سرانجام فقط يک راه
مهدی عطایی دریایی/کارشناس ارشد کارگردانی تئاتر
قسمت يازدهم:
بعد از ضبط سينمايي نمايش صيادي که صيد شد به نويسندگي و کارگرداني حميد ضعيفي و پخش آن از تلويزيون بندرعباس و شبکه سراسري با حميد و محمد تصميم گرفتيم چند فيلم کوتاه بسازيم. با وجود خانم روح انگيز پوستچي که کتبا به او اعلام شده بود و طبعا در جريان توقيف نمايش پنالو بود امکان تمرين و اجراي نمايش وجود نداشت چون او متعاقبا نامه اي به من نوشت که اجراي پنالو منوط به بازنويسي مجدد طبق موارد پيوستي است. با چنين شرايطي چندان اميدي به اجراي پنالو نداشتم. بعد از يکسال هم که مجددا درخواست کتبي دادم باز پاسخ همين بود و خانم مدير با لحني محبت آميز بر رعايت مواردپيوستي تاکيد کرد. و براي اميدواري من گفت چنانچه شرايط فراهم شد نمايش ات را مي تواني اجرا کني. هرچند او حامي هنرمندان بود و دوست داشت فعاليت بيشتري داشته باشيم. اما کاري از او بر نمي آمد چون دستور از جايي بالاتر بود. سال قبل با حمايت خانم پوستچي بود که استاد سميعيان توانسته بود مجوز اجراي دنياي مطبوعاتي آقاي اسراري را بگيرد.
ديالوگ مهمي در پنالو بود که تکيه کلام قهرمان نمايش يعني کهور بود.و هميشه در پاسخ پدر و همسرش اين جمله را به کار مي برد « حق؟ ما حق داريم ولي حق ندارم حق داشته باشيم.» حق اولي ناظر به حقوق ذاتي انسان ها و حق دوم حقوق تضييع شدهي اشخاص از طرف قدرت مستولي و استثمارگران بود.يا وقتي پدرش و زنش نِمِک از او مي خواستند مانند همه ي مردم شهر تسليم ارباب شودپاسخ مي داد «من ميخوام خودم باشم نمي خوام مثل بقيه باشم.» بن مايه نمايش پنالو که همانا مبارزه با ظلم و تبعيض و بهره کشي بود و پيرنگ آن که سلسله حوادث درام را شکل مي داد مانع از آن مي شد تا من در برابر خواسته ها و زور گويي هاي آنها تسليم شوم. فقط يک مورد از ايرادات آنها را همينطوري قبول کردم که نگويند خيلي سخت سر و غد هستم و آن هم اين بود که پدر ديالوگي در برابر کهور داشت که مي گفت:« پسرم تسليم شو و گرنه مي فرستند جايي که عرب ني انداخت». آنها مي گفتند عربها را حذف کن ممکن است موجب اعتراض همسايه ي عرب ما باشد. که اين را پذيرفتم اما در اصل متن تغييرش ندادم و حذف نکردم. اميد وار بودم با گذشت زمان يا تغيير مدير کل شرايط براي اجرا مهيا شود و عنقريب در انتظار فرصت بودم.
بعد از رفتن سميعيان استاد عليرضا هدايي هدايت و آموزش هنرمندان تئاتر را به عهده گرفت. براساس روايت استاد قويدل: «آقاي هدايي بعد از گرفتن مدرک کارشناسي تئاتر به بندرعباس آمد و دوران خدمت نظام وظيفه ي خود را در امور تربيتي گذراند. خانواده ي هدايي بندرعباس زندگي مي کردند. پدرش کارمند دارايي بود. و خواهرش خانم اعظم هدايي از بازيگران بسيار خوب آن دوران بودند. يکي از خواهران هدايي همچنان ساکن بندرعباس هستند.» محمد از من خواست در کلاس هاي آموزشي او شرکت کنيم. اينکه حميد هم مي آمد يا نه به خاطر ندارم. برخي کلاس هاي استاد در سالن اجتماعات شير و خورشيد سرخ– هلال احمر- برگزار مي شد. هدايي فهم درستي از تئاتر داشت و نمايش هايي اجرا مي کرد. که نويسندگان آن حد اقل يکبار سابقه ي زنداني سياسي را داشتند. تمرين ها و اتود هاي خوبي مي داد ولي چيزي بيشتر از آنچه از سمعيان آموخته بودم به دانش فني من افزوده نشد. لذا چندان دل به کلاس نمي دادم و منظم و پيوسته شرکت نمي کردم. در آن دوران هم مشغوول کار کردن روي اسکله بودم و هم فيلم ساختن.
