نوشته ی: جروم. ک. جروم ـ انگلستان
به نقل از کتاب «حضرت فیل»
همه چیز از یک روباه کوچولو شروع شد که من توی جنگل پیدایش کردم. نمی دانم کدام بچه شیطانی او را با سنگ زده و زخمی کرده بود که گیر من افتاد!
من اونو گرفتم و گذاشتم توی زنبیل و آوردم منزل تا زخم هاشو خوب کنم و بعد به قیمت خوبی بفروشم.آن شب به هر ترتیب بود گذشت، ماندم معطل که «اینو چه کارش کنم؟»
به فکرم رسید که از روی دفتر تلفن شماره ی موسسات و اشخاص مطلع را پیدا کنم و از اونا بپرسم، ولی پیدا کردن آدرس شخصی که آدم نه می دونه کیه، نه می دونه کجاست کار خیلی مشکلیه.
دیدم بهتره از متصدی «اطلاعات تلفن» بپرسم. بله این خیلی بهتره… اگه تلفن دم دست آدم باشه هیچ کاری مشکل نیست.
شماره«۰۸»را گرفتم پرسیدم کجا می تونم این روباره را بسپارم؟
صدای اطواری دختری جواب داد:شماره۰۳۴۱۱را بگیرید، اون جا مرکز باغ وحشه!
شماره را گرفتم و پرسیدم:
-آقای عزیز، آیا باغ وحش شما یک روباه کوچولو لازم نداره؟
مخاطب پس از کمی سکوت خندید و گفت:
-البته هر باغ وحشی روباه لازم داره ولی شما ، شماره رو اشتباه گرفتین!
البته می دونین اگه تلفن دم دست آدم باشه هیچ کاری مشکل نیست…. دوباره این شماره را گرفتم:
-ببخشید یک بچه روباه شما احتیاج ندارید؟
از آن طرف سیم جواب آمد :«این جا دفتر تهیه ی خوراک باغ وحشه»، شماره بعدی را گرفتم، آب دهان را قورت دادم و گفتم:
-معذرت می خوام شما یک بچه روباه لازم ندارید؟
-ببخشید آقا این جا قسمت حیوانات «سُم» داره. اگه اسب،گورخر و هر نوع بز و آهو و گاوکوهی دارید با کمال میل می خریم!
-پس ممکنه بفرمایید من به کجا باید مراجعه کنم؟
-شماره ۹۴۴۱۳ را بگیرید!
یارو گوشی را گذاشت و من شماره ی جدید را گرفتم و هر کدام منو به یک شماره بالا تر حواله دادند و هنگامی که ۱۳۴۲۰ را گرفتم متصدی اش جواب داد:
-بله،لازم داریم. بفرمایید این بچه روباه را یک شخصی می فروشه یا یک موسسه؟
من فکر اینو نکرده بودم و لذا نمی دانستم چی باید جواب بدم ولی دیدم بهتره راستشو بگم:
-طرف معامله یک شخصه.
بلافاصله جواب داد:
-خیلی متاسفم. نمی توانیم با اشخاص مستقیما معامله کنیم!
-پس من چه کار کنم؟….. این بچه روباه داره از دست می ره!
-با جمعیت حمایت از حیوانات تماس بگیرید!
-ببخشید ممکنه شماره تلفونشون رو بفرمایید؟….
-دم دستم نیست، از متصدی اطلاعات تلفن بپرسید.
تلفن قطع شد و من باز هم بلاتکلیف و حیران «روز از نو ، روزی از نو » شماره ی متصدی اطلاعات را گرفتم _ آخه می دونید اگه تلفن دم دست آدم باشه هیچ کاری مشکل نیست.
-هنگامی که شماره ی تلفن انجمن حمایت از حیوانات را گرفتم و ارتباط برقرار شد صداهای عجیب و غریبی به گوشم رسید به طوری که حرف های همدیگر را درست نمی شنیدیم. به خصوص که طرف سئوال های عجیب و غریبی می کرد.
بعد از مدتی معطلی آن ها نه تنها روباه را قبول نکردند، بلکه قضیه هم کشدار شد!
متصدی تبلیغات جمعیت حمایت از حیوانات با لحن تهدیدآمیزی گفت:
-هیچ می دونید چه جرم بزرگی مرتکب شدید؟!
با تعجب پرسیدم:
-چرا؟…
-مگه نمی دونید نگه داشتن حیوانات وحشی توی شهر قدغنه و جرم داره؟!…
از دانستن این حقیقت سر تا پام به لرزه افتاد! من قبلا فکر اینو نکرده بودم و حالا ممکن بود اسباب زحمتم هم بشه.
از ترس این که مبادا بازپرس ها به سراغم بیایند فوری شماره ی تلفن بازرسی شهرداری را گرفتم که جریان را یگم و کسب تکلیف کنم.
تلفنچی جواب داد:
-آقای رییس بازرسی تشریف ندارند. برای شرکت در کمیسیون به وزارتخانه رفتند و ممکنه تا آخر وقت طول بکشه و تشریف نیارن و بلافاصله گوشی را گذاشت!
