گِلَک
مهدی عطایی دریایی/کارشناس ارشد کارگردانی تئاتر
قسمت بیست و پنجم
دوستی من و زنده یاد محمد ضعیفی کم رنگ تر و کم رنگتر می شد … خط سیاسی ما از هم جدا شده بود و محمد کلا دیگر به تئاتر فکر نمی کرد. با اینحال چون محمد بازیگر توانمندی بود من به عنوان کارگردان تئاتر همیشه او را برای نقش آفرینی در آثارم کاندید می کردم هر قدر هم که جواب منفی می شنیدم. باز از او می خواستم به تئاتر باز گردد. طوری که پیش از شروع بیماری کرونا ، از او قول گرفتم که با دوستانی چون قویدل رزم و زنده یاد لشکری یک نمایش را به اتفاق همدیگر به روی صحنه آوریم. گروه هنری توحید بعد از انقلاب هر ساله نمایش های زیادی را روی صحنه می آورد. که برخی از آنها را روایت کرده ام و برخی دیگر در خاطرات زنده یادان احمد لشکری و شهید حسن دانشمند شرح خواهم داد.
من و دختر خاله ام فریده پور اسماعیلی در سال ۶۴ امتحان کنکور دادیم و هردو برای ترم بهمن ماه پذیرفته شدیم. من در رشته ی دبیری الهیات و فلسفه اسلامی دانشگاه تربیت معلم تهران و فریده در رشته ی مترجمی زبان اتگلیسی دانشگاه الزهرای تهران. فریده به اتفاق فرخنده دختر خاله ی دیگرم بهمن همان سال به تهران رفتند اما من چون دبیر رسمی آموزش و پرورش بودم ، انتقال به تهران در حین تدریس امکان پذیر نبود و چون می خواستم ماموریت تحصیلی بگیرم باید از مهرماه به دانشگاه می رفتم. نمایش شکوه سلیمان را در بهمن ۶۴ در تهران اجرا کردم که شرح ما وقع آن در خاطرات زنده یاد احمد حبیب زاده خواهد آمد.
اما با توجه به شرایط انقلاب و جنگ ایران و عراق و حضور گسترده ناوهای آمریکایی در خلیج فارس ، در تابستان سال ۶۵ با نگرشی تازه ای نمایش پنالو را به روز کردم و ورژن جدیدی از آن را نوشتم.
کهور شخصیت محوری پنالو ، پیش از انقلاب با ظلم و ستم و بهره کشی ارباب بندر می جنگید. مبارزه ی او داخلی بود و تلاش داشت تا با آگاهی بخشی به خانواده اش و توده مردم آنها را نسبت به ظلم هایی که ارباب بر مردم بندر روا می داشت آگاه سازد اما پنالوی بعد از انقلاب دامنه مبارزات خود را گسترده تر ساخته بود و دغدغه ی او حضور نیروهای بیگانه در خلیج و مبارزه ی با آنها بود. از شخصیت های پنالوی سال ۵۵ فق حضور داشت. نِمِک جای خود را به ماهو داده بود و ماهو شخصیتی بود که از نمایش ثوره در نمایشنامه های من حضور پیدا کرده بود. زنی انقلابی که پا به پای همسرش کهور با اجنبی های حاضر در خلیج فارس می جنگید.