با اين حال هدايي با کمک زنده ياد محمد ضعيفي و برادرش محمود و آقاي قويدل نمايش هاي خوبي را روي صحنه برد. اما من براي بازي در هيچيک از آنها دعوت به کار نشدم. آقاي قويدل در تمامي نمايش هاي او بازي کرد و به استاد هدايي و خانواده اش ارادت خاصي داشت و دارد.
نمايش هاي سگي در خرمن جا نوشته ي زنده ياد «نصرت الله نويدي» و بهترين باباي دنيانوشته ي روانشاد غلامحسين ساعدي در دبيرستان دخترانه ي هفده دي و نمايش ريل نوشته ي زنده ياد محمد استاد محمد در سالن دبيرستان ابن سينا از آثاري هستند که به کارگرداني استاد عليرضا هدايي به روي صحنه رفتند.
– در آينده خاطرات خود را از سالن هاي نمايش بندرعباس روايت خواهم کرد – قويدل مي گويد:«
بازيگران اين نمايش – سگي در خرمن جا- من (قويدل) اعظم هدايي علي پاکاري محمد ضعيفي ، عليرضا حيدري و چند تن ديگر بودند. زمان اجراي نمايش از طرف مجله جوانان و روزنامه ي کيهان از تهران آمدند و با من مصاحبه کردند. بعد از تهران تنها شهري که اين نمايش را اجرا کرد بندرعباس بود.»
نمايشنامه سگي در خرمن جا» اثر ماندگار استاد *نصرت الله نويدي» نشان از روزهاي رونق تئاتر ايران را دارد.
اين اثر در سال 48 به کارگرداني عباس جوانمرد و با نقش آفريني بزرگاني همچون علي نصيريان ، عليرضا مجلل ، رضا کرم رضايي، حسن کسبيان ، فيروز بهجت محمدي و آذر فخر به روي صحنه رفت که جايزه تقدير و سپاس را از جشن هنر شيراز براي نويدي به ارمغان آورد.
نمايش ديگري که توسط عليرضا هدايي اجرا شد بهترين باباي دنيا غلامحسين ساعدي بود.
غلامحسين ساعدي، بهترين باباي دنيا» را در چهار پرده نوشته است. قصه نمايشنامه مربوط به دو کودکي است که مادر خود را از دست داده اند و پدرشان هم بخاطر دزدي کردن ، زنداني شده است و بچه ها هادي و هودي با دايي مادرشان که او را بابا علي صدا مي زنند زندگي مي کنند. بابا علي در ذهن کودکان از پدرشان تصوير مردي قهرمان با لباس هاي نو و زيبا ساخته است. در چنين شرايطي پدر از زندان آزاد مي شود و به خانه ي بابا علي مي آيد. وقتي خودش را معرفي مي کند بچه ها او را نمي پذيرند بابا علي ترفندي به کار مي برد و موفق مي شود رابطه ي آنها را با پدر شان بهبود بخشد. بازيگران اين نمايش آقاي محمد علي قويدل- باباعلي
پرويز مهاجر – پدر
محمود ضعيفي- هادي پسربچه
خانم کوچولو دژاکام_ هودي دختر بچه
؟ – در نقش فتاح
در تابستان 54 و با آن وضعيتي که براي پنالو به وجود آمد در زماني که کشتي باري پهلو نگرفته بود و در اوقاتي که بيکار بودم سينما آزاد مي رفتيم و فيلم مي ساختيم. چنانکه پيش از اين روايت کردم ابتدا من در سال 53 و سپس محمد و حميد در سال 54 در دفتر سينما آزاد نام نويسي کرديم و بعد از ضبط صيادي که صيد شد اين آمادگي را داشتيم که فعاليت خود را در اين سينما با ساخت فيلم هاي تجربي هشت ميلي متري شروع کنيم.
