محسن نیک نام- نویسنده
«چطور كسی میتواند ناگهان وسط خيابان بايستد و از خود بپرسد: اين آيا سرنوشت من است؟»
جورجیو آگامبن
نمیدانم چرا به این روز افتادهام. آشفتهام. خستهام. چنان بیانگیزه که حتی مرور خاطرات روزها و ماهها و سالهای گذشته نیز موجب دلخوشیام نمیشود. سعی کردهام همینجا بیحرکت بمانم. خوابم نمیآید اما چشمهایم را باز نخواهم کرد. میخواهم در سکوت زندان به شنیدن صدای تنفس و ضربان قلبم اکتفا کنم. اما این هم ممکن نیست. نمیتوانم. جاذبهای غریب و بیمعنا در ذهنم رخنه کرده است که افکارم را بیجهت به هر سو کشانده و در حالات و فضاهای عجیب محبوس میکند. در تاریکیِ پشت پلکها میپرسم چرا باید دریچهی آهنین روی دیوار سلول نگرانم کند؟ یا چرا باید این تصویر از ادامهی جزییاتی بیربط و نامفهوم بیاید؟ لرزش سایهی زنجیر در نور ضعیف شمعی که در راهرو زندان میسوزد چگونه به غبار نرمی که در تار و پود لباسم پنهان است میرسد؟ و آن چگونه به سوراخ روی سقف بلند سلول ختم میشود – شکافی که تنها به وقت ظهر در لکهای نورانی که بر کف سلول میافتد شکل حقیقیاش را آشکار میکند. آیا میان این تصورات ارتباطی هست؟ نمیدانم. مگر فرقی هم میکند؟ تک و تنها در حصار این دیوارهای باستانی نشستهام و در ذهنْ برجِ زندانی هزارتو را جستجو میکنم که نیاکان مردمان این سرزمین در دل جنگلی انبوه، و در حصار کوهستان کلیمانجارو قرار دارد بنا کردهاند. در اطراف من که روی این سکوی سنگی سرد جا خوش کردهام هر چیزی شکلی دارد و هر حالتی بیدلیل یا بادلیل تابع ارادهای است که آن را در آن وضعیت خاص قرار داده؛ ارادهای ناپیدا که در زمانی نامعلومْ سرشت و سرنوشت مشخص آن را رقم زده است. ولی من برخلاف سکونی که در این اشیاء و حالات است٬ و علیرغم میل باطنیام٬ بیاختیار٬ این احتمال را در سر میپرورانم که پلکهایم را بگشایم٬ از جایم برخیزم٬ به سوی دریچهی کوچکی که جایی در دیوار این سلول تعبیه شده بشتابم٬ نگاهی به آسمان بیانتها بیاندازم و باز بر همین سکو٬ بر همین دیوار نمناکِ پشت سرم تکیه بزنم تا از خلال تمام این جابهجاییها در زمان و مکان به نقطهای رسیده باشم که تنها تکرار نقطه دیگریست پیش از خود – نه کم نه بیش.
سالهای سال است که اسیر این مخمصهام. هنوز پیر و فرسوده نشدهام. اما سُست و آهسته حرکت میکنم و گاهی تنم بیاختیار میلرزد. مطمئن نیستم که اینها عوارض آسیب جسمی باشند. درواقع علیرغم مصائب روزگار٬ نه زخمی بر تن دارم نه دردی در استخوانهایم حس میکنم که نشان شکنجه باشد. بیمار نیستم. گرسنه یا تشنه نماندهام. در لباسی که بدنم را میپوشاند هم جز کهنگی هیچ نشانی از لک یا پارهگی نمیبینم. حتی به خاطرم نیست که کسی با من بدرفتاری کرده باشد. بیشترِ طول روز را در گوشهای آرام کز کردهام اما به ضرورت حفظ سلامت٬ گاهی در فضای زندان آزادانه قدم میزنم. گاهی پیش میآید که از دریچهی دیوار سلولم به منظرهی بیرون نگاهی بیاندازم. به جابهجاییهای آزادانه اشیاء و حالاتشان در برابر چشمانم غبطه بخورم و بیآنکه حتی آهی کشیده باشم به کنج تاریک خود بازگردم. اما حتی این میل به آزادی نیز به مرور زمان در وجودم کمرنگتر شده است. آیا امیدواری در من میمیرد یا آنکه دیگر طاقت حسرت خوردنم نیست؟ کاش میدانستم تا کی قادر به تحمل این وضع خواهم بود.