پنالو را باز نویسی کردم و از لحاظ فنی قدرت مند تر نوشتم. دیالوگ ها هم از نظر عمق و ایجاز ، قوی تر و البته شاعرانه تر از پنالوی اول بود … زمان رخداد نمایش بر می گشت به دوران تسلط نیروهای انگلیس بر جزایر « هنگام » و « باسعیدو » و ماجرای تلگراف خانه و استقرار کشتی های انگلیسی در هنگام که توسط شخصی بنام « لبو » اداره می شد لبو یکی از شخصیت های نمایش بود که به عنوان کارگزار انگلیسی ها و با نام جعلی حسن خیک به متن جدئید پنالو اضافه شد. که از منافع آن ها در خلیج فارس حمایت می کرد مردم در فقر و تهی دستی به سر می بردند و نیروهای انگلیس با همکاری افرادی مانند حسن خیک ، زنان و مردان را به بیگاری گرفته بود. این قدرت های بیگانه بودند که می خواستند جزیره را تحت تسلط خود داشته باشند و مردم جزیره هم مانند پنالو تن به خواسته ی آنها دهند. در پنالوی ورژن دوم دیگر نه ارباب بلکه این استثمارگران بودند که دسترنج ماهی گیران ، کشاورزان و خرماچینان را به یغما می بردند و در مقابل مقدار اندکی از آن را به زحمتکشان می دادند. تقابل اصلی بین کهور و دارو دسته ی انقلابی اش با حسن خیک نماینده ی استعمارگر بود. که نقش آن را آقای عبدالله رضایی سردره بازی می کرد.گل منظر از جوانان هوادار کهور بود که به انبار ذغال سنگ و مهمات انگلیسی ها در جزیره (با سعیدو) حمله می کرد و آنجا را منفجر می ساخت. کهور شخصیتی است که از سال ۵۴ در اغلب نمایش های بومی من حضور داشته است. و چه بسا باز هم حضور داشته باشد. شخصیتی محکم ، معتدل، حق طلب و عدالت خواه که پایه ی اصلی بیشتر نمایشنامه های من بوده است. کهور آخرین بار در نمایش قاسم نمایان شد. اما گل منظر شخصیت جدیدی بود که در ورژن دوم پنالو خلق شد. گل منظر وفادار ترین جوان به کهور ، انقلابی و مخالف حضور اجنبی ها در خلیج فارس بود.
نقش گل منظر را جناب حسن رزم بازی می کرد شخصیت دیگری که در ورژن دوم متولد شد فلکناز بود. من از این نام هم در پنالو و هم قاسم استفاده کردم. فلکناز شخصیتی ساده ، ترسو و مخالف مبارزه بود اما در جریان مبارزه کهور و گل منظر با نیروهای اجنبی و مشاهده ی ظلم وستم عوامل آنها ، پایان نمایش متحول و به شخصیتی مبارز تبدیل می شد. نقش فلکناز را جناب قویدل بازی می کرد. نمایش پنالو با عملیات انتحاری گل منظر که قایق خود را به غراب اجنبی ها می کوبید و منفجر می کرد به پایان می رسید.
نگارش و ویرایش نمایش پنالوی ٢ در تابستان ۶۵ به پایان رسید. نمایشنامه ای منسجم و به لحاظ شخصیت پردازی و ایجاد موقعیت متنوع.
فرصت زیادی تا مهر ماه نبود و من هم باید کارهای اداری انتقالی ام به تهران را انجام می دادم ضمن اینکه ابتدا تصمیم نداشتم خانواده ام را با خودم ببرم و می خواستم زندگی در خوابگاه دانشجویی را تجربه کنم بنا بر این کمتر می توانستم به اجرا فکر کنم. با این حال فکر کنم چند جلسه ای با حضور دوستان و فریده نمایش را تمرین کردیم. اما موفق به اجرا نشدیم و من به تهران رفتم. یک ماهی در خوابگاه بودم اما دوستان زیادی از جمله آقایان ابراهیم نحوی ، صدری ، حسن رضایی سردره ، احمد آخوندی ، زنده یاد افروز شهابی و … که برای تحصیل به تهران آمده بودند خانواده ها را هم آورده بودند و من هم تصمیم گرفتم همین کار را بکنم. زحمت تهیه خانه را به آقای ابراهیم نحوی و زنده یاد افروز شهابی دادم. مرحوم شهابی هم خانه ای در میدان گمرک درست روبروی منزل خودشان و جناب صدری برایم گرفتند. من انتقالی همسرم را هم گرفتم و در آبان ماه 1365 کامیون را بار زدیم و راهی تهران شدیم.
همسرم از من قول گرفت که در تهران کار تئاتر نکنم می گفت:« من در تهران غریب هستم. بچه ها کوچک هستند و می دانم تو وقتی تئاتر کار کنی تمام وقتت می گذاری برای تئاتر و کلا من و بچه ها را فراموش می کنی اگه قول میدی که تا وقتی تهران هستیم تئاتر کار نکنی که من میام وگرنه ما همین بندر می مونیم خودت برو دَرسِت که تموم شد برگرد.»
من هم که هیچ تصمیمی برای تئاتر نداشتم به او قول دادم که در تهران دنبال تئاتر نباشم..