سينماي آزاد در ميدان بلوکي و طبقه بالاي يک مشروب فروشي بود بنام پرنده آبي.
از بغل پرنده آبي درب کوچکي بود که پله هاي موزاييکي تابي مي خورد و ما را به طبقه بالامي رساند.
سينما آزاد جايي بود که هنرمندان روشنفکر آن زمان در آن جا جمع مي شدند هم فعاليت هنري و فيلم سازي داشتند و هم گفتگوهاي روشنفکرانه سياسي. و ميز پينگ پنگي در سالن کوچکش براي ورزش و سرگرمي اعضاء.
در آنجا کارکردن راحت بود و محدوديتي -جز فني – براي ساخت فيلم وجود نداشت. نه از حراست خبري بود نه از مميزي استاد محمد عقيلي رئيس سينما آزاد بود و استاد نعيمي معاون و آقاي بشير اولي بندري هم مسئول دفترش.
با پوستي سياه، دوست داشتني آرام و ساکت و البته سخت گير. بشير با کسي نه شوخي مي کرد نه شوخي داشت. اما مردي زحمت کش بود و علاوه بر مسئوليت مدير دفتري سينما کار فيلمبرداري و صدابرداري هم انجام مي داد.
رفيق ما هم حميد همان روزها يک دوربين پيشرفته ي «1014» (ده – چهارده) کانن خريد که امکاناتش از دوربين سينما آزاد خيلي بيشتر بود … من که شرايط را مناسب ديدم سناريويي پوچ انگارانه و ابزورد نوشتم بنام «سرانجام». سناريويي بر اساس نگرش به هستي و الهام گرفته از تصاوير گرسنگان افريقايي و ظلم و ستم رواشده بر بشريت که روي ديوار اتاق حميد نصب شده بود متاثر از شرايط اجتماعي کشور و فقر و نا اميدي و دو جنگي که ارمغانش ميليون ها کشته ، معلول و مفقود الاثر بود. نيز جنگهاي ويرانگري که بعد از آن باز بر جهان مستولي شده بود و هرگز تمامي نداشت. گويي هر راهي براي نجات انسان به بن بست منتهي مي شد و هر کورسوي اميدي به منزلگاه ياس مي رسيد. آوارگان فلسطيني ، جنگ کامبوج و خمرهاي سرخ ، ويت کنگ ها ، اتيوپي و … با الهام از همه ي اين زشتي ها سناريويي را نوشتم و بردم سينما آزاد دادم به آقاي نعيمي و ايشان هم با اصلاحاتي تاييد و مجوز ساختن فيلم را صادر کردند.
قبل از شروع فيلم برداري بطور عملي با اصطلاحات فني فيلم و سناريو و مونتاژ آشنا شديم.
دوربين کانن «1014 » حميد
داراي آپشن هاي پيشرفته تري از دوربين سينما آزاد بود.
هم ميکروفون داشت هم اسلاو موويشن و هم تصاوير را روي هم ديزالو مي کرد که آن زمان ما اصطلاح سوپر کردن را بکار مي برديم.
نگاتيوها خام بودند و براي ظهور ، فيلم به تهران و سپس براي صدا گذاري بايد به آلمان مي فرستاده مي شد که ده روز تا دو هفته طول مي کشيد.
