختر بچه باید لباسی رنگ و رو رفته بپوشه.
فریده پور اسماعیلی گفت: فکر کنم لباس نِمِک کندوره ی رنگ و رفته و کهنه باشه بهتره.
پوری یزدانپناه رو به فریده کرد و گفت:
من خودم یک کندوره کهنه دارم برات میارم.
مهین امینی هم گفت: من تو هم خونه چند تا برقع دارم میارم.
فریده گفت : من هم دستار و جلبیل و چادر میارم.
اشرف هم گفت : من هم طشت و پارچه سیاه وچادر برای خودم میارم.
خیالم که از بابت لباس زنها راحت شد. روی لباس بازیگران مرد تمرکز کردم.
کهور لُنگ و کپره می پوشید و کل زینل هم لباس سنتی بندری. دقیقا همان لباسی که همیشه تن پدربزرگم می دیدم.
پیراهن بلند سفید بدون یقه و دکمه دار بلند تا بالای زانوها و شلوار هم سفید و گیوه. علی آقا مسئول تهیه ی لباس کهور و کل زینل شد. برای وسایل صحنه هم تک – حصیر محلی – جهله ، سیکه و یک دستگاه زری بافی لازم داشتیم که به خواهرم فریده گفتم از زری بافی مادرم استفاده کنیم. و قرار شد تَک را از منزل بیاورم.
ظهر روز چهارشنبه نهم تیرماه رفتم دبیرخانه ی اداره. امیدوار بودم نامه را نوشته باشند. اما گفتند:
«خانم پوستچی صبح اول وقت آمد اداره خیلی زود هم رفت معلوم نیست کی بیاد. تا حالا هم پیش نویس هیچ نامه ای برای تایپ به دبیرخانه ارسال نشده.» با نا امیدی توام با عصبانیت از اداره خارج شدم.دوباره استرس و نگرانی آمد سراغم …
عصر همان روز بعد از تمرین به بچه ها گفتم:«فردا تمرین نهایی است و یک دور کامل بدون قطع کردن می گیریم. حتی اگر اشتباه هم کردید حق ندارید قطع کنید. با خلاقیت خودتان درستش کنید.»
روز پنجشنبه زودتر از قبل رفتم اداره ی فرهنگ و هنر … شوربختانه هیچ خبری از نامه نبود. رفتم دفتر خانم مدیر نیامده بود. تا ظهر و تعطیل شدن اداره منتظر ماندم اما مدیرنیامد. اداره تعطیل شد و کارمندان یکی یکی در حال رفتن بودند. به هم ریخته ، عصبی و نگران بودم. طبق معمول بدون هیچ نتیجه ای خوردم به آخر هفته … مسئول دبیرخانه که اندک محبتی به من داشت اوضاع به هم ریخته ام که دید مظلوم در هوای گرم تیرماه گوشه ی حیاط ایستادم جلو آمد و گفت:
« نگران نباش این روزها خانم مدیر همه اش جلسه داشته و کمتر وقت کرده اداره بیاد روز شنبه اول وقت بیا و برو پیشش نامه تو بگیر.»
سری تکان دادم و ازش تشکر کردم. او رفت من هم عرق ریزان ، نا امید و نگران رفتم خانه.
عصر پنجشنبه دهم تیرماه آخرین تمرین نهایی را با لباس و نور و دکور کامل انجام دادیم. همه چیز به خوبی پیش رفت بچه ها عالی بودند. غیر از فریده و علی و محمد که خوب درخشیدند.
بازیگران نقش خُندِغ و به ویژه اشرف و مهین و پوری که برای اولین بار بودند تئاتر بازی می کردند خیلی عالی ظاهر شدند. اشرف با اینکه سنش کم بود اینقدر راحت طبیعی و واقعی بازی کرد که کمتر کودکی دیدم مانند او باشد.
بعد از تمرین پرسش همیشگی که آیا شنبه اجرا می کنیم یا نه.
من هم برای دلگرمی بچه ها جواب دادم: هر اتفاقی که بخواد بیافته نمی تونه جلوی اجرای مارا بگیره .
بچه ها برای اجرای روز شنبه کلی دعوت و اطلاع رسانی کرده بودند. و اگر به هر دلیلی مجوز صادر نمی شد برای گروه تازه تاسیس «گِنجِر» و بچه ها خیلی بد تمام می شد.
بعد از اجرا حمید هم آمد و سه نفری با محمد رفتیم سمت قنادی نانک. بستنی و فالوده نانک بی نظیر بود خیلی چسبید.