در دل میگویم «نمیخواهم بدانم»، با این حال٬ هرزگاهی پیش آمده است که از ملال این تکرارهای سرسامآور به کنجکاویهای بیهوده پناه ببرم. برای مثال همواره برایم سوال بوده که چرا هیچوقت زندانیِ دیگری در این مکان ندیدهام یا اینکه هیچوقت صدای ناله و شکنجهای نشنیدهام. مدتها به خود میگفتم که لابد باقی زندانیان در برج یا سیاهچالهای دور از این جا نگهداری میشوند و من را از آنها جدا کردهاند. اما در عین حال این هم برایم عجیب بود که چرا خبری از زندانبانان نیست. در تمام این سالها غیر از صدای گامهای کسی که نان و آب روزانه را به من میرساند هیچ صدایی نشنیدهام٬ چه رسد به فریاد نگهبانی خشمگین و ناسزایی. زیر لب میگفتم «پوست و استخوانِ گرفتار میان آهن و صخره چه نگهبان می خواهد؟» و خود را از پرسوجوی بیشتر باز میداشتم. با این حال، اضطرابی که از پس این کنجکاوی آمد بتدریج غیرقابلتحمل شد. صدایشان زدم٬ پاسخی نیامد. کوزهی آب را شکستم عتابم نکردند. به کسی که آب و غذایم را آورده بود ناسزا گفتم٬ جز پژواک دور شدن چکمههایش پاسخی نشنیدم.
انگار پشت این دیوارها نه کسی به فکر من بود، نه کسی مرا به یاد میآورد. من نیز خود را به فراموشی زدم. به این ترتیب، روزها را یکی پس از دیگری صرف غوطهخوردن در دالانهای تو در توی افکار و خیالات نامتناهی میکردم. هر روز ساعتها به دور سلول مُدورم راه میرفتم، در تنهایی بلندبلند با خودم حرف میزدم و دلایل محکومیتام را یکییکی برای شنوندهای خیالی تشریح میکردم. تقریبا همیشه با این توجیه که زندانبانان صرفا مامورین اجرای فرامین قاضیاند شروع میکردم. سپس به بررسی تصمیم قاضی میپرداختم و با توجه به دلایل و مدارکی که بیشتر برساخته تخیلات خودم بود سرنوشتی را که برایم رقم زده بودند میپذیرفتم و با ایشان همرای میشدم. آنگاه دیگربار٬ مغموم و مستأصل، بر همین سکوی سنگیِ سرد تکیه میزدم و با دهانی خشک و زانوانی دردناک از گام زدنهای طولانی به خواب میرفتم. سالها به این منوال گذشت.
میگویند «اگر آدمی دچار گذشته شد، اتفاقی در اکنون او افتاده». اما اکنونِ من از پس تکرارهای بیشمار٬ گذشتهام را نیز فرسوده بود. من تمام دالانهای حافظه را پیموده بودم. در جستجوی ظریفترین جزئیات آنقدر در برکهی خاطرات گام نهاده بودم که دیگر هیچ جای آن ناآلوده به خیالات و تفکرات واهیام نبود. اما در این افراطکاری آسیب دیگری هم بود. از واقعیت گریزان شده بودم. میدیدم که هر قدر با ولعی غیرعادی خود را به خواب میسپارم٬ به همان اندازه از بیداری گریزانم. اما چه میکردم؟ اگر صبحها خود را به خواب میزدم و با چشمهای بسته خودم را به دلداریِ اوهام میسپردم به این خاطر بود که از همهجا رانده شده بودم. در ذهنْ مادرم را تجسم میکردم که در دشتی سرسبز به همراه زنان روستا آواز میخواند و همچنان که تمشک میچیند، بر من لبخند میزند و مشتی از آن میوههای ترش و شیرین را در کف دستهای کوچکم میریزد.
