گلدونه رفیق
مهدی عطایی دریایی/کارشناس ارشد کارگردانی تئاتر
قسمت ششم:
نمایش گلدونه خانم در آبان و آذر سال 53 اجرا شد. تجربه ای شور انگیز از اولین تجربه ی بازیگری من و محمد. یادم است استاد سمیعیان بعد از تمام شدن اجرا برو بچه ها را دور هم جمع کرد و با تعریف و تمجید و سپاس از بازیگران و عوامل صحنه یک رادیو یک موج کوچک توجیبی به همه هدیه داد.
یک ماه بود که تئاتر کار نمی کردیم. در این مدت
من و حمید و محمد خیلی با هم عنق شدیم. کم کم دوستی ما سه نفر یعنی من و حمید و محمد ، به صمیمیتی خالصانه تبدیل شد. عاشقی دیگر به جمع ما اضافه گردید که خیلی با معرفت بود. هر روزمان تا شب با هم سپری می شد. گاهی که شبها حمید را تا در خونه می رسوندیم سفره ی شامشان توی حیاط خونه پهن بود اهل خانه هم دور سفره … ما هم بدون تعارف ، می نشستیم سر سفره و هر چه بود با هم می خوردیم. دلها به هم نزدیک و روابط انسانی مبتنی بر مهر و محبت و دوستی بود. پدر حمید حاج قنبر ضعیفی مردی خوش نام سخت کوش ، وارسته ، خیّر ، مهربان ، بازاری و مادرش عزیزه خانم ، بانویی بسیار مهربان و خوش برخورد و شاد رویی هستند. بانوی بزرگواری که فرزندان دلاور و دانایی را پرورش داد. عبدالغفور فرزندش فقط 16 سال داشت که به برادر رزمنده اش عبدالرسول در جبهه های نبرد پیوست. و در مرداد سال 62 در منطقه قلاویزان در اثر ترکش به شهادت رسید. غفور در وصیتنامه ی خود از مادرش خواسته در سوگ او نگرید. این کوچکترین برادر حمید بود از مردم نیز خواسته که راه شهدا را ادامه دهند و نسبت به سرنوشت کشور بی تفاوت نباشند.
یادش گرامی و راهش پر رهرو باد.
من و محمد و حمید چیزی نداشتیم که از هم پنهان کنیم یار غار هم شده بودیم و صمیمیت در آن سن و سال جوانی از حد معمول خود هم بالاتر زده بود.
عصر یکی از روزهای دی 1353 در خونه را زدند. رفتم در را باز کردم. محمد بود.مادر توی مُطبخ بود. صدا زد کیه. در را باز کردم جوابش دادم محمدِ. محمد اومد داخل. عجله داشت گفت زود باش آماده شو … سمیعیان گفته بریم اداره فرهنگ کارمون داره. من و تو و حمید.
گفتم چکار داره؟
گفت فکر کنم می خواد یه نمایش جدید کار کنه.
خیلی خوشحال شدم. گفت زود برو آماده شو ساعت 5 باید اونجا باشیم. حالا چنده چهارو نیم.
تا من آماده بشم محمد رفت سمت اتاق مادر تو چارتا ایستاد بلند گفت سلام مُم حالت خوبه؟ مادر هم گفت خاش هوندی بفرما نون کلوکو بخور. بعد یه دونه نان کلوکویی که صبح خودم از محسن کلوکو خریده بودم با یه دونه لگیمه به ممد داد.
ممد گفت پس مهدی چی؟
مادر هم به شوخی جواب داد سهم مهدی همین بود که به تو دادم. و خندید.
بعدشم یه دون لگیمه ی خوشمزه هم به من داد.
مادر هر روز گفیر ور می داشت با 5 تومان( 50 ریال) پول می رفت بازار. وقتی بر می گشت یک گفیر پرخرید کرده بود. ماهی و سبزی گُرگا ، میوه ، پیاز ، تماته (گوجه) پتیتوس (سیب زمینی) و حلوا پشمکی و ریش پیرمردو و لگیمه هم برای ما می خرید. برای هر کدوم دو دانه. در حالیکه لگیمه و نون کلوکو می خوردیم با دهان پر، از مادر خداحافظی کردیم. دو چرخه را برداشتم ممد ترک چرخ نشست و پا زنان را افتادیم.
محمد می گفت باید دنبال حمید هم بریم. گفتم خب بش تلفن می کردی. گفت خونشون بریم زودتر می رسیم تا اینکه بریم از باجه عمومی زنگ بزنیم. حمید تو خونشون تلفن داشت ولی من و محمد نه. محمد گفت حالا سه نفری چه جوری با چرخ بریم. دوچرخه ات رو چکار می کنی
گفتم «فکرشو کردم می ذاریم خونه ی حمید. از اونجا هم تا سالن اداره ی فرهنگ راهی نیست. با پا می ریم.»