اسفند 65 بود که خبر شهادت حاج علی رضایی سردره از طریق یکی از بستگانم شنیدم اما جسدش هنوز پیدا نشده بود. به فکر این افتادم که ادای دینی کنم نسبت به این دوست و همکارم.
برای همین چون می دانستم جناب قویدل و خانم پور اسماعیلی ، تابستان ۶۶ به بندرعباس می روند من هم بعد از امتحان ترم به بندرعباس آمدم. محمد هم که بندر بود اتفاقا آقای حسن هنروری یکی از اعضای گروه هنری توحید که قبلا در چندین نمایش بازی کرده بود و درجبهه مجروح شده بود در بندرعباس بود. با حاج حسن رزم رفتیم و هنروری را دیدیم و از او خواستم تا آنچه از شهادت حاج علی رضایی با چشم خود دیده بود برای ما روایت کند و من بر اساس تکنیک روایت در رواین بدون رعایت ساختار ارسطویی نمایشنامه ی کوتاهی نوشتم بنام گِلَک … نمایش پنالو را که از قبل نوشته بودم و حالا دو نمایش آماده ی اجرا داشتم. پس تصمیم گرفتم پنالو و گلک را باهم و با بازیگران مشترک گویی مانند دو نمایش پیوسته به هم اجرا کنم. باز طبق گذشته ها به رزم گفتم که فراخوان دهد و بچه های گروه هنری توحید را برای تمرین دعوت کند. پور اسماعیلی ، قویدل ، هنروری و برادران شهید عبدالله و حسین رضایی سردره، به اضافه تعدادی از اعضای گروه خواهران دعوت به کار شدند. اما زنده یاد محمد نیامد به زنگ زدم و ازش خواستم که با ما همکاری کند چیزهایی در مورد راه اندازی کارخانه سیمان می گفت و مشغولیت های جدید اقتصادی که پیدا کرده بود. هر چه اصرار کردم قسم خورد که اگر میتونست حتما در نمایش بازی می کرد این شد که من دست از سرش برداشتم و او را با دل مشغولی های جدید اقتصادی اش رها کردم
به همان افرادی که جناب رزم دعوت کرده بود تمرین نمایش را شروع کردیم. اعضای گروه هم شناخت خوبی از یکدیگر داشتیم و هم با شیوه ی کار آشنا بودیم البته نمایش گلک با شیوه ی تازه ای اجرا می شد با این حال این دو ویژگی در تسریع کار ما نقش به سزایی داشت و ما به سرعت هر دو نمایش را آماده ی اجرا کردیم.
در حین تمرین به اتفاق حاج حسن رزم شعری برای نمایش پنالو نوشتیم که بنا شد بازیگران این اشعار را در اول نمایش با آهنگی که خودم دلخوانی کرده بودم همسرایی کنند.
ما پاپتی رو خارروک دو مازه
غروبه و زرد شوم
ایناوارد پامون دووم
همه جا ستورگ و گرگ
نه نونی هسته نه مُرگ
کندوکون خالی و حُشک
تو کتوکون پر اَ مُشک
پینه بسته دست مون
خشک و تُشنَه لو مون
آفتو تار بو و رفت
ترس وا جونمو کفت
ستورگه که اَ رو شکه
تا جایی که نگاه تکه
مرد وزن درو شکه
بخت برگشته ما هم چرخیدیم
به هوای نون گندم
همه مون چرخیدیم
ولی صاحب صدا
نون گندم مو ایندا
و هنو شخوند
پنالو بسر بسر که نون گندم تدم
مال شاهنشاه که نه
اَ مال مردم تدم
مرحم زخم دل و دوای درمون تدم.
اجرای هردو نمایش را تقدیم کردم به شهیدان بزرگوار «حاج علی رضایی سردره» و «حسن دانشمند». در خاطره ی ششم خود از این شهید بزرگوار بطور مفصل روایت خواهم کرد.