سينما آزاد اتاق کوچکي داشت که کار مونتاژ را آنجام مي داديم. با آموزش استاد نعيمي در فرصت اندکي ياد گرفتيم چگونه فيلم ها را اديت کنيم. يک مونيتور مونتاژ آنجا وجود داشت و ما فيلمهاي خودمان را آنجا مونتاژ مي کرديم. تيغ مي زديم و دو سر فيلم را با چسب مخصوي شبيه نوارچسب به هم متصل مي کرديم. گاهي هم که چسبها تمام مي شد من با نوارچسب معمولي مونتاژ مي کردم و يادم نمياد که درنمايش فيلم مشکلي ايجاد شده باشد
پس از تاييد فيلم دو يا سه حلقه حلقه نگاتيو گرفتم و با دوربين حميد کار فيلمبرداري را شروع کرديم. حميد ضعيفي بازيگر فيلم و فکر کنم فيلمبردار يا خودم بودم يا زنده ياد محمد ضعيفي دقيقا يادم نمياد چون دوربين شخصي و پيشرفته بود و ميدانستيم آقا بشير که فيلمبردار سينما آزاد هم بود هنوز با آن آشنا نيست بهتر آن ديديم که خودمان فيلمبرداري کنيم از روي کاتالوگ دوربين نگاه مي کرديم و با برنامه هاي مختلف دوربين آشنا مي شديم و عملا ياد مي گرفتيم.
همانطور که گفتم موضوع فيلم داستان انسان معاصر و شايد هم دل واگويي روحي و رواني خود من در سنين جواني بود.
قصه ي جواني بود که در اتاقش روي تخت دراز کشيده و به تصاوير و پوسترهايي روي ديوار اتاقش خيره شده بود تصاوير بچه هاي گرسنه آفريقايي مبارزين شکنجه شده و اعدام شده ، فقر و اعتياد و انبوه گداهاي بيمار و پيري که در سطح خيابان ها و کوچه هاي اطراف بازار نشسته بودند و بارنج و التماس گدايي مي کردند. اين همه مناظر آزار دهنده او را وادار به يافتن راه نجاتي براي انسان مي کند. ناگهان جوان به خود آمده از اتاق بيرون مي رود تا شايد راه نجاتي براي کاهش رنج و درد جامعه اش بيابد.
از خيابان هاي شلوغ و پر رفت و آمد ماشيني و از کوچه هاي فرسوده و در حال ريزش و سقوط مي گذرد و از شهر خارج مي شود. جوان به سمت کوه حرکت مي کند از مسير خشک و بي آب و علف و زمين هاي تشنه و ترک خورده مي گذرد خسته و تشنه زير آفتاب سوزان از زمين تف زده عبور مي کند به راهش ادامه مي دهد اما ناگهان به يک پرتگاه بسيار مرتفع مي رسد. به بن بست. راه ديگري وجود ندارد يا بايد از راه رفته به اتاقش باز گرد يا همانجا در لبه ي ساکن بماند و از تشنگي و گرسنگي بميرد. اگر هم بخواهد به راهش ادامه دهد از پرتگاه پرت خواهد شد و سرانجامي جز مرگ در انتظارش نخواهد بود.
جوان راهي جز بازگشت به نقطه شروع نمي يابد. به اتاقش و چاره اي جز تماشاي تکراري و خسته کننده تصاوير فقر و گرسنگي و بدبختي و تحمل آنها را ندارد. بايد هر روز تکرار وش آنها را ببيند و دايره وار به زندگي تکراري اش ادامه دهد.
به اتاقش باز مي گردد روي تختخوابش دراز مي کشد چشم بند مي زند و ملافه را روي سرش مي کشد تا هيچ چيز نبيند. دوربين در حالي که نماي جوان خوابيده را در کادر خود دارد کام بک مي زند و آرام آرام از اتاق خارج مي شود … در اتاق بسته مي شود و تصوير فيد مي گردد.
پايان
پس از مدتي احساس کردم که زنده ياد محمد از اينکه در فيلم سرانجام به او نقشي داده نشد ناراحت شده است. وقتي اين موضوع را با حميد مطرح کردم تاييد کرد و گفت محمد مدتي است با من قهر است. فکر کنم بخاطر همين موضوع باشد. من سناريوي جديدي نوشتم بنام فقط يک راه که به نوعي ادامه فيلم قبلي بود و تصميم گرفتم نقش اول فيلم را به زنده ياد محمد دهم.