حیران و بلاتکلیف مانده بودم و نمی دانستم چکار کنم…. اما خوشبختانه اگه تلفن دم دست باشه هیچ کاری مشکل نیست و من هم بالاخره توانستم به وسیله ی تلفن تا قلب وزاتخانه هم پیش بروم و با آقای رییس بازرسی داخل کمیسیون تماس بگیرم.
ایشان بدون این که توجهی به حرف من بکند گفت:
-اگه این حیوان وحشی « قرنطینه» ندیده باشه باید اونو از بین برد
– آقا این حیوان که از خارج وارد نشده. یک روباه کوچولوی هموطن است که از جنگل گرفتم.
-بهتره با دانشکده ی دامپزشکی تماس بگیرید، ممکنه اونا لازم داشته باشند!
از پیشنهاد او خوشحال شدم، چون دانشکده ی دامپزشکی یک موسسه ی فرهنگی و مسلماً متصدیانش هم آدم های فهمیده ای هستند.
خوشبختانه تلفن دم دست بود و من دوباره از متصدی اطلاعات شماره تلفن دانشکده را پرسیدم و با آن ها تماس گرفتم. مدیر آزمایشگاه جواب داد:
-البته ما روباه برای آزمایشات خودمان لازم داریم ولی نه حالا، پنج شش ماه دیگه! آن موقع می توانید مراجعه کنید!
من که داشتم از این جواب های سربالا آتش می گرفتم داد کشیدم:
-آقا توی منزل من وسیله ی نگهداری این حیوان نیست، حاضرم مجانی او را به شما بدم!
آقای مدیر خیلی خونسرد جواب داد:
-مگه شما فکر می کنید ما وسیله ی نگهداری او را داریم؟!…
-پس چه کارش کنم؟
-با وزارت فرهنگ تماس بگیرید، ما طبق دستور آن ها عمل می کنیم!
باز هم ارتباط قطع شد و من بلاتکلیف نمی دونستم چکار کنم. بچه روباه هم گرسنه ش بود و ورجه ورجه می کرد، مجبور بودم براش یک خوردنی پیدا کنم.
باز هم تلفن به دادم رسید. واقعا وقتی تلفن دم دست آدم باشه هیچ کاری مشکل نیست.
به چند مغازه ی خواربار فروشی تلفن کردم و پرسیدم «غذای روباه دارید؟»
ولی همه شون به جای جواب فحشم دادند و غرغر کردند، یکیشون که آدم خوبی بود پرسید:
-برادر، غذای روباه می خوای چیکار؟
-یک روباره کوچولو دارم که گرسنشه!
-بهش گردو بده ولی ما نداریم . از سایرین بپرس.
به چند جای دیگر هم برای «گردو » تلفن زدم ولی هیچ کس حاضر نبود یک سفارش کوچک رو به خانه ی ما ببره.
خلاصه کفرم در آمده بود و هیچ کس حاضر نبود این بچه روباه را از من قبول کند!
بالاجبار تصمیم گرفتم بگذارمش توی یک پاکت و ببرمش کوچه بندازمش توی سطل آشغال!
به محض این که پاکت را توی سبد انداختم بچه روباه از توش بیرون پرید و به سرعت شروع دویدن کرد!!
….چند تا بچه که داشتند به مدرسه ها شون می رفتند شروع به جیغ و داد کردند و عقب روباهه دویدند. یکی از بچه ها با ماشین تصادف کرد و سرش شکست! سه چهار تا ماشین به هم خوردند! تراموا متوقف شد!
خلاصه چنان بی نظمی عجیبی بار آمد که نگو!!
پلیس مرا که موجب این همه بی نظمی و خسارت شده بودم توقیف کرد و در حال حاضر بابت ایجاد بی نظمی در شهر و زدن خسارت به تراموا و اتومبیل ها ، شکایت پدر طفل مجروح، نگهداری حیوان وحشی در شهر، و از همه مضحک تر دعوی موسسه حمایت از حیوانات، تحت تعقیب هستم و در سلول زندان فقط به یک چیز فکر می کنم:«زندان بهترین جای دنیاست به این دلیل که تلفن دم دست آدم نیست!»
پانوشت:
توضیح: این داستان سال 1347 در کتاب طنز توفیق (حضرت فیل) منتشر شده که البته نام مترجم آن نیز ننوشته است، اما در سال 1348 در کتاب «قدر یک لبخند » مجموعه ی طنز امروز شوروی به نام مانویل سمیونف از روسیه نیز منتظر شده که مرحوم محجوبی آن را ترجمه کرده است. تنها تغییری که در داستان صورت گرفته است، روباه در داستان« جروم . ک . جروم » ، به سنجاب در داستان مانویل سیمیونف تبدیل شده است! و همچنین تفاوت بسیار اندکی که در متن مشاهده می شود. البته چاپ کتاب و سال انتشار زیاد ملاک نیست، به هر حال مشخص نیست نویسنده ی اصلی این طنز با نمک چه کسی است.( توضیح از : راشد انصاری مسئول و دبیر صفحه ی طنز)