مهر ١٣۶۵ رسید و من برای ادامه تحصیل به تهران رفتم همیشه قولی که به همسرم داده بودم در خاطرم بود پس سعی کردم ناشناخته بمانم و هیچ جا حرفی از تئاتر نزنم چون می دانستم اگر شناخته شوم که برایم درد سر خواهد شد و در برابر وسوسه ی تئاتر مقاومت نمی توانستم مقاومت کنم. یک روز که می خواستیم برگه های انتخاب واحد را تحویل آموزش بدیم خیلی شلوغ بود و دانشجویان بی نظمی می کردند و خارج از نوبت برگه ها را تحویل آموزش می دادند. در میان آنها یک دانشجویی شروع کرد به اعتراض کردن. با هیکلی که داشت همه را زد عقب و صف را درست کرد از لهجه اش معلوم بود که تبریزی است. این جوان توجه مرا به خودش جلب کرد بی آنکه با او سخنی بگویم کارم را انجام دادم و رفتم.
آذر ماه همان سال دفتر فرهنگی جهاد دانشگاهی مرا برای شرکت در جلسه ای دعوت کرد. چون از دانشجویان فعال کلاس بودم فکرم بیشتر به سمت موضوع علمی و دانشجویی رفت. جلسه ساعت ١٩ بود. و من باتفاق پسرم « اباذر » در جلسه شرکت کردم. هیچیک از افرادی که در جلسه بودند را از جمله آقای دکتر زاهدی رئیس بخش فرهنگی جهاد دانشگاهی و جناب دکتر وثوقی که آن زمان دانشجوی تاریخ بود را
نمی شناختم.
آقای وثوقی شروع به صحبت و معرفی بنده به عنوان نویسنده و کارگردان تئاتر کرد. خوب من اولین بار بود که ایشان را می دیدم و هیچ آشنایی با او نداشتم برای همین خیلی تعجب کردم. آقای زاهدی گفت که دانشگاه تربیت معلم تهران تا حالا گروه تئاتر نداشته و ما از آقای وثوقی که نمایشنامه نویس هستند خواهش کردیم که یک گروه تئاتر راه اندازی کنند و نمایش خود را اجرا کنند اما ایشان جناب عطایی را به جای خود معرفی کرده اند که گویی سالهاست در بندرعباس کار تئاتر کرده اند و …» دیگه چیزی نشنیدم گویی تمام دنیا رو سرم آوار شد اباذر که از قول من به مادرش خبر داشت نگام می کرد و می خندید … در آن جلسه هیچ قولی ندادم و قرار شد باز یک جلسه ی دیگر با آقای زاهدی داشته باشیم. جلسه که تمام شد از آقای وثوقی پرسیدم:«کی منو به شما معرفی کرده»
وثوقی گفت:« من لاری و از بچه های تئاتر لارم. اسم شما را در لار شنیده ام. اخیرا که به لار رفتم یکی از بچه هایی تئاتر آنجا که مدتی بندرعباس بوده و شما را می شناخت – احتمالا آهن علی کمیلی- گفت که شما هم در دانشگاه ما مشغول تحصیل
هستید.
من با چند نفر از بچه های بندر از جمله علی دبیری همون که در جبهه ی فاو باهاش هم سنگر بودی. و داره تاریخ می خونه همکلاس هستیم و اون بیشتر در مورد شما توضیح داد و اینطوری شد که پیدات کردیم.»
فهمیدم چه جوری لو رفته ام قبلا هم گفته بودم که اعتیاد به تئاتر از اعتیاد به مواد مخدر کُشنده تر و عشق به این معشوق از عشق به لیلی کَشنده تر است. موتور یاماها ١٢۵ سوار شدیم اباذر ترکم نشست که بر گردیم خانه. اباذر که ترک موتور نشسته بود با شیطنت گفت: «حالا به مامان چی می خوای بگی» اد که این بچه رو همین امشب با خودم آورده بودم جلسه … حالا نه می شود جلوی بچه دروغ گفت نه راست.
رسیدیم خانه. اباغذر تندی پرید رفت داخل … تا موتور را از روی پله های دم در رد کنم بیارم داخل و پارک کنم کمی طول کشید. از پله ها رفتم بالا … اباذر تا مرا دیدی دوید رفت توی اتاق … چند پله بالاتر که رفتم دیدم خانمم ابروان در هم کشیده و استومه به دست بالای سر پله ایستاده بود … نفس در سینه ام حبس شد … فهمیدم اباذر موضوع را برای مادرش تعریف کرده ، حالا مونده بودم چه جوری جمش کنم ….
ادامه دارد
جمعه ٢۴ بهمن ١٣٩٩
بندرعباس