رسیدیم در خونه حمید … حمید نبود … چکار کنیم حالا … مادرش گفت الان با محمد روحانی رفتند خیابان تند برین بهشون می رسین …. دوباره پریدیم روی زین و ترک دوچرخه پا زنان نزدیکی فلکه برق محمد روحانی را دیدیم. که تنها آرام آرام برای خودش قدم می زنه … به سرعت پیچیدم جلوش و گفتم پس حمید کجاست مگه با هم نبودین؟ محمد روحانی که کلا آدم آرام و ریلکسی بود و هست گفت حمید؟ فکر کنم رفت عکاسی هاشمی عکس بگیره الان بری بش می رسی به به محمد ضعیفی گفتم بریم …. دو چرخه رو دادم دست محمد و تندی رفتیم طرف عکاسی هاشمی محمد که کنی عقب تر از نن بود گفت اوناهاش حمید اونجاست گفتم کجا … گفت همونجا بود از دور دیدمش … دویدم رسیدم در عکاسی هاشمی، حمید را دیدم که از پله ها چرخید و رفت طبقه بالا … بلند صداش زدم حمید؟ متوجه نشد صبر کردم تا محمد برسه به محمد گفتم چکار کنیم … گفت برو دنبالش من همینجا می ایستم … با عجله تند و تند از پله ها رفتم بالا … تا رسیدم طبقه بالا در عکاسی را که باز کردم دیدم حمید رفت داخل اتاق عکاسی و در را بست … خواستم برم داخل که روانشاد هاشمی گفت کجا مرد جوان با کی کار داری؟ گفتم با همین دوستم که الان رفت داخل … گفت چند دقیقه صبر کن الان عکسش می گیرم میاد بیرون … گفتم عجله دارم آقای هاشمی خندید و گفت عجله نکن آرام باش … زمان به سرعت می گذشت اگه فقط یه دقیقه دیر میرفتیم سمیعیان ناراحت می شد و بهمون نقش نمی داد … دل تو دلم نبود که از لای در ورودی دیدم محمد با دو چرخه اومده بود بالا … گفتم محمد چرا با چرخ اومدی خو میذاشتی همون پایین گفت که بدزدنش آره گفتم خب حالا همین جا گوشه موشه ها بذار بیا داخل
محمد دوچرخه رو به دیوار منار در عکاسی تکیه داد و اومد داخل. پرسید حمید کجاست گفتم تا رسیدم رفت داخل که عکس بگیره … محمد گفت خیلی دیره مهدی بیا خودمون بریم حمید میاد … گفتم بابا اینکه خبر نداره از کجا بدونه که بیاد … آقای هاشمی که متوجه حرص و جوش ما شده بود گفت الان میرم داخل عکسشو می گیرم میادش منتظر باشید. طول نمی کشه.
تا زنده یاد هاشمی رفت داخل اتلق برق هم رفت …
حالا همی جان
دیگه سقف رو سرم یه وجب شده بود می خواستم دوچرخه رو بردارم از همونجا پرت کنم تو دریا … داشتم از عصبانیت ناخنهامو می کندم که حمید آرام آرام از اتاق آمد بیرون بلند گفتم حمید؟ حمید هاج و واج از برخورد من در جا خشکش زد محمد گفتی آرومتر مهدی چته بچه رو ترسوندی … حمید چند لحظه همونطور موند بعد آرام شد و مثل همیشه لبخند زد. سلام و علیکِ سلام بعذش با ریلکس تمام گفت شما اینجا چکار می کنید اومدین عکس بگیرین؟ محمد گفت نه بابا اومدیم دنبال تو که بریم اداره فرهنگ … تند و تند گفتم حمید! سمیعیان می خواد دوباره تئاتر اجرا کنه زود باش بریم سالن. سمیعیان گفته ساعت 5 اونجا باشیم . دیر برسیم بد میشه ها … یالا بیا بریم …اینقدر تند و تند در هم حرف زدم که اصلا نفهمید من چه گفتم. محمد لبخندی زد و شمرده تر و آرام تر بش توضیح داد. و اونو متوجه موضوع کرد. حمید گفت من می خوام برم عکس بگیرم. پرونده ی مدرسه ام عکس نداره. محمد گفت الان که برق رفته معلوم نیست کی بیاد … بعد از اینکه پیش سمیعیان رفتیم بیا عکس بگیر ما هم دنبالت میاییم. گفت نه شما نمی خواد بیایید اذیتم می کنید …گفتم بیا بریم دیر شده حمید گفت شما با چی اومدین
_ با چرخ
_ سه نفری با چرخ چه جوری بریم.
_ چرخ رو می دیم دست محمد روحانی ببره خونه ی شما. خودمون پیاده می ریم همین جاست تا فلکه ی شهربانی راهی نیست که.
محمد گفت: عجله کنید. و خواست دوچرخه رو بیاره پایین که گفتم ولش کن بابا بذار همین جا باشه می گیم محمد روحانی بیاد ببره. بیایین بریم … شور و شوق عجیبی داشتم. می خواستم بدانم نمایش جدید سمیعیان چیه.