اول صبح روز شنبه ١٢ تیر ۵۵ رفتم اداره ی فرهنگ و هنر. هنوز کسی نیامده بود. توی حیاط ایستادم و لوک لوک به در حیاط اداره چشم دوختم تا به محض آمدن خانم پوستچی در مورد نامه با او صحبت کنم. مشکلی که هنوز بعد از ۴۵ سال من و اغلب هنرمندان گرفتار آن هستند به خصوص در این دوران – دی ١٣٩٩ – که اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی هرمزگان در دستان یکی از ضعیف ترین مدیران دوران خود اسیرشده است.
نزدیک به ساعت ده صبح بود که یک ب ام و دو در آجری رنگی از در اداره آمد داخل. و خانم پوستچی از آن پیاده شد. تا او را دیدم پریدم رفتم جلو و سلام کردم. جوابم داد یا نه که فوری مرحوم باغستانی فراش اداره را صدا زد. باغستانی هم بدو از پله ها آمد پایین و مودب ایستاد.
خانم مدیر از من فاصله گرفت و نکاتی را به باغستانی یادآوری کرد. به محضی که کارش با باغستانی تمام شد دوباره من به او نزدیک شدم و سلام کردم. باز با بی اعتنایی به من پشت کرد و رفت داخل سالن تا وارد سالن شد همین طور ماتش زد. فهمیدم که دکور و وسایل نمایش را دیده … گفتم یا ابوالفضل دیدی همه چی خراب شد. از همونجا با صدای بلند گفت اینا چیه تو سالن؟ کی اینارو آورده اینجا؟ پریدم جلو و گفتم: خانم مدیر اینا مال نمایش ما هستند خودتون گفتین برین تمرین کنین … یادتون نیست؟
-من گفتم؟ … کدوم نمایش؟ آهان اسمش چه بود؟
-پنالو.
-حالا چی هست این — – پنالو …
آمدم توضیح بدم که باز گفت:
خیلی خب اینا چیه روی صحنه گذاشتین؟
تندی رفتم بالای صحنه و یکی یکی وسایل محلی از سیکه تا زری بافی و عَلَم ها همه را برایش توضیح دادم . خانم پوستچی با شوق می پرسید و من جواب می دادم احساس کردم داره از کلیت کارخوشش میاد. سوالاتش که تمام شد زد و رفت بیرون من هم بدو دنبالش .یک دفعه ایستاد و گفت: شما با من کاری داشتی؟ گفتم:« بله همون که سه شنبه اومدم» و در مورد نامه توضیح دادم. کلا فراموش کرده بود … ولی با مهربانی گفت: «همین امروز می نویسم برو ظهر بیا نامه ات آماده است.» اما من که چشمم آب نمی خورد کارم انجام بگیره. رفتم و به رییس دبیرخانه گفتم:«خانم مدیر را دیدم قرار شد الان نامه رو برای تایپ بفرسته برای شما من همین جا توی حیاطم خبرم کنید». بعدش آمدم پایین نیم ساعتی توی حیاط بودم حوصله ام سر رفت رفتم داخل سالن و روی چینش وسایل صحنه و دکور پنالو تمرکز کردم. و سوالات خانم پوستچی و پاسخهایم را در ذهنم مرور کردم. کلا از بحر نامه خارج شدم. این حالت دو ساعتی طول کشید. یهو یاد نامه افتادم به سرعت آمدم بیرون داخل حیاط … خبری از ب ام و آجری خانم مدیر نبود … ساعت نزدیک به دوی عصر بود و کارمندان یکی یکی در حال رفتن بودند … پریدم رفتم دبیرخانه دیدم هیچکی نیست همه رفته بودند … روی میز نگاه کردم ببینم نامه ام آمده یا نه؟ نه نامه ای بنام من نبود … حالم حسابی گرفته شد و به هر چی شاه و نظام اداری و بوروکراسی فرسوده اش بود از اعماق وجودم لعنت فرستادم عصبی و ناراحت از پله ها آمدم پایین داشتم با خودم غر غر می کردم و به کرگدن و پوستچی بد و بیراه می گفتم که یک نفر از پشت سر صدام کرد. سر چرخاندم باغستانی را دیدم که بالای پله ها جلو اتاق هراست ایستاده بود. و همانطور که لوک لوک منو نگاه می کرد. گفت: خُندِغَم ادامه دارد
جمعه ٩٩/١٠/١٩