ماجرای جواد آقا و دوستش قاسم
نوشته ی: راشد انصاری
جواد آقا به دوستش قاسم گفت:«کتاب سپیید دندانو خوندی؟»
قاسم گفت:« نه. نویسنده اش کیه؟» جواد آقا گفت:«جک لندن.» و ادامه داد:« حالا اینو بی خیال، خبر داری پسر مشهدی محمد رشته ی دندانپزشکی قبول شده؟»
– نه. خبرنداشتم.
جواد آقا گفت:« ولش کن، راستی خمیردندان خوب کجا گیر می آد؟»
– تو بازار پُره.
– اوووف دیشب یه دندون دردی اومد سراغم که تا صبح خواب نداشتم.
– چرا آخه؟
– چون دندونام بیشترش کِرم خورده.
– کِرم چرا؟
– چرا؟ خُب معلومه دیگه، چون از بچگی تا حالا بهشون نرسیدم. مسواک نزدم. شیرینی زیاد می خوردم.
– عجب! حیف دندون نیست…
– حالا مسواک و خمیردندونو ولش کن، راستی شنیدی اینایی که دندوناشون خیلی زرده به خاطر چیه؟
– نه. به خاطر چیه؟
– بیشتر به خاطر اینه که خیلی سیگار می کشن.
– سیگار؟ آهان حالا یادم اومد یه چیزایی شنیدم.
– خدا رو شکر.
– بابت چی؟
– که این یکی رو لااقل شنیدی!
جواد آقا مثل کسی که یک مرتبه چیز مهمی به ذهنش رسیده باشد، گفت:
– این شعر می دونی از کیه؟ « لذت دنیا زن و داندان بُوَد…»
– نه. از کیه؟
– بی خیال. این شعر ِ شاملو رو می دونی کدوم خواننده ی مشهور خونده:«دهانت را می بويند مبادا گفته باشی دوستت دارم…»
– خیر.
– بی خیال…..
خلاصه، جواد آقا هر کاری کرد، هر اشاره ی غیر مستقیم و کنایه ای که بلد بود زد، اما نتوانست به دوستش قاسم بفهماند که بایستی فکری به حال بوی بد ِ دهان و دندان های کثیف و زردش بکند.