یادم نیست از شوق تکرار این اوهام چقدر اشک ریختم. اما بتدریج٬ در بازگشت به آنها به زحمت میتوانستم جلوی خندهام را بگیرم. بخصوص که تنم خاطره دستهای سنگین مادر را فراموش نکرده بود.
در کنار این خیالبافی کار دیگرم شده بود زمزمهی ورد و دعا. تا آنجا که به خاطر دارم من هرگز اهل دین و مذهب نبودم. البته هرگز از انجام فرایض دینی گریزان نشدم، اما هر بار مردان و زنان مؤمن و اهتمامی که ایشان در جلب نظر نیروها یا موجودات نامرئی به خرج میدادند را میدیدم هاج و واج میماندم. انگار حتی ناتوانیام در فهم ایشان برایم قابل فهم نبود. حالا هم به همان اندازه حیرتزده بودم. میان دریچهی تعبیه شده در دیوار٬ لرزش سایهی غُل و زنجیر بر تنم٬ غبار نهفته در تار و پود لباس و شکافی که شکل کامل و حقیقیاش تنها به هنگام ظهر بر زمین نقش میبست حکمتی فرابشری میدیدم. به این نتیجه رسیده بودم که آنها نشانههاییاند از حضوری ناپیدا که از سرنوشت من آگاه است و میخواهد حقیقتی را بر من آشکار کند. حقیقتی که سرانجام راه رهایی را بر من آشکار خواهد کرد. پس در نخستین اقدام٬ با تکه سنگی حالات دقیق این اشیا را بر دیوار حک کردم تا آنها را از گزند تغییر و آلودگی به تردید و افکار نامربوط محافظت کنم.
توضیح ارتباطی عقلانی میان این پدیدههای ذهنی آسان نبود، اما همین موضوع به شکل غریبی مرا به ادامهی جستجوهایم مصممتر کرده بود. بخصوص که در این نقشها کیفیتی جاودانی میدیدم که هر چه فکر میکردم با سرشت فانی و فسادپذیر من سرِ سازگاری نداشت. آیا میدانستم چند صبح در این دریچهی آهنین روشن شده بود؟ چند خورشید در آن شکاف از ظهر گذشته بود؟ میان این جامه و زنجیرها٬ استخوان چند زندانی مرگ را پوسانده بود؟ – هر چه بیشتر میپرسیدم٬ زندگی خود را رقتبارتر و آن نشانهها را متعالیتر مییافتم.
اما انگار جانی تازه در کالبد من دمیده شده بود. شبانه روز آرام و قرار نداشتم. چنان به وجد آمده بودم که گویا آنچه بر من عرضه شده بود نه یک معما که مکاشفهای بود آویخته از نوک زبانم. از سویی، در آن نشانههای متعالی دقیق میشدم و از سوی دیگر، خود را سرزنش میکردم که چرا برای ثبتشان سالها منتظر مانده بودم. از شدت هیجانی که در خود حس میکردم با تکه سنگی که حالا از مشتم خارج نمیشد مدام خطوط نقشها را روی دیوار عمیقتر میکردم و با آستینم مرتب سطحشان را چون لوحی مقدس صیقل میدادم. اما هر چه بیشتر تمنای درک آن معانیِ مترقی در وجودم قوت میگرفت ناتوانیام نیز بزرگتر مینمود. حیران و پریشان به دور خود میگشتم.