من جلو محمد پشت سرم و حمید هم آروم آروم طوری که حرص آدمو در میاورد از پشت سر ما می اومد دست حمید گرفتم و بدو رفتیم میدان شهربانی اداره فرهنگ و هنر
می دانستم که سمیعیان در حال تمرین نمایش دنیای مطبوعاتی آقای اسراری نوشته ی بهرام بیضایی است. کلا برای اجرای آثار بیضایی و ساعدی به سختی مجوز می دادند. …. روانشاد علی حبیب زاده استاد محمد علی قویدل زنده یاد ولی عباسی و تعدادی دیگر که سابقه باریگری بیشتری داشتند باضافه یک پسر جوان تازه وارد بنام ناصرپزشکی که سمیعیان او را به شکل دختر گریم کرد و نقش منشی را به او داد ، مشغول تمرین این نمایش بودند.
کلا سمیعیان عادت داشت چند تا چند تا نمایش اجرا می کرد.
من و حمید و محمد خودمان را با عجله رساندیم به اداره ی فرهنگ و هنر. ای داد و بیداد در سالن بسته بسته بود. از یه آقایی که اونجا بود پرسیدیم آقای سمیعیان را ندیدین.؟
گفت چرا … همین جا بود … مدتی منتظر موند … شما نیومدین رفت …
من که حسابی حرصم از دست حمید و محمد در آمده بود با ناراحتی به حمید گفتم دیدی حالا … دیر کردیم سمیعیان همه مون را از تئاتر اخراج می کنه … حمید آرام می خندید و محمد هم سعی در آرام کردن من داشت.
داخل حیاط اداره بودیم که یه مرتبه دیدیم علی مریدی هم اومد. دورادور علی را می شناختیم. هم دبیرستانی و هم خیابونی بودیم. ولی خیلی رفیق نبودیم اما اینجا چه می خواست نمی دانستیم وقتی گفت من هم اومدم برای تئاتر تعجب کردیم. ازش پرسیدم علی چطور شد اومدی تئاتر؟ گفت من قبلا نمایش سیزیف و مرگ و تمرین دنیای مطبوعاتی آقای اسراری را دیدم و به تئاتر علاقه مند شدم. اومدم اینجا آقای سمیعیان چند تست ازم گرفت قبول شدم. بعد گفت بیا بازی کن. سراغ سمیعیان گرفت که کجاست محمد هم ماجرا را برایش توضیح داد.
جلوی علی کمی خومو کنترل می کردم که خیلی غرغر نکنم به محمد گفتم چکار کنیم حالا … بریم یا بمونیم. حمید گفت بریم سمیعیان دیگه امروز نمیاد خودم فردا میام باهاش صحبت می کنم … بیایین بریم تا من هم عکسم بگیرم … در حال رفتن بیرون بودیم که باز دیدیم یک پسر سفید روی سرحدی جوان و ژیگل کوتاه قدی که کت طوسی رنگی هم پوشیده بود آمد داخل. خیلی با کلاس آمد جلو به همه دست داد و خودشو معرفی کرد: من ناظری هستم. اهل شیرازم و قراره با هم تئاتر کار کنیم. ماهم خودمونو معرفی کردیم ولی یه جورایی از این کار سمیعیان بهمون برخورد. نگاهی به محمد و حمید کردم و تو دلم گفتم ای بابا این سمیعیان که یک لشکر بازیگر جمع کرده اونم از مبتدی هاش. … نه بابا نقش خوبی گیر ما نمیاد. اشتباه نکنم محمد و حمید هم همینو تو دلشون می گفتند.
بش گفتم آقا پسر دیر اومدی همه مون دیر اومدیم سمیعیان اومده و رفته … خدا حافظ ما رفتیم رو کردم سمت محمد و حمید و گفتم چوکو بیایین بریم سینما … فیلم خاک زده فکر نکنم سنیعیان بیاد حمید گفت شما برین سینما منهم میرم عکسم بگیرم. فیلم خاک از آن فیلمهای خوب کیمیایی بود. فیلمنامه این فیلم را مسعود کیمیایی بر اساس رمان آوسنه بابا سبحان نوشته محمود دولتآبادی نوشته بود. بهروز و قریبیان و پوری و جعفر والی بازی کرده اند.
در مورد ظلم و ستم اربابان به رعیت ها…
از اداره ی فرهنگ و هنر اومدیم بیرون و داشتیم می رفتیم سمت سینما شلکن …که ناگهان محمد گفت: «چوکو چوکو اونجا رو نگاه کنین» …
-کجا
-اونجا اونور خیابون …
چیزی که دیدیم عجیب بود …
حمید گفت : «چوکو برگردیم داخل زود» ….
ما هم ترسیده با سرعت هرچه تمام برگشتیم داخل
ادامه دارد
٩٩/٩/٢۵
بندرعباس