فقط يک راه در سال 54 و بعد از اعلام شاه که هرکس دوست ندارد عضو حزب رستاخير شود مي توانداز از کشور خارج شود. ساخته شد اين فيلم کوتاه هشت ميلي متري را با بازي محمد در نقش جوان، خواهرم فريده در نقش دختر و آقاي عباس موذن زاده در نقش پير. و فکر کنم فيلمبردار فيلم هم آقاي بشير اولي بندري بود. فيلم را با دوربين سينما آزاد تصوير برداري کرديم.
البته حميد هم در طول فيلم برداري با من همکاري مي کرد.
داستان جواني که از ظلم وستم شاه خسته شده و مي خواهد از مسير دريا سفر کند و براي رهايي و دست يافتن به آزادي به سرزمين ديگر رود و در آنجا به مبارزات خود ادامه دهد. تا راه نجاتي يابد تصميم گرفته بود براي آموزش مبارزه مسلحانه به لبنان و سپس ليبي برود. اما اينجا در ايران دل به دختري بسته بود که جدا شدن از او برايش سخت بود. دو دل بود که برود يا بماند. خورشيد که طلوع مي کند جوان به ساحل مي رسد هنوز لنج نيامده و او منتظر است. شعر معروف اخوان ثالث به گوش مي رسد من اينجا بس دلم تنگ است و هر سازي که مي بينم بد آهنگ است بيا ره توشه برداريم قدم در راه بي برگشت بگذاريم ببينيم آسمان هر کجا آيا همين رنگ است.
دختر نيز در پي جوان از کوچه ها و محله ها دوان دوان خود را به ساحل مي رساند نفس زنان کلبه ي پيري سفر کرده و دنيا ديده در دور دست در ساحل را مي بيند. خورشيد در ميانه ي آسمان است. دختر مي بيند که جوان به سراغ پير مي رود دختر نيز در پي او خود را به کلبه مي رساند. کلبه تاريک است و چهره ي پيرمرد در تاريکي به وضوح ديده نمي شود. آهنگ مرا ببوس زير تصوير بگوش مي رسد جوان آينده ي خود را در سيماي تاريک پير مي بيند. پس براي آينده اي روشن عزمش براي رفتن بيش از پيش جزم مي شود. لنج آمده است و قايق در ساحل منتظر است تا جوان را با خود ببرد. جوان و دختر از کلبه خارج مي شوند. آواز مرا ببوس همچنان به گوش مي رسد … دو نماي بسته از چهره هاي جوان و دختر که آرام اشک مي ريزد. جوان بسوي دريا گام بر مي دارد دختر رفتن عاشقش را نظاره مي کند لنج آرام آرام به راه مي افتد چيزي تاغروب خورشيد نمانده است .
امواج خروشان بر ساحل کوبيده مي شوند. و ماسه ها زير پاي دختر را مي شويند و مي برند. قطعه ي معروف خواب هاي طلايي جواد معروفي روي نمايي از حرکت امواج دريا در ساحل شنيده مي شود.
و اشعاري که با صداي دختر روي مديوم چهره ي مديوم او به گوش مي رسد …
نگاه کن به اشک هايم که گواهي مي دهند درد فراوان دارم …
خورشيد شتابان بسوي افق سرازير شده است. پير که چوبي را عصاي دست خود کرده از کلبه بيرون مي آيد و در طول ساحل حرکت مي کند. دختر نيز در پي او. امواج ماسه هاي زير پايش را در ساحل مي شويند و با خود مي برند … نمايي از خورشيد و لنج که با هم در افق ناپديد مي شوند. پير و دخترنيز هردو در تاريکي محو و ناپديد مي شوند.
فيلم « فقط يک راه»
بعد از فيلمبرداري براي ظهور و صدابرداري به تهران و خارج فرستاده شد و دو هفته بعد باز گشت اما کار تدوين آن چون خودم انجام مي دادم و هنوز مسلط نبودم طول کشيد و به جشنواره ي آن سال نرسيد.
ادامه دارد 13/10/99 بندرعباس