اگر در یک لحظه٬ به امیدی تازه قهقههی پیروزمندانه سرمیدادم٬ آنِ دیگر از وحشت ناکامی به خود میپیچیدم. پذیرفتن اینکه در اندیشیدن به معنای آن نشانهها هیچ سرآغازی وجود ندارد و دست و پا زدنهای من یکسر بیهوده است از توانم خارج بود. در عوض میپرسیدم٬ ”آیا خودِ من هدف جستجویم هستم؟“٬ یا به خود چنین میقبولاندم که٬ ”مقصد مهم نیست.
از هر جا رسیده باشی باید از جایی ادامه دهی!“. اما خودفریبی تا کی؟ اگرچه سنجش تمام احتمالات در رمزگشایی از این نشانهها این نکته را برایم مسجل کرده بود که در چشم او که این نشانههای صامتِ جاودان را بر من عرضه کرده است تمام اعمالم وزنی برابر داشتند٬ باز هم به درک خود شک داشتم و از خود میپرسیدم٬ ”پس آیا هنگام نشستن، وقت ایستادن است؟ آیا میبایست خوابیدن را با بیداری٬ سخن گفتن را با سکوت و اندیشدن را با عمل یکی بدانم؟“ افسوس! شاید واقعا ناچار بودم.
حقیقت دارد که آنکه به یاس میافتد زبانی جز حیرت ندارد. وقتی کار به جایی برسد که تشنگی و گرسنگی را هم به سختی حس کنی٬ بخواهی وجود آکنده از یاسات با هر فکر تازه از جا کنده شود٬ بر میلههای زنگاریِ این زندان چنگ بیاندازد٬ و چون حیوانی زخمی و خشمگین بغرد و میان این هیاهو جان بدهد٬ پاسخی جز حیرت نخواهی داشت. از سرنوشت گریزی نیست. چراکه تو پیشاپیش انعکاس تصویر چهرهات را در هیاهوی جنون و مرگ دیدهای. در میان مردمانی که در میدان خون و عذاب جمع شدند از وحشت به خود لرزیدهای. چنان که تنات را سنگ میزدند بر نقش خونِ روی جامهات خندیدهای. شاهد بودهای که به نیمروز٬ چگونه تو را بر خاکها و صخرهها کشیدند تا بر فراز تپه٬ تنات را به تیرکی نیمسوخته بستند. و اینکه چگونه بر فراز سر حاضران٬ از میان دود و غبار٬چشم در ابرهای دوردست دوختی و بیآنکه قرائت حکمات را شنیده باشی٬ بیآنکه صعود آتش از پوستت را فهمیده باشی٬ به گریزِ تیزِ گنجشکی از برابر نگاهات هوش و حواس فروختی.
درست گفتهاند که حیرتِ گوینده زبانِ ناتوانیِ اوست. و من نیز که اکنون حیرانم٬ سترگیِ سرانجامِ خود را باور نداشتم. اما میدانم زمانی که نه روز باشد نه شب٬ زمانی که تماشاگر نقشی از عالم هستی باشم که هر جزء آن نقشی باشد از جزء دیگر٬ و وقت را به طمانینه و وسواسی ناآشنا به مطالعه ماهیت اشیا و حکمت هستی آنها بگذرانم٬ به سرانجام خود خواهم رسید. خواب خواهم دید که خواب نمیبینم اما زمان بیداریام را جستجو میکنم. احساساتم٬ افکارم٬ تخیلاتم٬ حواسم٬ خاطراتم٬ حدسیاتم٬همه را خواهم شناخت؛
اما نه از آن رو که از آنِ مناند. رویگردان از دریچهی آهنین این زندان شب را خواهم یافت. در تاریکی٬ به تماشای گریز سایه از زنجیرهایم خواهم نشست. خود را «ما» خطاب خواهم کرد تا تار از پود لباس بر تنم شکافته شود. آنگاه٬به ساعت آفتابِ بیسایه٬ بر لکهای که از آسمان ظهر به زمین رسیده است قدم خواهم نهاد٬رو به سقف چشم بر نور خواهم گشود و به سرنوشت خود آشنا خواهم شد.